جمعه هشتم بهمن، قرار بود به خرید برویم، ولی طفلک آقای شوشو... سرمای دماوند او را زمین زد و آنفولانزا گرفت. تب دار و کوفته در رختخواب افتاد. اول صبح، پیشنهاد کرد هرجوری شده به خرید برویم، چون میدانست من خیلی دلم می خواد لحافهای نو داشته باشم و ممکن است به خاطر عقب افتادن خرید لحافها، لب و لوچه ام آویزان شود. طفلک شوهر گلم... به او اطمینان دادم بخوبی می دانم آنفولانزا چه بیماری موذیای است و دلیلی ندارد برای خرید از خانه خارج شویم.
آقای شوشوی طفلکی تمام روز خوابید. صبحانه آماده کردم، نخورد. ناهار درست کردم، نخورد. سوپ پختم، باز هم نخورد. دیگر سربه سر او نگذاشتم و مشغول کارهایم شدم. همه کمدها و کشوها را گشتم و هرچه لباس داشتم، بیرون کشیدم و وسط اتاق نشیمن ریختم. واااای خدای من! یک کوه لباس شد! آن هم من که همیشه خدا سه دست لباس میپوشم... خدای من! این همه لباس کجا بود؟
ده سال پیش، که با فنگ شویی آشنا شدم، اتاقم را از انباشتگی پاک کردم و اجازه دارم انرژی کیهانی در زندگیام جریان پیدا کند. از آن زمان، مرتب پیشرفت کردم و حال و روزم بهتر و بهتر شد. سالی دو بار رفع انباشتگی را تکرار میکنم و هر بار از چیزهای زیاد و اضافی که دور و برم جمع میکنم، بکلی شگفت زده میشوم. این بار روش جدیدی را امتحان کردم، یعنی با همه لباسهایم روبرو شدم:
تماس با همه لباسهایم، آن هم به صورت یکجا، احساس غریبی در من ایجاد کرد... متوجه شدم بعضی لباسها را اصلاً دوست ندارم، ولی اشتباهی خریدهام. رنگ یا مدل لباس به من نمیآید، ولی تو رودروایستی خرید اشتباهم، آن را نگه داشتهام. بعضی لباسهایم را فقط برای رفع نیاز خریدم. برای مثال هوا یکمرتبه سرد شده و لباس نداشتم. از اولین مغازه یک چیزی خریدهام، ولی حالم از آن بهم میخورد. اما میترسم آن لباس را دور بریزم، مبادا باز هم در آن شرایط اورژانس گیر کنم.
وحشت و ترس از بی پولی و کمبود پول را در انباشتگیهایم حس کردم. انگار همه رودههایم را در مشت ترس، فشرده شد. نفسم به شماره افتاده بود. چند تا نفس عمیق شکمی کشیدم و اجازه دادم، این موج وحشت و نگرانی مرا ترک کند. وقتی ضربان قلبم عادی شد و نفسم برگشت، با شجاعت تمام مشغول جدا کردن لباسها شدم. لباسهای مورد علاقهام را در کمدها و کشوها قرار دادم. لباسهایی را که نمیخواستم با دقت تا کردم و در کیسههای تمیز گذاشتم تا از خانه خارج کنم.
اصلاً به خودم فشار نیاوردم. 45 دقیقه کار کردم و 15 دقیقه استراحت. خانه تکانی لباسهایم روی هم رفته دو ساعت و نیم طول کشید. چای دم کردم و روی مبل نشستم. برف میآمد. چای داغ نوشیدم و رقص دانههای برف را تماشا کردم. قلبم شاد و سبک شده بود.
دوشنبه یازدهم بهمن: آقای شوشو هنوز خوب خوب نشده بود، ولی باید به داروخانه میرفت. ظهر دوباره تب کرد. دوشنبه روز تعطیلی من است، پس من در خانه بودم. به او گفتم: "چه کسی مهمتر از خودت؟ تو بیماری، تب داری. به کارمندان بگو دارو نفروشند. فقط وسایل بهداشتی و آرایشی بفروشند. در خانه بمان و استراحت کن. بله! اینطوری درآمد داروخانه کم میشود. به درک! هیچ پولی جای سلامتی را نمیگیرد!" او قبول کرد و در خانه ماند. چند ساعت که خوابید و شیر داغ و عسل نوش جان کرد، حالش کم کم بهتر شد.
