آشپزی را دوست دارم، حوصله تزئین و قرتی بازی ندارم، ولی طعم خوب غذای ایرانی را دوست دارم. به نظرم آشپزی مثل کیمیاگری است. یک دیگ پر از آب روی اجاق میگذاری. در یخچال و فریزر را باز میکنی و هر چه دم دستت میآید، برمی داری و داخل دیگ میاندازی. بعد یک کم از این ادویه و یک کم از آن یکی داخل دیگر میریزی. ملاقه را به دست میگیری و هم میزنی. بعد یکهو! بومب! یک غذای خوشمزه پدیدار میشود.
آنقدر آشپزی را دوست دارم که تا وقت آزاد گیر بیاورم به جای یک غذا، چندین و چند غذا میپزم. این عادت بدی است، چون مرا خسته و بداخلاق میکند. همین جا به شما قول میدهم این عادت را ترک کنم. چه شد به این نتیجه رسیدم؟ به خاطر امروز. امروز چه شد. بفرمایید و بخوانید:
بعضی غذاها در هوای سرد و برفی میچسبد، مثل آش، آبگوشت، عدسی، لوبیا پخته و تاس کتاب. دیشب خواستم نخود لوبیا را خیس بدهم تا امروز آبگوشت بپزم، ولی نخود لوبیا نداشتیم. لوبیا قرمز خیس دادم که لوبیا بپزم. امروز صبح تا ساعت یازده نوشتم. بعد شروع کردم به آشپزی. گوشت چرخ کرده را داخل ماهیتابه انداختم. شعله زیر ماهیتابه را کم کردم تا یخ آن کم کم آب شود. یک دیگ را پر از آب و نمک کردم و روی شعله تند گذاشتم تا زود جوش بیاید. آب لوبیا را که از شب قبل خیس داده بودم، چند بار عوض کردم. بعد لوبیا، آب، نمک و فلفل و زردچوبه و پیازداغ را داخل دیگ زودپز ریختم و روی شعله تند گذاشتم.
یک مرتبه در خانه باز شد و آقای شوشو وارد خانه شد.
- ساعت یازده و نیم است. چرا زود به خانه آمدی؟
- روزه هستم. هوا هم سرد و برفی است. دیدم جان ندارم در داروخانه بمانم. داری چی میپزی؟
- ماکارونی
- من ماکارونی نمیخواهم. من برنج و گوشت سرخ کرده می خوام.
- باشه
یخ گوشت چرخ کرده آب شده بود. نصف آن را در یک ماهیتابه دیگر ریختم و قدری روغن، نمک و فلفل و زردچوبه به آن اضافه کردم. آقای شوشو گفت:
- یه کم رب هم به آن بزن.
- باشه. خوب شد؟
- یه کم بیشتر
- باشه. خوبه؟
- یه کم دیگه
- باشه. الان خوبه؟
- آره. خوب خوب شد. راستی وقتی اینطوری دستت را به کمرت میزنی و با ملاقه و کفگیر روی دیگها میکوبی، خیلی بامزه میشی.
تا حالا دقت نکرده بودم. راست میگوید. موقع آشپزی، دست چپم را به کمرم میزنم و با دست راستم ملاقه یا کفگیر به دستم میگیرم. با جدیت غذاها را هم میزنم و روی لبه دیگها میکوبم. از این دیگ به آن یکی سرک میکشم و همزمان پنج دیگ را رهبری میکنم. شانس آوردم اجاقم پنج شعله است. اگر پنجاه شعله بود، معلوم نبود چه بلایی سر خودم میآوردم!
