پدرم، مهندس چشمه علایی، ورودی اولین سال تأسیس دانشگاه پلی تکنیک است. این روزها اسم دانشگاه پلی تکنیک چیست؟ آهان! دانشگاه صنعتی امیرکبیر. او شاگرد اول دوره خود بود و شاگرد دوم فاصله بسیار زیادی از او داشت. بسیار زیاد. شاگرد دوم به گرد پای او هم نمیرسید. نفرات بعدی کلاس فرسنگها از این دو نفر عقبتر بودند.
در سال آخر تحصیل معلوم میشود شاگرد اول میتواند بورسیه تحصیل دکترا در آمریکا دریافت کند. پدرم از هجده سالگی یتیم شده بود و سرپرستی یازده نفر را به عهده داشت. او نمیتوانست ( یا نمیخواست) خانوادهاش را بی سرپرست رها کند و دنبال ادامه تحصیل در آمریکا برود. اگر او این بورسیه را قبول نمیکرد، بورسیه به شاگرد دوم منتقل نمیشد، بلکه بکلی از بین میرفت. شاگرد دوم هم یک پسر یک بیوه زن بود که او را دست تنها و با سختی زیاد به عرصه رسانده بود.
پدرم و شاگرد دوم (از این پس او را مهندس میم مینامم) دوستان صمیمی بودند. آن دو با هم قرار میگذارند بورسیه را به شاگرد دوم واگذار کنند. چطوری؟ پدرم در امتحان آخر سال، به شکلی امتحان میدهد که با حداقل نمره قبول شود. او جواب بیشتر سؤالات را نمینویسد تا فقط قبول شود. به این ترتیب بورسیه دکترای آمریکا به مهندس میم رسید. مهندس میم در آمریکا نه تنها به دکتر مهندس میم تبدیل میشود، بلکه با دختر یک مرد ثروتمند آمریکایی ازدواج میکند. خانه آنها قصری با هفده اتاق خواب در خارج از شهر است. در املاک آنها، یک دریاچه طبیعی قرار دارد!
دکترمهندس میم همیشه خود را مدیون پدرم میداند. هزار بار سعی کرد دین خود را نسبت به پدرم ادا کند، ولی پدرم لطف او را نپذیرفت. تا همین سال پیش که مادرم تصمیم گرفت آمریکا را ببیند. مادرم از پدرم خواست به دکتر مهندس میم مکاتبه کند و از او بخواهد برای آنها دعوت نامه بفرستد. دکتر مهندس میم چنان دعوت نامه محکمی ارسال کرد که اگر روی سنگ میگذاشتند، سنگ آب میشد.
پارسال مامان و بابا برای گرفتن ویزای آمریکا به ارمنستان رفتند. سفارت آمریکا میخواست همان موقع به مادرم ویزا بدهد، ولی مادرم قبول نکرد و گفت صبر میکند ویزای پدرم حاضر شود. آنها به ایران بازگشتند منتظر نشستند و منتظر نشستند. پاییز امسال مادرم دوباره به ارمنستان رفت و یازده روز آنجا ماند. هر روز به سفارت سر زد. کاشف به عمل آمد سفارت ویزای پدرم و مادرم را سال گذشته صادر کرده بود، ولی آنها به سایت سفارت سر نزده بودند و یا ایمیلهای خود را چک نکرده بودند! نمیدانم پدر و مادرم منتظر چی بودند؟ منتظر بودند یک اسب چاپار برای آنها نوشته پوستی بیاورد؟!
سفارت برای مادرم ویزا صادر کرد، ولی ویزای پدرم تا امروز هنوز صادر نشده است. مادرم این بار تصمیم گرفت فرصت را از دست ندهد و به آمریکا سفر کند. او تا به حال تنها سفر نکرده، آن هم سفری به این دور و درازی با چندین تعویض خط هوایی. چقدر دلهره داشت، ولی دلهرههایش از جنس ماجراجویی و شادی بود. مادرم خیال داشت در خانه دوستش که سالها قبل به آمریکا رفته، اقامت کند. دوست مادرم در شهری کوچک در ایالت تگزاس سکونت دارد.
مادرم جمعه دوازدهم آذر ساعت چهار صبح سفرش را آغاز کرد. قرار بود به ابوظبی برود. سپس به دالاس و آنگاه به شهری که دوستش ساکن آنجاست. سفر حدود 30 ساعت طول میکشید. ولی کاش ماجرا همین بود. خیر! ماجرا پیچیدهتر از این حرفها شد:
هواپیما از تهران با یک ساعت تأخیر حرکت میکند. در ابوظبی مراسم مهر کردن پاسپورت مادرم، سه ساعت طول میکشد. او از هواپیمای دوم جا میماند. خط هوایی خیال داشت او را وادار کند دوباره بلیت بخرد. مادرم با تلاش فراوان (مادرم چندان به زبان انگلیسی تسلط ندارد) به آنها ثابت میکند در جا ماندن از هواپیما مقصر نبوده و تقصیر با خط هوایی و فرودگاه است. آنها هزینه بقیه سفر او را متقبل میشوند. پس از چهارده ساعت معطلی در فرودگاه ابوظبی، او به شیکاگو میرود. سپس به دالاس و آنگاه به شهر مورد نظرش. او سه روز در فرودگاهها سرگردان بوده است. وقتی مادرم به مقصد رسید در تلگرام برایم پیام گذاشته است. تصور میکردم الان از دوری راه و سختی مسیر شکایت میکند، ولی این پیام اوست:
سلام خوشگل من. دوستت دارم اندازه یه دنیا، میگن آمریکا ینگه دنیاست. راست میگن. هرچی میری نمیرسی. درضمن آدم متوجه میشه که دنیا چقدر بزرگه و بیشتر به قدرت خدا پی میبره. آسمون خدا بی انتهاست.
عزیزززم... مامان گلم... در هر چیزی قدرت خدا را میبیند و ایمانش قویتر میشود. بله... من دختر چنین بانویی هستم.