داستانی از گلی ترقی میخواندم که به این عبارات رسیدم:
به پسربچه تخس گفتم: یک با دیگه به قلم پام لگد بزنی، پوستت را میکنم. نیم ساعت بعد که بچه هه دوباره سر و کلهاش پیدا شد، گوشش را گرفتم و پیچاندم. بچه هه عر میزد. پرسیدم ننه بابای این کیه؟ هیچکس جواب نداد یا به روی خودش نیاورد که جواب بدهد
برایم عجیب بود. پیچاندن گوش بچه یک غریبه و هیچ صدایی از والدین او درنیامدن؟! یادم هست در یک تور تفریحی سه روزه شرکت کرده بودم. بچه پنج ساله که در صندلی پشت سرم نشسته بود با مشت توی سرم میکوبید. یک بار، دو بار، سه بار تحمل کردم. بالاخره صدایم درآمد. بچه چاق و چله قلدری بود و دستش سنگین. برگشتم و با مادرش گفتم:
- خانم جان، بچهات توی سر من مشت می زنه. مراقبش باشید
- خب! چی کار کنم؟ بچه است دیگه!
خواستم بگم چمچاره مرگ بکن با توله سگت که اندازه بچه غوله!
به مسئول تور گفتم و صندلیام را عوض کردم. به تریش قبای خانم برخورد که من مشت خوردن از تولهاش را تحمل نکردم. بهم چشم غره میرفت و صورتش را کج و کوله میکرد.
روز بعد در جاده خاکی راه میرفتیم، این بچه هه چسبیده بود به من. گفته بودم که من جاذب سگ و گربه و بچه هستم؟! دو سه دقیقه ایستادیم، بچه هه با پایش روی زمین میکوبید و خاکهای نرم روی من میپاشید. گفتم:
- بچه جان نکن! سرتاپام را خاکی کردی. نکن!
مادره هردود رفت تو شکمم که بچه است دیگه! داره بازی می کنه!
- آخه این چه بازی است که هرچی خاک و خوله کرد تو حلق من؟
زنیکه وا نمیداد که. جیغ جیغ میکرد و داد داد میزد. میخواستم ازشان فاصله بگیرم، بچه هه دنبالم میدوید و خبر مرگش با من خاک بازی میکرد.
عصر همان روز کنار پنجره باز نشسته بودم. پنجرهای بند و بی حفاظ که به پرتگاهی چهار متری باز میشد. بچه هه مرا دید و به سویم هجوم آورد. میخواست با کله توی شکمم بکوبد! خودم را کنار کشیدم. نزدیک بود از پنجره بیرون پرت شود و آن کله بی مغزش روی کاشیهای حیاط پخش شود. داد زدم:
- خانم! مواظب بچهات باش! داره از پنجره پرت میشه بیرون!
بدون آن که از جایش تکان بخورد با بی حالی گفت:
- چیزی نمیشه. بچه است دیگه بازی می کنه.
طاقتم طاق شد و رفتم بابای بچه را گیر آوردم و بچهاش را در دو سه سانتی متری مرگ، نشان دادم و گفتم:
- آقا! بچهات داره از پنجره بی حفاظ پرت می شه بیرون. به مادرش می گویم، اهمیت نمیدهد، گفتم شاید شما دلت بخواهد مواظبش باشی!
مادره از عصبانیت گر گرفته بود و شروع کرد داد زدن سر باباهه:
- از دیروز تا حالا مواظب بچه هستم. خسته شدم. یه خرده هم تو مواظبش باش. من هم آمدم گردش. میخواهم استراحت کنم! قرار نیست که همهاش من دنبال بچه بدوم.
از آن لحظه به بعد پدره دست بچهاش را گرفت و باهاش بازی میکرد. بچه دیگر مزاحم کسی نشد، خود را هم به خطر نینداخت. من هم از شرش راحت شدم. حکایت گلی ترقی را که خواندم یاد آن بچه عاصی و مادر ابلهش افتادم. بچه تقصیری نداشت. میخواست بازی کند، میخواست جلب توجه کند، مادرش نمیخواست از بچهاش مراقبت کند و به قول خودش میخواست استراحت کند. برایش مهم نبود بچهاش دارد چه بلایی سر دیگران یا خودش میآورد. بعضیها لیاقت مادر شدن ندارند.
از خودم میپرسم یعنی میشد گوش آن بچه را چنان پیچاند که عرعرش دربیاید؟ من تا به حال گوش بچهای را نپیچاندهام. اصلاً فکر کردن به پیچاندن گوش یک بچه، قلبم را چنگ می زند. خودم دردم میگیرد.
یادم هست کلاس اولی بودم. معلم کلاس پنجم مرا صدا کرد و پای تخته برد. معادلهای روی تخته بود. گفت این را حل کن. من معادله را حل کردم. معلم به شاگردی که دم تخته سیاه ایستاده بود و مثل خر در گل گیر کرده بودگفت:
- خاک تو سرت! یک کلاس اولی هم میتواند این مسئله را حل کند. بعد توی کلاس پنجمی نمیتوانی؟
به من گفت:
- بزن توی سرش. بگو خاک تو سرت!
خشکم زد. سرم را پایین انداختم و به نوک کفشم خیره شدم. معلم سرم داد زد:
- مگه با تو نیستم؟ بزن تو سرش!
سرم را بلند کردم و تو چشم معلم زل زدم. با نوک انگشتانم، به آرامی، موهای دختر کلاس پنجمی را نوازش کردم و سپس شروع کردم به اشک ریختن. من، بچه هفت ساله، میفهمیدم که آن دخترک میکروسفال است، یعنی کلهای کوچکتر از اندازه عادی دارد و ظرفیت ذهنیاش کم است، ولی آن معلم الاغ نمیفهمید. معلم غافلگیر شد. بین عصبانی شدن و خجالت کشیدن گیر افتاده بود. دستور داد از کلاس خارج شوم.
هر وقت نوشتههای گلی ترقی را میخوانم، به یاد خاطرات کودکیام می افتم. کودکی...