نوروز و خاطرات کودکی من
بچه که بودیم تکلیف روز اول عید معلوم بود: خانه مادربزرگ به صرف سبزی پلو ماهی. همه داییها، زن داییها، پسر داییها و دختر داییها بودند. سفره میانداختند از این سر تا آن سر اتاق. به محض این که بزرگترها سفره را که روی زمین پهن میکردند، همه ما بچهها میدویدیم روی سفره! از این طرف سفره به آن طرفش میدویدیم. بزرگترها کلی سرمان جیغ و داد میکردند تا رضایت میدادیم و از بدو بدو کردن روی سفره دست برداریم و کمک کنیم بشقاب و قاشق و چنگال را در سفره بچینند. چه کسی یا چه کسانی غذا میپختند؟ نمیدانم. ما بچهها اجازه نداشتیم به آشپزخانه برویم. آشپزخانه مادربزرگ یک اتاق تاریک و دودزده بود با چند اجاق فتیلهای و رومیزی. ورود بچهها به آشپزخانه غدغن بود و اصلاً شوخی نداشت. ما بچهها حتی از نزدیک آشپزخانه هم عبور نمیکردیم.
غذای روز اول عید سبزی پلو + ماهی سفید + کوکوسبزی بود و خیارشورهای خوشمزه مادربزرگ، زینت همیشگی سفره. دیسهای غذا را میآوردند و همگی دور سفره مینشستیم. پس از آن، صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقابها بود، صدای خنده بود و جوک گفتن. خدایا چقدر خوش میگذشت. سفره بچهها از سفره بزرگترها جدا بود. ما بچهها دوست داشتیم سفره خودمان را داشته باشیم. معمولاً یکی از داییها سر سفره بچهها می نشست. میگفت سر سفره ما خوشتر است. تمام سال چشم انتظار مهمانی اولین روز نوروز بودم.
هفت هشت ساله بودم که برای اولین بار عاشق شدم! یعنی تصور میکردم که عاشق هستم. داستان از این قرار بود که یکی از دخترهای مدرسه عاشق پسرعمویش بود. پسرعمو و دخترعمو قسم خورده بودند با هم ازدواج خواهند کرد. دختر از من پرسید:
هرچه فکر کردم دیدم پسری را نمیشناسم که عاشقش بشوم. به همین دلیل تصمیم گرفتم عاشق یکی از پسرهای فامیل بشوم. من سالی یک بار او را در مهمانی نوروز میدیدم. تا آن موقع شاید چهار پنج بار او را دیده بودم. البته در تمام عمرم هم ده بار او را ندیدهام! فکر کردم چقدر عاشقانه! عاشق و معشوقی که کیلومترها از هم فاصله دارند، ولی حتی چندهزار کیلومتر فاصله هم نمیتواند آتش عشقشان را سرد کند. مشکل سر این بود که چطوری او را وادار کنم به من قول بدهد وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم؟ ما فقط سالی یک بار همدیگر را میدیدیم. آن موقع هم دور و برمان پر از آدم بود و هیچوقت تنها نبودیم.
آن عید نوروز خیلی تلاش کردم او را جایی تنها گیر بندازم تا مجبورش کنم با هم پیمان ابدی ببندیم، ولی موفق نشدم. او بشدت سرگرم تیراندازی با تفنگ پلاستیکیاش بود و معلوم بود هیچ خیال ندارد با هیچکس پیمان ابدی ببندد. اینگونه بود که اولین تلاش عشقیام در سن هفت هشت سالگی شکست خورد!