همانطور که در این پست نوشتم، مادرم در آمریکاست. خوشبختانه خواهرم در همسایگی والدینم زندگی میکند و و مراقب پدرم هست. من معمولاً ماهی یک بار به والدینم سر میزنم. ولی دلم میخواهد حالا که مادرم مسافرت است، پدرم کمتر احساس تنهایی کند. به همین دلیل تقریباً هر هفته به دیدن پدرم میروم. پنجشنبه نهم دی ماه برای دیدن پدرم به تهران رفتم. خواهر، برادر و پدرم تصمیم گرفته بودند به باغ گیاه شناسی بروند. من هم از تصمیم آنها استقبال کردم.
من ساعت نه صبح به تهران رسیدم. پدرم داشت صبحانه میخورد. خواهرم ساندویچ مرغ آماده کرده بود. من و خواهرم بساط ناهار را جمع و جور کردیم. برای جمع و جور وسایل، ده بیست باری بین طبقه چهارم و پنجم آپارتمان جابجا شدیم. خواهرم در طبقه چهارم زندگی میکند و والدینم در طبقه پنجم. کم کم داشتم فکر میکردم قرار است به جای باغ گیاه شناسی، آسانسوربازی کنیم. هر بار مجبور میشدیم بین طبقات جابجا شویم، افسوس میخوردم چرا سبد پیک نیک خودمان را نیاوردهام. من وسایل پیک نیک را یکجا جمع کردهام تا برای هر سفر کوچک مجبور نشوم از این کابینت و آن کابینت وسایل را جمع آوری کنم و دست آخر چندین قلم را جا بگذارم. بالاخره با سلام و صلوات، ساعت یازده از خانه خارج شدیم.
من رانندگی میکردم و پدر، برادر و خواهرم راهنمایی. منظورم از راهنمایی این است که سر هر چهارراه، سه نفری همزمان داد میزدند:
- راست!
- چپ!
- مستقیم!
و به دنبال راهنماییهای متناقضشان، هر سه نفر با شدت و حدت از عقیدهشان دفاع میکردند. من گه گیجه گرفته بودم به کدام سمت حرکت کنم. چهار نفری داد میزدیم، میخندیدیم و دور خودمان میچرخیدیم. بالاخره خسته شدم و کنار خیابان نگه داشتم. گفتم:
- فقط حرف یک نفر شما را گوش میدهم. کدامیک از شما راهنمایی میکنید؟
قرار شد فقط پدرم راهنمایی کند. جای شما خالی نباشد که سه چهار دور دیگر هم زدیم تا بالاخره از یک آدم کنار خیابان، آدرس را پرسیدم و راه پیدا شد. من جهت یابی خوبی ندارم، به همین دلیل وقتی میخواهم به جای جدیدی بروم با گوگل مپ جستجو و با GPS مسیر را معلوم میکنم. ولی پدر، خواهر و برادرم جهت یاب های خوبی هستند. به همین دلیل برای رفتن به باغ گیاه شناسی، به آنها اعتماد کردم و خودم جستجو نکردم. آنها جهت یاب های خوبی هستند، ولی مسیر باغ گیاه شناسی در ساخت و سازهای جدید آن اطراف گم و گور شده بود. ساعت دوازه و نیم رسیدیم. یعنی یک ساعت و نیم در راه بودیم، در حالیکه از خانه والدینم تا آنجا فقط نیم ساعت راه است.
از بس جیغ و داد کرده و قاه قاه خندیده بودیم، گلوی مان میسوخت. ماشین را در پارکینگ پارک کردم. حالا اختلاف نظر بر سر نوشیدن یا ننوشیدن چای آغاز شد. من و خواهرم میگفتیم همانجا چای بخوریم، پدر و برادرم میگفتند در باغ چای بنوشیم. من و خواهرم میگفتیم، سبد پیک نیک را با خودمان نبریم، پدر و برادرم میگفتند ببریم. فکر میکنم نیم ساعت دیگر هم سر این موضوع داد و قال کردیم. گلوی من مثل چوب خشک شده بود و تا وقتی پدرم موافقت نمیکرد نمیتوانستم یک استکان چای بخورم. بالاخره او را راضی کردم قبل از شروع پیاده روی اجازه بدهد چند قلپ چای بنوشیم.
اختلاف نظر بعدی وقتی پیدا شد که افراد خانوادهام میخواستند بساط چای را روی یک ماشین دیگر پهن کنند. این بار قاطعانه نظر دادم:
- خیر! ما اجازه نداریم روی یک ماشین دیگر بساط چای پهن کنیم. حتی اگر کاپوت آن ماشین صافتر از کاپوت ماشین من باشد.
این یکی موضوع زیاد بیخ پیدا نکرد. چند ورق روزنامه روی کاپوت ماشین گذاشتم و چای و شیرینی خوردیم. پس از نوشیدن چای و شیرینی، باز هم پدرم اصرار داشت سبد پیک نیک را همراه ببرد. ما دیگر پاپی او نشدیم. سبد سنگین بود و دلم میسوخت پدرم آن را حمل کند، ولی شانه و گردن خودم هم درد میکند. به نظرم لزومی نداشت سبد پیک نیک را همراه خود ببریم، اگر پدرم اصرار به حمل آن داشت، پس خودش هم زحمتش را بکشد.
