به آقای شوشو گفتم:
- بیا آخر هفته یک جایی برویم. مثلاً شمال
- باشه. ولی دل من برای مشهد تنگ شده. بریم مشهد
- باشه. برویم مشهد. ولی دفعه بعدی شمال است ها. باشه؟
- باشه
آقای شوشو، بلیت هواپیما خرید. هتل رزرو کرد. من هم وسایل را بستم. پنجشنبه ساعت چهار صبح بیدار شدیم. خیال داشتیم ساعت شش صبح خانه را ترک کنیم. کارها را ردیف کردیم که یک مرتبه برق رفت. کارهایمان تمام شده بود و میتوانستیم خانه را ترک کنیم. من با چراغ قوه خانه را جستجو کردم. احساس میکردم یک کاری نصفه نیمه مانده، ولی نمیفهمیدم چه کاری. سوار ماشین شدیم. با تماشای ماه شب چهارده در آسمان، به خودم گفتم:
- می دانم یک چیزی در خانه اشکال دارد که نتوانستم آن را پیدا کنم، ولی انشاالله به خیر میگذرد. خدا مواظب خانه ماست.
و فوری موضوع را فراموش کردم. هر وقت مساله ای را به خدا میسپارم، بسرعت از نگرانی خلاص میشوم و با کمال تعجب، آن مساله براحتی حل میشود.
به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار هواپیما شدیم. یک ساعت و نیم مسیر را خوابیدیم. من هر دو سه سال یک بار به مشهد میروم، ولی اولین باری بود که با هواپیما به مشهد رفتم. چه خوب بود! دیگر امکان ندارد با قطار به مشهد بروم. هواپیما عالی است. فرودگاه مشهد، تمیز و زیباست. من به مشهدیها برای داشتن چنین فرودگاه تمیز و زیبایی تبریک می گویم. ستونهای طلایی سالنهای فرودگاه، براستی چشم نواز هستند.
با تاکسی به هتل رفتیم. در اینستاگرام نام هتل را نوشتم. ولی برای این که تبلیغ یا ضدتبلیغ نشود، در سایت نام هتل را نمینویسم. هتلی که در آن اقامت کردیم، نزدیک به حرم است. تمیز است، صبحانه خوبی هم داشت، ولی آی گرم بود! آی گرم بود. ما فن کویل را خاموش کرده بودیم، اما داشتیم از گرما تلف میشدیم. مثل ماهی بیرون افتاده از آب، دهانمان باز و بسته میشد و داشتیم زنده زنده، تاکسیدرمی میشدیم! به مسئولین هتل اطلاع دادیم، گفتند نمیتوانند برای ما کاری بکنند. به جز این مسئله، مشکل دیگری نبود.
ما به هتل رسیدیم و من به رختخواب خزیدم. خوابم نمیبرد، ولی نا نداشتم تکان بخورم. اما آقای شوشو، به سمت حرم دوید. بقدری عجله داشت که حتی کلاه و گوش گیر و شال گردنش را هم جا گذاشت. مشهد سرد بود، حتی یک کوچولو برف هم آمد. طفلکی وقتی برگشت، یخ زده بود. ناهار را در رستوران رضایی خوردیم. نمیدانم آیا رستوران رضایی یکی از شعبههای برادران کریم است یا خیر. ولی هرچه که هست، باغش آباد! عجب غذایی دارد. ماهیچه و شیشلیک خوردیم. همین الان هم که به مزه شیشلیک رستوران رضایی فکر میکنم، دهانم پر از آب میشود.
سر راه برگشتن، یک کاسه فرنی گرفتم. واااااااای.... سفید، لطیف، کم شیرین، با عطر دارچین... قاشق قاشق فرنی میخوردم و در دل با آن راز و نیاز میکردم. دلم میخواست آن کاسه فرنی هرگز تمام نشود... حیف که خیلی زود تمام شد.
آقای شوشو، قدری خوابید و برای نماز مغرب و عشا دوباره راهی حرم شد. وقتی نمازش را خواند به من تلفن کرد. دم هتل همدیگر را دیدیم. من میخواستم چند تکه لباس بخرم. تعریف فروشگاههای مشهد، بویژه الماس شرق را را شنیده بودم. تا آن سر شهر کوبیدیم و رفتیم. متاسفانه الماس شرق تعریفی نداشت. لامپهای سوخته راهروها را عوض نکرده بود و فروشگاه به آن بزرگی و زیبایی، نیمه تاریک بود. جنسهای خوبی هم نداشت. ولی خدای من... تقریباً یک طبقه فروشگاه به فروش لباس سایز خیلی خیلی بزرگ اختصاص داشت. من در این سفر پانصد گرم وزن اضافه کردم. از بس که خوراکیها خوشمزه بودند. فکر کنم اگر یک ماه در مشهد بمانم، من هم باید از آن فروشگاهها لباس تهیه کنم!
