وقتی من کودک بودم، برنامه ملی کشور دو فرزندی را تشویق میکرد. آن موقع ها تعداد بچههای هر خانواده زیاد بود. خانمها تشویق میشدند قرص ضدبارداری مصرف کنند. این مطالب در تلویزیون مرتب تبلیغ میشد. دوست مادرم این خاطره را تعریف میکند. خودم آن را بخاطر ندارم:
- تو سه ساله بودی. شاید هم کوچکتر. من ناخواسته باردار شده بودم. بابت این موضوع بسیار پریشان و آشفته بودم. به خانه شما آمدم. پیش مادرت درددل و گریه کردم. توجه نداشتم تو داری آن دور و بر میپلکی و حرفهای ما را میشنوی. حرف میزدم و گریه میکردم. داشتم آب دماغم را بالا میکشیدم که دیدم تو داری آستین مرا میکشی. با قیافه حق به جانب یک بسته قرص ضدبارداری را به طرف من گرفتی و گفتی: خاله چرا از اینها نخوردی؟ ماتم برد. گریه کردن یادم رفت. پرسیدم: این را از کجا آوردهای؟ تو پاسخ دادی: از اتاق مامانم برداشتم. مامانم هر شب از اینها میخورد. از تلویزیون یاد گرفته. مگه شما تلویزیون نگاه نمیکنید؟
دوست مادرم بارها این خاطره را تعریف کرده و ما هر بار قاه قاه میخندیدیم. گویا من از بچگی فضول بودم یا به قول مادرم احساس عقل کل بودن داشتم. مادرم روزی چند بار به من میگفت: عقل کل! موقع گفتن این عبارت، حالتی در صورتش ظاهر میشد که من تصور میکردم "عقل کل" یکجور فحش است!
من چهارساله بودم که برادرم دنیا آمد. وقتی مادرم باردار شد، والدینم هر روز در مورد نی نی با من صحبت میکردند. یک روز یک ماشین بزرگ برایم آوردند. به من گفتند: نی نی این ماشین را برای تو خریده است. ماشین بزرگی بود. در ماشین خوشگلم مینشستم و پدال میزدم. چه نی نی خوبی! هنوز نیامده برای من ماشین خریده است. آن هم ماشینی با بوق و پدال و همه چیز.
وقتی برادرم به دنیا آمد، او را داخل سبدی گذاشتند و به خانه آوردند. گفتند: بیا نی نی را ببین. من با کنجکاوی تمام به سراغ سبد رفتم. خدای من! سبد پر از بستههای پفک و نی نی بود. از خوشحالی بالا و پایین پریدم. اصلاً نی نی را ندیدم. فقط پفکها را دیدم. برای من آمدن برادرم معنای یک ماشین خوشگل و بزرگ و یک سبد پر از پفک نمکی پیدا کرد.
برادرم را دوست داشتم و دارم. چون چهار سال از او بزرگتر بودم، احساس میکردم او خنگول است و من داداش خنگولم را خیلی دوست داشتم. همیشه مواظبش بودم. البته گاهی اوقات هم سرش کلاه میگذاشتم. مثلاً وقتی بستنی داشتیم او را تشویق میکردم بستنیاش را تندتر بخورد. بستنی او که تمام میشد، من آرام آرام بستنیام را لیس میزدم و برایش زبان درازی میکردم! طفلکی داداش خنگولکم... البته برادرم از من باهوشتر است. در واقع او یک جورهایی نابغه است. ولی آن موقع که بچه بودیم، من به مدد چهار سال بزرگتر بودنم او را گول میزدم.
حالا نوبت شماست. تجربه خود را با ما سهیم شوید و برای ما بنویسید:
- آیا شما خواهر یا برادر کوچکتر دارید؟ والدین شما چطوری شما را برای ورود نی نی آماده کردند؟
- آیا شما چند فرزند دارید؟ چگونه بچههای بزرگتر را برای ورود فرزند کوچکتر آماده کردید؟