صدای مخملین مؤذن، در فضای مسجد پیچیده است. لب حوض نشستهام، کنار گلدان پر گل. نمازگزاران، برای وضو گرفتن، جلوی شیر حوض صف کشیدهاند. بیشترشان سرتاپا سیاه پوشیدهاند. محرم است دیگر. ولی بعضی جوانک های رنگی پوش، با شلوار جین پاره پاره مد روز و کوله پشتی به دوش هم در صف وضو جا دارند. پیشنماز مسجد، روحانی جوان، عمامه سیاه بر سر، وارد مسجد میشود. چشمانم را میبندم و میگذارم کلمات اذان، روحم را نوازش بدهد.
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمداً رسولالله
اشهد ان محمداً رسولالله
.
.
.
آواز ملکوتی اذان، قلب آدم را میلرزاند.
لب حوض، کنار دستم، خانمی هم سن و سالم نشسته است. روپوش آبی، روسری و ساق سیاه پوشیده و یک کیف سرخابی به دست دارد. تپل است. بزک مختصری روی صورتش هست. حلقه ازدواج به دست ندارد. کنار پای من پنج کیسه خرید قرار دارد، ولی او کیسه خریدی به همراه ندارد. من منتظر همسرم هستم. ولی او اینجا چه میکند؟
آقایی برای وضو گرفتن به حوض نزدیک میشود. کت خود را درمی آورد و ظاهراً نمیداند با آن چه کند. خانم تپله، پیشنهاد میکند کت را برای او نگه دارد. پس از این که کت را از دست آن آقا گرفت، صورتش بکلی قرمز میشود. سرش را از شرم پایین میاندازد. بیشتر کنجکاو میشوم که او دم مسجد چه میکند. آن آقا وضو میگیرد و کنار خانم تپل مینشیند و جورابهایش را میپوشد. کت را میگیرد و میرود. بقیه نمازگزاران، موقع وضو گرفتن، کت را روی شانهشان میاندازند و هیچ مشکلی برای کت ندارند. پس از وضو گرفتن هم جورابها را در جیبشان قرار میدهند. کنار ما نمینشینند. فضولیام حسابی گل کرده است.
چهارچشمی آن دو نفر را پاییده بودم، ولی هیچ مطلب مشکوکی ندیدم. فقط مهربانی ساده آن خانم و بی دست و پایی معمولی یک آقا. دوست تپلم که صورت مهربان و دوست داشتنی داشت، موقع ترک آنجا، با محبت از من خداحافظی میکند. در طول همان چند دقیقه نسبت به او احساس محبت پیدا کردهام. خانم مهربانی است. باز از خودم میپرسم: چرا او آنجا نشسته بود؟ ای بابا! چقدر گیر میدهی؟! شاید مدتی در بازار چرخیده و خسته شده بود. میخواست چند دقیقه خستگی در کند. در بازار هم غیر از حیاط مسجد، جایی برای استراحت نیست. کاش زودتر آقایی به زندگیاش وارد شود. زن مهربانی است. همسر خوبی میشود.
همسرم، نماز فرادا خوانده و برگشته است. بارها را برمی داریم و به سمت رستوران نایب راه می افتیم. خیال داشتم تنها به بازار بیایم، ولی همسرم همراهم آمد. از صبح به من اطلاع داد قرار است علاوه بر بازار، برای او کاپشن، برای من پالتو، برای حمام، دوش و جامسواکی بخریم. آخر سر به دفتر او در تهران برویم تا او سندی را امضا کند. نفسم از شنیدن این برنامه زیادی مفصل بند آمد، ولی چیزی نگفتم. من خیال داشتم فقط یک قلم جنس بخرم و سبکبار برگردم، ولی تا الان پنج کیسه بزرگ جنس خریدهایم و هن هن کنان راه میرویم.
بازار را دوست دارم. نبض تپنده تهران است. دالانهای باریک، بوی خاص آن، قیل و داد باربرها، شلوغی، اجناس متنوع و چشم از دیدنشان سیر نمیشود. بازار رفتن برای من یعنی سفر در زمان و برگشتن به صدها سال پیش. بخش کوچکی از بازار را میشناسم و تر و فرز در آن پیش میروم، ولی بقیه بازار برای من مثل معماست.
