کتاب شفای زندگی لوییز هی را صدها بار خواندهام. کتاب به صورت ورق ورق درآمده است. لبه کاغذهایش را انگار جویدهام. زیر تمام کلماتش خط کشیده شده و در تمام حاشیههایش نوشتهام. تازگی یک نسخه جدید خریدهام. وقتی همسرم میخواست این کتاب را مطالعه کند، به جای قرض دادن کتاب، یکی دیگر برایش خریدم. او بکلی متعجب شده بود: چرا؟
- من هر بار این کتاب را میخوانم، مطلبی جدید کشف میکنم. هرگز از خواندن و دوباره خواندنش سیر نمیشوم. به نظرم عصاره همه حرفهای خوب و روشهای خوب زندگی در این کتاب کوچک جمع آوری شده است. به نظرم هر خودآموزی، فقط وراجی و اضافه گویی در مورد مطالب همین کتاب است.
همسرم با تعجب مرا نگاه کرد. سری تکان داد و حرفی نزد. دیشب با خواندن این جمله دوباره سر جای خودم میخکوب شدم:
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
لوییز هی گفته هر وضعیتی را عالی و نیکو بخوانید تا بتوانید عالی بودن و نیکو بودن آن را کشف کنید. باور داشته باشید خداوند شما را دوست دارد و برای زندگی شما نقشهای عالی دارد. بنابراین ممکن نیست وضعیتی غیر از عالی و نیکو برای شما پیش بیاورد، ولی ما با دیدگاه محدود انسانی خود، از نقشههای عالی خداوند بیخبر هستیم.
خب... الان یک هفته است بیمارم. آنفولانزای سخت. چند سال بود دچار آنفولانزا نشده بودم، تصور میکردم برای همیشه این بیماری را پشت سر گذاشتهام. سه روز نیمه بیهوش بودم. الان تب قطع شده است، ولی ضعف و بی حالی دست از سرم برنمی دارد. آنفولانزا علاوه بر مسائل جسمی، روحیه را هم خراب میکند. بی انرژی و بی انگیزه شدهام. نمیدانم چطوری روزم شب میشود. آقای شوشو از سر کار میآید، ظرف میشوید، غذا میپزد و خانه را مرتب میکند. من مثل مجسمه گوشهای نشستهام... خب... بگذار امتحان کنم:
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم.
.
.
.
انگار یک چیزی در سینهام تکان خورد... من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم... آره... یک چیزی تکان خورد. آهان! انگار قلبم هنوز می زند. آقای شوشو از من مراقبت میکند. مشکل مالی ندارم. دو کارمند خوب دارم که دارند کارها را به شکلی عالی انجام میدهند. فروشگاه سایتم در دست بهسازی است. قرار است من و آقای شوشو بزودی به جاده بزنیم. میتوانم به روزهای خوش جاده فکر کنم. آهان! این هفته دوستان حلقه هدف را خواهم دید. چقدر دلم برایشان تنگ شده است. دیگر... راستیها... این وضعیت عالی و نیکو است... مگه من دیگه چه چیزی از خدا میخواهم که اینقدر نومید و دلمرده شده بودم؟ یک بیماری ویروسی ساده که آمده و کم کم دارد میرود. همین... چرا این همه غم و غصه؟ لوییز هی نازنین... خدا تو را غرق رحمتش کند. تو چه نازنینی هستی.
چند ساعت بعد:
وقتی جمله "من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم" تکرار کردی، موجی از شادی قلبت را فرا گرفت. ابرهای تیرهوتار غصههای بیدلیل، آسمان زندگیات را ترک کردندن. آن بغض تلخی که گلویت را فشار میداد، گموگور شد. گرسنه بودی. گرسنه... پس از یک هفته، سیری و دل آشوبه بودن، گرسنگی چه احساس زیبا و شاعرانهای است.
ماهیچه پخته را در مایکروفر داغ کردی. خیار و هویج را خرد کردی. کمی مایونز و آبلیمو، نمک و فلفل، بهبه! سالاد حاضر بود. بخار داغ خوشبو از ماهیچه بر میخواست. ماهیچه را در کاسه ریختی. تکههای نان را در آب ماهیچهترید کردی. یک قاشق سالاد میخوردی و یک تکه گوشت نرم و لذیذ ماهیچه. طاقت نداشتی لقمه را قورت بدهی، دلت میخواست همه صورتت، دهان بود و میتوانستی نان، ماهیچه و سالاد را یکباره ببلعی. وسط ناهار، هوس فرنی کردی. آنقدر هوس کردی که دست از خوردن برداشتی و در گوگل شیوه پختن فرنی را جستجو کردی. از داشتن آردبرنج و شیر و گلاب اطمینان پیدا کردی و سپس به سراغ بقیه غذا برگشتی.
ماهیچه و سالاد که تمام شد، یک بطری شیر را در قابلمه کوچک ریختی. آردبرنج را کم کم در شیر سرد حل کردی. شکر اضافه کردی. دلت فرنی کم شکر میخواست، ولی باز هم زیادی شیرین شد. دستور آشپزی میگوید چهار قاشق، تو سه قاشق میریزی باز هم زیادی شیرین است. آهان! شاید قاشقها باید سرخالی باشند. قابلمه را سر اجاق میگذاری و آرام هم میزنی تا فرنی یکنواخت شود.
دو قاشق بزرگ قهوه ساییده در در یک لیوان شیر حل میکنی و در قهوه جوش میریزی، یک قاشق چایخوری عسل. آتش زیر قهوه جوش را تند میکنی. فرنی قوام میآید، گلاب اضافه میکنی. قهوه کف میکند، شعله زرر قهوه جوش را خاموش میکنی. قهوه را در لیوان و فرنی را در کاسه میریزی. قدری پودر دارچین هم روی فرنی میپاشی. باز هم حرص و ولع جانت را میگیرد. کدام را اول بخوری؟ شیرقهوه را یا فرنی؟
فرنی شل است، ولی بی خیال! مایع داغ و شیرین و معطر از گلویت پایین میرود و خراشیدگیهای گلویت را نوازش میکند. کتاب جدید رولینگ را بدست میگیری. چند صفحه که میخوانی، چشمهایت گرم میشود. داخل تختخواب میشوی و پتو را تا چانه بالا میکشی و به شیرینترین رویاها فرو میروی. من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم... خدایا شکرت...
(عاشق شیوه نگارش دوم شخص شدهام... قوی است. انگار احساسات مستقیم به گوشت و پوست تبدیل میشوند)