در الماس شرق بودیم که همسایه طبقه پایین ما تلفن کرد:
- از آپارتمان شما، صدای ریزش آب میآید. فکر میکنم لوله آب ترکیده و میترسم سقف خانه ما پایین بریزد.
- لطفاً کنتور آب را ببندید.
لب و لوچه مان آویزان شده بود کهای وای و ای هوار... خانه و زندگیمان را آب برد. وقتی همسایه کنتور آب را قطع کرد، خبر داد که صدای ریزش آب قطع شد و آقای شوشو به خاطر آورد وقتی برق قطع شده، او شیر دستشویی را باز گذاشته بود. خوشبختانه هیچ خسارتی به خانه وارد نشد. همسایه بیخودی ترسیده بود. این همان چیزی بود که مرا نگران کرده بود و خدا را شکر، بخیر گذشت.
از الماس شرق برگشتیم و به حرم رفتیم. آقای شوشو جدا رفت و من جدا. چادرنماز گل گلی به سر کردم. وقتی دیدم خانمهای زیادی مثل من، چادرنماز به سر دارند، خیالم راحت شد. دلم نمیخواست وصله ناجور باشم. حرم امام رضا عجب زیبا و با شکوه است. آرام آرام در سالنها و حیاطها گشتم. از زیبایی آینه کاریها، کاشی کاریها، طلاکاریها، آجرچینیها و و و... لذت بردم. بالاخره به ضریح رسیدم. غلغله بود. نیت کردم و خودم را به میان جمعیت انداختم. انگار که وارد رودخانهای شده باشم. هیچ فشاری نیاوردم، هیچ آرنجی به پهلوی دیگران نکوفتم. فقط خودم را به جریان جمعیت سپردم. انگار سوار موجی شده باشم. به کنار ضریح رسیدم. پنجرههای نقره را لمس کردم. خیالم راحت شد که نیتم ادا خواهد شد. به همان سادگی هم از جمعیت بیرون آمدم. گوشهای نشستم و چشمانم را بستم. با انرژی لطیف حرم هماهنگ شدم. انگار دارم در دریایی آرام، غوطه میخورم. چه حال خوشی داشت. آقای شوشو تلفن کرد که برویم.
سر راه برگشتن به هتل، شیر و دونات رضوی خریدیم. به بازار رضا هم سر زدیم، برای خرید مهر، ادویه، آلو و آلبالو خشکه. حسابی خسته بودیم. خوابیدیم. نمیدانم آقای شوشو چه موقع به حرم برگشت، ولی حدود ساعت شش و نیم برگشت و افتاد خوابید. ساعت نه صبحانه خوردیم. تا ساعت ده و نیم در اتاق بشدت گرم که مثل سونا شده بود، دوام آوردیم و بالاخره طاقتمان طاق شد و هتل را ترک کردیم.
فرودگاه، هواپیما، تهران و بعد رودهن... سفری کوتاه و بسیار لذت بخش. این سفر، یکی از بهترین سفرهای من و همسرم بود. با دلی شاد رفتیم و با لبی خندان برگشتیم. خدا بخواد پس از هشت سال داریم یاد میگیریم چطوری با هم سفر کنیم که هر دو خوش باشیم. در حرم برای تک تک شما دوستان عزیز دعا کردم. انشاالله خدا حاجت شما را بدهد.
اولین بار که از دیدگاه همسرداری شروع به نوشتن سفرنامه کردم، سفرنامه اصفهان بود. با دقت در رفتارم متوجه شدم، چگونه خودم دعواها را راه میاندازم. پس از این که رفتار خودم را تصحیح کردم، فهمیدم همه تقصیرها هم به گردن من نیست. آن موقع محکم روی مواضعم ایستادم و اجازه ندادم هیچکس با من بدرفتاری کند. بنابراین سفرها شیرین و شیرین و شیرینتر شد. این سفر، قندعسل بود. اگر هنوز مقاله چگونه دعواهای زن و شوهری را هنگام سفر مدیریت کنید؟ را نخواندهاید، پیشنهاد میکنم آن را از دست ندهید. دلم میخواهد سفرهای شما زوجهای نازنین، به اندازه سفر ما شیرین باشد.
زندگی مثل عسل یا دوره آنلاین آموزشی شوهرداری موفق برای خانمهای شاغل، برای همه خانمهای شاغل نازنین ضرورت دارد. توجه کنید که این روزها متأهل ماندن از متأهل شدن، بسیار دشوارتر است. ما باید شوهرداری را از نو بیاموزیم تا با حفظ استقلال و قدرت فردی، جذابیت خود را هم حفظ کنیم. با زندگی مثل عسل، ملکه جذابیت، موفقیت و پول شوید.