یکی از همکاران من، دختر خانم هجده سالهای است که امسال کنکور داده و قرار است به دانشگاه برود. چند روز پیش در یک دانشگاه غیرانتفاعی، مصاحبه گزینشی داشت. امروز که داستان مصاحبه را تعریف کرد، کلی خندیدیم. یک جورهایی مثل لطیفه بود. روز مصاحبه، هفدهم شهریور بود. مصاحبه گر پرسیده:
- در ماه شهریور دو واقعه مهم رخ داده است. آن وقایع چیست؟
- عید غدیر و عید قربان
- منظورم شهریور امسال نیست. کلاً در شهریور چه اتفاقات مهمی رخ داده است؟
- ....
- هفده شهریور چه روزی است؟
- امروز هفده شهریور است!
مصاحبه گر بی خیال شده و دنباله موضوع را نگرفته است. ما خندیدیم، ولی من ظرف چند دقیقه یاد اتفاقات دردناک 17شهریور و 31 شهریور افتادم. خندهام بند آمد.
انقلاب ایران از بسیاری جهات با سایر انقلابها متفاوت بود. یکی از تفاوتهای بارز آن، شرکت افراد مسن در راهپیماییها بود. انقلابها معمولاً توسط جوانها اجرا میشود. معمولاً افراد مسن درگیر انقلاب نمیشوند. به جوانها هم نصیحت میکنند، دنبال زندگی خودشان باشند و سرشان را به باد ندهند. ولی در انقلاب ایران، افراد مسن، نقش مهمی داشتند.
مادر پدرم و خاله پدرم، دو پیرزن هفتاد ساله و هشتاد ساله، هیچ راهپیمایی را از دست نمیدادند. یکی از عکسهای جنجال برانگیز آن روزها عکس تمام صفحه خاله پدر من در مجله تایمز بود! پدرم مشترک مجله تایمز بود، وقتی عکس خاله پیرش را در مجله تایمز دید، دود از سرش بلند شد. مادربزرگ و خاله بزرگم ماجرای هفده شهریور را اینطوری تعریف میکردند:
از صبح زود در میدان ژاله جمع شدیم. چه جمعیتی بود. محشر کبری. ما خانمهای چادری برای این که همدیگر را گم نکنیم، چادرهایمان را بهم گره زدیم. از صبح سحر، حکومت نظامی اعلام شده بود. سربازها مسلح و تانکها روبروی ما ایستاده بودند. با بلندگو مرتب اعلام میکردند: متفرق شوید! ما به حرف آنها اهمیت نمیدادیم و بلندتر شعار میدادیم. اولین شلیکها که آغاز شد، فکر کردیم شلیک هوایی و مشقی است. ولی نه! راستی راستی ارتش شاه ما را به گلوله بست. مرد و زن مثل برگ خزان روی زمین میافتادند. ما خانمها چون چادرهایمان را بهم گره زده بود، اوضاع بدتری داشتیم. بالاخره چادر را رها کریم و سربرهنه فرار کردیم. خدا ما را ببخشد. سر تا پایمان غرق خون بود. نمیدانستیم خون خودمان است یا خون دیگران.
هفده شهریور روزی بود که شاه سند مرگ سلطنتش را امضا کرد. ارتش برای دفاع از مرزهای مملکت است، نه برای حمله به تظاهرکنندگان. پلیس ضد شورش باید با شلنگ آب و ... به سراغ شورشگران بیاید، نه با اسلحه و تانک و به قصد کشتن و به رگبار بستن. این از خاطره اول.
خاطره دوم مربوط به سال 1359 است. تولد برادرم روز بیست و هشتم شهریور است. او همیشه از تاریخ تولدش شاکی بود. هیچوقت نمیتوانستیم برای او جشن تولد بگیریم. آخرین هفته تابستان، یک جورهایی مثل شب عید است. مردم دارند برای شروع سال تحصیلی آماده میشوند یا مسافرت تابستانی عقب افتاده را سرهم بندی میکنند. راستی داداشی، تولدت مبارک!
28 شهریور 1359 خانواده ما داشت از سفر اروپا به ایران برمی گشت. با تور سفر کرده بودیم. سه هفتهای با همسفران خوبمان روز و شب را گذرانده بودیم. وقتی آنها فهمیدند آن روز تولد برادرم است، از پدرم خواستند همه را مهمان کند. پدرم همه را به صرف شام در هواپیما دعوت کرد! کلی خندیدیم. خب ... هواپیما ایرفرانس به همه شام میداد. شام خوبی هم میداد، نیاز به دعوت پدرم نبود.
وسط آن خنده بازار نمیدانم چه کسی خبر داد عراق به ایران حمله کرده است. ممکن است مرزهای هوایی بسته باشد و نتوانیم به کشور وارد شویم. ما سه هفته از کشور دور بودیم و هیچ خبری از ایران نداشتیم. همه ما از وحشت در سکوت فرو رفتیم. خوشبختانه مرز بسته نبود و متاسفانه حمله عراق به ایران، شایعه نبود. روز 31 شهریور به صورت رسمی شروع جنگ اعلام شد.
من خبر شروع جنگ را روی آسمان شنیدم و وحشت دربدری را با همه سلولهای بدنم احساس کردم. شما چگونه از شروع جنگ با خبر شدید؟
- از رادیو شنیدید؟
- از تلویزیون؟
- یا با شنیدن صدای خمپاره در حیاط خانهتان متوجه شدید؟
بیایید امروز به یاد مردم غیوری که جان و سلامت خود را برای حفظ وطن از دست دادند، یک شمع روشن کنیم.