من هم نقشه خانه تکانی لباسهای او را اجرا کردم! تا به حال هرگز به لباسهای آقای شوشو کاری نداشتم. فقط به موقع آنها را میشویم و در اختیارش قرار میدهم. او دو کمد و چهار کشو دارد، ولی همیشه لباسهایش روی پاتختی تلنبار است! نمیدانید منظره لباسهای تلنبار شده چطوری اعصاب مرا خط خطی میکند. ولی چیزی نمیگفتم. چند بار لباسهایش را در کشو و کمد مرتب کرده بودم، ولی ظرف یک ساعت دوباره لباسها روی پاتختی تلنبار بود. به جای نق نق و غرغر و دعوا کردن، براحتی اجازه دادم او از ریخت و پاش لباسهایش لذت ببرد. یک مادر وظیفه دارد فرزندانش (چه دختر و چه پسر) منظم و مرتب بار بیاورد. البته مادری که خودش نظم و ترتیب را بلد نیست، نمی تواند فرزندان مرتبی تربیت کند. من به عنوان همسر، نمیتوانم و اجازه ندارم همسرم را تربیت کنم. به همین دلیل به جای تمرکز روی لباسهای تلنبار شده، به قلب مهربان همسرم فکر میکنم، به مهربانیهای او و به وفاداری او و حمایتهای او.
ولی چرا امسال به لباسهای او دست زدم؟ چون از اول زمستان که هوا سرد شده، هر هفته آقای شوشو میگوید: لباس ندارم! یک بار میگوید کاپشن ندارم. یک روز جمعه را صرف خرید کاپشن برای او میکنیم، جمعه بعد میگوید: پلیور ندارم. یک روز دیگر را صرف خرید پلیور میکنیم. جمعه بعد از آن میگوید: لباس زیر ندارم. و جمعه بعد از آن میگوید: شلوار ندارم. آخرش صدایم درآمد: "خب... چرا یهو نمیگی چه لباسهایی نداری تا در یک جلسه خرید همه را بخریم و تمام کنیم؟" از طرفی امسال زمستان مرتب بیمار میشود. البته بیمار میشود چون فکرش حسابی مشغول و مضطرب است، ولی نپوشیدن لباس کافی هم بی تأثیر نیست. به همین دلیل امسال از فرصت استفاده کردم و همه لباسهایش را از دو کمد و چهار کشو بیرون ریختم. به او گفتم: "من هیچ لباسی را دست نمیزنم. خودت لباسها را جدا کن. کدام را میخواهی و کدام را نمیخواهی." پس از این که لباسهای اضافی جدا شد، کاشف به عمل آمد آقای شوشو پنج پلیور، پنج شلوار و به اندازه کافی لباس زیر دارد ولی همه اینها بین دهها دست لباس بدردنخور پنهان شده بود.
پس از آن که او لباسهای مناسب را جدا کرد، من لباسها را برای او دسته بندی و مرتب کردم. به او گفتم: "وقتی من لباسها را میشویم و تا میکنم، برای من کاری ندارد آنها را کمد و کشو بگذارم، به شرطی که تو کمد و کشوها را بهم نزنی." انگار خدا دنیا را به آقای شوشو داد. آن قدر از کشوها و کمدهای مرتبش کیف کرد که خدا میداند. چندین بار ازم تشکر کرد. خیال من هم راحت شد که او برای زمستان به اندازه کافی لباس دارد. البته انشاالله برای عید یک دست کت و شلوار خوب برایش خواهیم خرید. خانه تکانی لباسهای آقای شوشو، یک ساعت و نیم طول کشید.
این بود ماجرای خانه تکانی لباسهای من و آقای شوشو. عکسها و فیلمهای خانه تکانی لباسها را در کانال تلگرام گذاشتهام. اگر هنوز عضو کانال گیس گلابتون نشدهاید، چطور است همین الان عضو شوید؟ بفرمایید این هم لینک کانال گیس گلابتون:
https://telegram.me/gisgolabetoon