بلیت خریدیم و خواستیم وارد باغ بشویم که خوشبختانه نگهبان اجازه نداد سبد پیک نیک را داخل باغ ببریم. به پارکینگ برگشتیم. سبد پیک نیک را در ماشین گذاشتیم. ساندویچها و چند بطری آب را در کوله پشتی برادرم گذاشتیم و دوباره عزم کردیم وارد باغ شویم. این بار بلیتها را گم کرده بودیم. برای بار سوم به پاکینگ برگشتیم و بلیتها را پیدا کردیم. من سویچ ماشین را داخل صندوق عقب گذاشتم و صندوق عقب را بستم! چند لحظه از وحشت سر جایم خشک شدم... بعد متوجه شدم خوشبختانه هنوز درهای ماشین را قفل نکرده بودم. از داخل ماشین، اهرم باز کردن در صندوق عقب را زدم و سوییچ را برداشتم.
عاقبت وارد باغ زیبای گیاه شناسی شدیم. عجب زیباست... عجب زیباست... موقع خریدن بلیت، نقشه باغ را به ما دادند. من عینک نداشتم و نمیتوانستم نقشه را بخوانم. از طرفی از ساعت نه صبح تا آن موقع یعنی یک و نیم بعدازظهر، فهمیده بودم مهم نیست بتوانم نقشه را بخوانم یا نه چون قرار بود سر هر چهار راه، چند دقیقه قیل و داد کنیم. من و خواهرم بکلی دست از نظر دادن برداشتیم و اجازه دادیم پدر و برادرم به کشمکش دوستانه خود ادامه بدهند. کم کم جادوی زیبایی باغ، هر چهار نفرمان را طلسم کرد و من براستی اهمیت نمیدادم در کدام جاده حرکت کنیم، فقط میخواستم تا جایی که ممکن است بیشتر در آنجا بچرخم.
من منظرهها را تماشا و در اوج آسمان سیر میکردم. پدر، برادر و خواهرم براستی به درختان، برگها و تنههای آنها دقت میکردند. من کلی نگر هستم و آنها جزئی نگر و خوشبختانه هر چهار نفرمان عاشق طبیعت. ما چهار نفر پس از سالها فرصت کرده بودیم با هم به گردش برویم. از شباهتهایمان لذت میبردیم و تفاوتهای ما، باعث خنده و سرگرمی شده بود. زمستان بود و گل و برگی در کار نبود، ولی عجب باغ زیبایی است. مناظر بخش ژاپن، آدم را یاد ابریشم دوزی های ژاپنی میانداخت. باغ خلوت بود. ما تا توانستیم قهقهه زدیم و عکسهای خنده دار گرفتیم. قرار گذاشتیم در سایر فصلهای سال هم به آنجا بیاییم. تا جایی که یادم هست آخرین باری که ما چهار نفر با هم به گردش رفته بودیم، به شهربازی رم در ایتالیا رفتیم. آن موقع خواهرم کودکی نوپا و سوار بر کالسکه بود. چقدر هم خوش گذشت... ولی پس از آن... یادم نیست چهارتایی جایی رفته باشیم.
پدرم متخصص پیدا کردن مناظر زیبا در طبیعت است. او یک کوره راه باشکوه پیدا کرد. کنار دریاچه روی نیمکتها نشستیم تا ساندویچ بخوریم. تا ساندویچها از کوله پشتی برادرم بیرون آمد، سرو کله گربهای عظیم الجثه پیدا شد. گربه مستقیم به سراغ من آمد و با صدایی کت و کلفت فریاد زد: "مییییییییو!" من فوری تکهای مرغ از لای ساندویچ بیرون آوردم و جلوی آن انداختم. گربه هه، آن تکه مرغ را لقمه چپ کرد، بعد دستهایش را روی پای من گذاشت، به چشمهایم زل زد و تکرار کرد: مییییییییو!" دردسرتان ندهم که جرات نکردم یک تکه مرغ بخورم. من نان ساندویچی را خوردم و گربه هه مرغها را. جالب آن که گربه هه فقط به پای من چسبیده بود و سراغ دیگران نمیرفت. گفته بودم همیشه گربهها، سگها و بچهها به من میچسبند؟ این بار این جاذبه عجیب، باعث شد گرسنه بمانم. نوش جانش! اما عجب گربه گندهای بود. عکسش را در اینستاگرام دیدهاید؟
وقتی سوار ماشین شدیم، پدر، خواهر و برادرم آماده بودند که مسابقه داد زدن به منظور راهنمایی را آغاز کنند. قبل از این که آنها شروع کنند، من GPS را راه انداختم. خانم داخل GPS، رفیق شفیقم، گفت: لطفاً به چپ بپیچید... برادر و خواهرم برای خانم داخل GPS دهن کجی کردند، ولی با خیال راحت به صندلی تکیه دادند تا GPS ما را به خانه برگرداند. سر راه برای اولین بار سردر ورزشگاه آزادی را دیدم. جلوی آن چند تا عکس گرفتم. بالا و پایین پریدم و دستهایم را تکان دادم. عکس یک جوری شد، انگار دارم جلوی ورزشگاه میرقصم! برای حفظ موازین شرعی، آن را در اینستاگرام قرار ندادم. چطوری ثابت کنم با این سن و سال در خیابان حرکات موزون از خودم در نمیکنم؟!
چه روز شیرینی بود. چقدر خندیدیم، چقدر داد زدیم، چقدر اختلاف سلیقه، آن هم سر مسائل کوچک داشتیم. البته در اصل مطلب، یعنی عشق به زیبایی و طبیعت، هیچ اختلاف سلیقهای نداشتیم. خواهرم ذوق زده بود که توانسته چهار تا آدم عاشق طبیعت را دور هم جمع کند. میگفت: "هنوز باور نمیشه که شما اینقدر پایه هستید و به محض این که پیشنهاد کردم، راه افتادید."
آیا شما از باغ زیبای گیاهشناسی بازدید کردهاید؟ اگر اهل پیاده روی هستید، آن را از دست ندهید.