پسرعمه از هجده سالگی به آمریکا رفت. بیست و چند سال به ایران برنگشت، حتی برای یک بار. وقتی پس از سالهای طولانی به ایران برگشت، عمه ترتیبی داد که خانواده چشمه علایی مسافرت دسته جمعی به شمال داشته باشند. خدابیامرزدش. عمه کارگردان ماهر دورهمی های فامیلی بود. از وقتی از دنیا رفت هیچکس نتوانست مثل او فامیل را دور هم جمع کند. آن مسافرت دسته جمعی به دهان همه ما شیرین آمد. آنقدر شیرین که پسرعمه خیال داشت قید کار و زندگی در آمریکا را بزند و ایران بماند.
وقتی پدرم دید پسرعمه دارد تصمیمی عجولانه میگیرد، او را به گوشهای کشید و گفت:
- پسرجان! تو در آمریکا درس خواندهای و کار کردهای. بیشتر عمرت را در آمریکا بودهای. تو نمیتوانی در اینجا زندگی و کار کنی.
پسرعمه با غمگینی گفت:
- --من در آمریکا دو تا دوست دارم که ماهی یک بار برای دیدن آنها باید سه چهار ساعت رانندگی کنم. ولی اینجا شما همگی کنار هم هستید.
- نه! نیستیم! ما کنار هم نیستیم. الان برای خوشامد تو دور هم جمع شدیم. برگرد سر کار و زندگیات.
پسرعمه حرف پدرم را قبول کرد و به آمریکا برگشت. از آن پس هر وقت به ایران برمیگردد، به شکلی خانواده چشمه علایی را دور هم جمع میکند تا خاطره آن دورهمی شیرین را زنده نگه دارد.
جمعه 16 مهر، پسرعمه همه خانواده را به برای صرف ناهار دعوت کرد. کجا؟ چشمه اعلا در خانه باغ یکی از عموهایم. حسابی ذوق زده شدم. چند سالی بود فک و فامیلم را یکجا ندیده بودم. نیمه مهر، وقت گردوچینی است. هوا خنک، عطرآگین از بوی برگ گردو، برگها کم کم دارند رنگ عوض میکنند. برای دورهمی بی صبر بودم.
آقای شوشو خبر داد روز جمعه باید برای مشاوره با وکیلش به تهران برود. دودل شدم که تنها در دورهمی خانوادگی شرکت کنم یا نه. به عنوان یک زن متأهل احساس خوبی نداشتم بدون همسرم به مهمانی فامیلی بروم، ولی به خودم گفتم:
- معلوم نیست دوباره چه موقع فرصت دور هم جمع شدن باشد. معلوم نیست باز هم فرصت بوییدن بوی ماه مهر در چشمه اعلا را داشته باشی. اصلاً چرا فکر میکنی نباید تنها به مهمانی خانوادگی بروی؟
جمعه پلیور گل بهی و شلوار سرمهای میپوشم. گردنبند و گوشواره مروارید میاندازم. نگرانم مبادا مروارید با تیپ اسپرت مسخره باشد. آقای شوشو اطمینان میدهد خیلی هم خوب است. استایلیست من همسرم است. اگر او بگوید لباسی، مدل مویی یا زیوری مناسب من است، من دربست قبول میکنم.
مثل همیشه ساده آرایش میکنم. البته پشت چشمم سه رنگ سایه دارد، گونهام را با سه رنگ برجسته کردهام. ولی سرسری نگاه کنید، انگار قدری ریمل به نوک مژههایم زدهام و کمی رژگونه به لپم. زیرا از هر رنگ، فقط یک تاش روی صورتم میگذارم. دودل هستم کفش زنانه بپوشم یا کفش ورزشی؟ به خواب نمیبینم با کفش پاشنه بلند به باغ بروم. کفش ورزشی بپا میکنم. تقریباً مطمئن هستم گردنبند و گوشواره مروارید برای چنین لباس سادهای، زیادی است. ولی... مرواریدها خیلی خوشگل هستند. حاضر نیستم آنها را از سر و گردنم باز کنم.
سر راه شیرینی میخرم. شیرینیها تر چشمک میزنند. دلم میخواهد دو کیلو شیرینیتر بخرم. ولی یک کیلو شیرینی خشک میخرم. احساس میکنم دارم تغذیه سالم را تبلیغ میکنم.
همراه خواهر، برادر، پدر و مادرم وارد باغ عمو میشویم. صندلیها را در باغ چیدهاند. هوا خنک است. میزها با گلهای کوکب تزئین شدهاند. تعدادی از مهمانها از خنکی هوا غافلگیر شدهاند، ولی من خبر داشتم و پلیور مناسبی پوشیدهام. با تک تک مهمانها سلام و احوالپرسی میکنم. بچهها بزرگ شدهاند. عزیزززززم... جوجه اردکها به قوهای زیبا و خرامان تبدیل شدهاند. بزرگترها تکیده شده و کنار هم نشستهاند. جوانترها کرکر میخندند و به آنها اشاره میکنند و می گویند: سرای سالمندان آنجاست. دلم میگیرد. بیرحمی جوانانه... خبر ندارند عمر مثل برق و باد میگذرد و پیش از آن که بفهمیم همه ما به سرای سالمندان منتقل میشویم.