یک روز مثل تسئوس، شجاعانه وارد لابیرنت پیچ در پیچ بازار خواهم شد و هیولا مینوتوس را شکست خواهم داد. شاید بتوانم پشم طلایی را غنیمت بگیرم. سرم را تکان میدهم و از رؤیا به واقعیت برمی گردم. وسط جمعیت گیر کردهایم. باربرها راه بند آوردهاند. همه داد میزنند و اعتراض میکنند میزنند، ولی داد و فریادشان دوستانه است، از روی خشونت نیست. انگار با داد زدن، راه بندان زودتر باز میشود. مثل بوق زدن مکرر ماشینها در ترافیک!
در رستوران نایب، پشت میز که نشستیم، پسر پیشخدمت را صدا میزنم و میپرسم: "شما مسئول میز ما هستید؟" جواب او مثبت است. یک اسکناس پنج هزار تومانی کف دستش میگذارم. ماست و خیار میخوریم. چه خوشمزه است. قدری ماست به در ظرف یک بار مصرف چسبیده. در ظرف را لیس میزنم. بعد با نگرانی اطرافم را نگاه میکنم تا ببینم کسی متوجه شده یا نه.
پسرک نفری یک دیس غذا جلوی ما میگذارد. لیموی تازه و یک بشقاب بادمجان سرخ کرده اضافی هم میآورد. همسرم با خوشحالی سرش را به چپ و راست تکان میدهد و آواز میخواند: "بالو خوشحاله! بالو خوشحاله!" بالو، خرس بامزه و شکموی کارتون کتاب جنگل است. همسرم اسم خودش را بالو گذاشته است. من ته چین مرغ گرفتهام و همسرم کباب کوبیده. غذاها را با هم شریک میشویم. همسرم میخواهد باقی مانده غذا را با خود برداریم. می گویم:
- این همه بار داریم. بعلاوه میخواهیم دنبال کاپشن تو برویم. یک ظرف چرب و چیلی را دنبال خودمان بکشیم که چه شود؟
او قبول میکند، ولی موقع برگشتن غرغر میکند و بهانه آن غذای خوشمزه را میگیرد. چرا من یاد نمیگیرم دهانم را ببندم و در مورد غذا نظر ندهم. طفلک بالو... از غذای خوشمزهاش جدا شد...
در بازار کویتیها، خیلی زود کاپشن مورد نظر همسرم را پیدا میکنیم. خوشبختانه برنامه خرید در همین جا پایان یافته است. هر دو از خستگی از پا افتادهایم. دلمان میخواهد به خودمان بستنی جایزه بدهیم. در مسیر بستنی فروشی، عطر قهوه مدهوشمان میکند. همسرم میگوید: کافه نادری نزدیک است.
شش تا کیسه سنگین به دست داریم. البته بیشتر بارها دست آقای شوشو است، ولی خب... سهم من از بارها، برایم سنگین است. تا به کافه نادری برسیم، جان به سر میشوم. ولی وارد شدن به کافه، خستگی را از تنم میگیرد. . یک فنجان کاپوچینوی اعلا، یک برش کیک شکلاتی غیراعلا و خشک میخورم. همسرم لیموناد مینوشد. کافه نادری را دوست دارم. رنگ سبز بدریخت دیوارها، پردههای ارغوانی افتضاح و صندلیهای داغان آن هم نمیتواند مرا از دوست داشتنش باز دارد. به محض ورود به کافه نادری انگار یهو پرت میشوید به 90 سال پیش. کافه نادری- تأسیس 1306 آنجا که هستم هر لحظه انتظار دارم صادق هدایت، جلال آل احمد، سمین دانشور یا نیما یوشیج را در حال نوشیدن قهوه ببینم.
سوار مترو میشویم. دو خط عوض میکنیم و بالاخره به ماشین میرسیم. ماشین را دم ایستگاه مترو پارک کرده بودیم. کمرمان درد گرفته، کف پاهایمان ساب خورده، نفسمان بند آمده است، ولی روز خوبی بود. خریدهای خوبی داشتیم، غذاهای خوشمزهای خوردیم، هوا پاییزی و عالی بود، از همه مهمتر با هم همدل و همراه بودیم. سپاس...