پدر و پسر ماکارونی دوست ندارند. وقتی ازدواج کردم تا یک سال ماکارونی نپختم. بعد دیدم بدجوری دلم برای ماکارونی تنگ شده است. بنابراین از آن پس، ماهی یک بار ماکارونی میپزم و تقریباً تمام آن را خودم میخورم. پدر و پسر به بهانههای مختلف از خوردن ماکارونی خودداری میکنند و از رستوران غذا میخرند. آقای شوشو، ماکارونی را غذای گدایی میداند. نمیدانم چرا. برعکس برای من ماکارونی یک غذای خارجکی باحال است. می دانید چرا؟ من سه ساله بودم که با غذای ماکارونی آشنا شدم. آن موقع ما ساکن شیراز بودیم. همسایه ما یک خانواده ایرانی- ایتالیایی بود. مادر، ایرانی و پدر، ایتالیایی و بچه، دورگه. من در خانه آنها با ماکارونی آشنا شدم.
امروز وقتی دیدم آقای شوشو به صورت رسمی اعلام کرد ماکارونی نمیخورد، از خدا خواسته به جای ماکارونی معمولی، از آن ماکارونیهای مدل دار را داخل آب جوش ریختم. خب... دیگ لوبیا، ماهیتابه گوشت سرخ کرده، ماهیتابه سس گوشت ماکارونی و دیگ آب جوش و ماکارونی، چهار شعله اجاق را اشغال کرده بودند. یک شعله هنوز خالی است. چی بپزم؟ آهان! یادم آمد. نمیدانم شما به این دسر ایرانی چه می گویید. من آن را لرزانک مینامم، آقای شوشو، مششش نمیدانم چه میگوید، هانی شف هم آن را مسقطی یا ترک مینامد. آن را با نشاسته، شکر، گلاب، خلال بادام درست میکنند.
خب... هانی گفته: 200 گرم نشاسته. یک بسته نشاسته دارم که تاریخ انقضای آن سال 1393 است. بی خیال! نشاسته که منقضی نمیشود. ولی این بسته چقدر نشاسته دارد؟ هر چه بسته را این رو و آن رو کردم، نشانهای از وزن نشاسته نیافتم. مهم نیست. نشاسته را در آب سرد حل کردم و روی اجاق گذاشتم. کمی که قوام آمد، قدری شکر به آن اضافه کردم. باز هم آن را بهم زدم.
جانم برای شما بگوید که من آشپزی را ساعت یازده شروع کردم و ساعت یک و نیم، یعنی دو ساعت و نیم بعد توانستم هر پنج شعله اجاق را خاموش کنم. تقریباً تمام دیگها و کاسهها و آبکشها را کثیف کرده بودم. هر دو سینک آشپزخانه پر از ظرف نشسته بود. اجاق گاز به فنا رفت، چون خواستم چند دقیقه بنشینم و شش داستان برفی را بخوانم. سرم را که از روی تبلت بلند کردم، دیدم لرزانک سر رفته است.
ساعت یک و نیم بعدازظهر، سرم از گرسنگی گیج میرفت، کمرم درد گرفته بود و کشاله رانم میسوخت. به. همان محل جراحی. راستی یادم رفت بگویم. نیازی به جراحی ندارم، فقط باید روی یک کپسول بخورم. آقای شوشو به خاطر این خبر خوب، برای من گوسفند کشت. ای جان... شوهر مهربانم.... تا حالا هیچکس برای من گوسفند نذر نکرده بود. ممنونم.
وقتی با حال زار روی مبل نشستم، از خودم پرسیدم:
- داری با خودت چه کار میکنی؟ مگر امروز صبح صد بار نگفتی "من خودمو دوس دارم!" آیا کسی که خودش را دوست دارد، با خود اینگونه رفتار میکند؟ چرا همزمان چند غذا میپزی و به سلامتیات آسیب میزنی؟
همین جا به شما قول میدهم از این پس فقط یک مدل غذا درست کنم. ظرفهای آن را بشویم. اجاق گاز را تمیز و آشپزخانه را مرتب کنم. آنگاه بنشینم و غذای خوشمزه را نوش جان کنم. هر بار فقط یک غذا. قول میدهم.