وقتی پسرعمهها، پسرعموها، دخترعمهها و دخترعموها، تک تک و بدون همسرانشان وارد میشوند نفس راحتی میکشم. تقریباً همه همسن و سالهای من بدون همسرانشان در دورهمی شرکت کردهاند. با خنده سراغ همسران همدیگر را میگیریم. یکی از دخترعموها با شیطنت میگوید:
- تنها آمدم که نفس بکشم. کی گفته آدم باید شوهرش را میان فامیلهای خودش بیاورد؟ الان هم دارم تند تند نفس میکشم، وگرنه فردا نفسم بند خواهد آمد.
بعد به یکی از پسرعموها رو میکند و میگوید:
- تو چرا تنها آمدی؟
- همان که تو گفتی. آمدم نفس بکشم!
همگی میخندیم و سعی میکنیم عمیقتر نفس بکشیم. خداخدا میکنیم زمان به ما رحم کند و دیرتر بگذرد. ولی زمان مثل دانههای شن بسرعت از لابلای انگشتانمان فرو میریزد. کنار هم نشستهایم و گپ میزنیم. از خوشیهای گذشته می گوییم. از گرفتاریهای این روزگار.
یکی از دخترعمهها با دو کیلو شیرینیتر از راه میرسد. مردم دو تا دو تا شیرینی برمی دارند. هنوز دومی را فرو نداده، سومی را هم برمی دارند. ظرف چشم بهم زدنی شیرینیتر تمام میشود. شیرینیهایی که من آورده بودم، هنوز در ظرفها دست نخورده باقی مانده است. دلم چنگ میخورد. کاش من هم دو کیلو شیرینیتر میخریدم. احساس سرخوردگی میکنم.
یواشکی در آینه نگاه میکنم. برای هزارمین بار از خودم میپرسم مروارید برای گاردن پارتی زیادی نیست؟ ولی از تلالو مرواریدها لذت میبرم. به جهنم که شیرینیهایی که خریدم مقبول واقع نشد و به درک که مروارید زیادی است. حالم خوش است. چرا با این فکرها حال خوشم را خراب کنم؟ هوا عالی است. عزیزانم دور و برم هستند. از هر طرف صدای خنده میآید. بچهها، نوجوانان، جوانان، میانسالان و سرای سالمندان (!) همگی کنار هم هستیم. پنجاه نفری میشویم. چه خوش است.
میخواهیم عکس دسته جمعی بگیریم. یکی از پسرعموها روی پشت بام میرود و از ما میخواهد برایش دست تکان بدهیم. پنجاه نفر کودک و پیر و جوان رو به آینده دست تکان میدهیم. وای... عاشق آن لحظه میشوم که همگی دست تکان دادیم و او عکس را ثبت کرد.
نفری دو سه کاسه آش رشته درجه یک میخوریم. پر از کشک، نعناداغ، پیازداغ و سیرداغ. جوجه کبابها را به نیش میکشیم. ته دیس سالاد اولویه را درمی آوریم. با شکم پر روی صندلیها ولو میشویم. نسیم پاییزی میوزد. آفتاب از لابلای درختان سرک میکشد. انگار با ما قایم باشک بازی میکند. چشممان گرم شده است. کاش زیراندازی روی زمین بیندازیم و چند دقیقه چرت بزنیم. همگی در خلسه بعد از ناهار هستیم.
نمیدانم یهو چه شد که مهمانها شروع به رفتن میکنند. چه کسی اول بلند شد؟ یادم نیست. ظرف چند دقیقه فقط پسرعمه و خانواده عمو و خانواده ما باقی ماندهاند. دلم نمیخواهد آنجا را ترک کنم. با همه حرف زدهام، ولی با هیچکس حرف نزدهام. دورهمی های شلوغ اینطوری است. همه را میبینی، ولی هیچکس را یک دل سیر نمیبینی. دلم میخواهد حالا دور هم بنشینیم و گپ بزنیم. ولی می دانم خواسته زیادی است. خانه عمو زیر و رو شده است. باید وسایل را جمع کنند. نمیتوانیم وسط دست و پایشان باشیم.
خداحافظی میکنیم. قول میدهیم بزودی همدیگر را ببینیم. می گوییم: هر کسی قابلمه غذای خودش را بیاورد تا دور هم جمع شویم. همان موقع می دانیم قولهای بیهودهای است. معلوم نیست دوباره چه موقع دور هم جمع خواهیم شد. کم بود. خیلی کم بود و خیلی تند گذشت. زمان چه بی رحم است. گاهی اوقات عقربه ساعت انگار از کار افتاده. انگار زمان ایستاده است و لعنتی نمی گذرد. ولی گاهی اوقات زمان میدود و ما را حسرت به دل، پشت سرش جا میگذارد. پسرعمه جان، متشکرم ما را دور هم جمع کردی. عموجان و خانواده نازنین عموجان، ممنونم دورهمی را تدارک دادید.