ما سه بار عقد شدیم
یا عروسی مدلی هندی ما!
من و آقای شوشو سه بار عقد شدیم! یک بار در تهران و در محضر عقد شدیم. چند ماه بعد در جشن عروسیمان، باز هم در تهران، سفره عقدی چیدیم. دوباره خطبه عقد خوانده شد. سه بار از من پرسیدند و من پس از بار سوم، بله گفتم. بار سوم پیرمردی در هندوستان، ما را عقد کرد. من این سومی را بیش از همه دوست دارم. پس از سومین عقد، همسرم گفت تازه از این داستان خوشش آمده و اگر کسی را میشناسم که ما را برای بار چهارم و پنجم و... عقد کند، او پایه است!
شما میتوانید ماجرای کامل مسافرت ما به هند را در هندیجان نامه بخوانید. هندیجان نامه را آقای شوشو نوشته است. در اینجا خیال دارم ماجرای روز عقد مدل هندیمان را تعریف میکنم، زیرا آقای شوشو این داستان را در هندیجان نامه، ننوشته است:
24 ژولای 2010:
ساعت چهار صبح بیدار شدم تا قبل از مراسم عقد، حمام کنم. ما در یک مرکز یوگا مستقر بودیم و برای حمام کردن باید از حمامهای مشترک استفاده میکردم. بیشتر خانمهای هندی هر روز ساعت چهار صبح بیدار میشوند و حمام میکنند، به همین دلیل در حمام غوغایی به پا بود. من با صدای بلند اعلام کردم که عروس هستم و میخواهم حمام کنم. فوراً همه کنار رفتند و راه را برای عروس باز کردند. در هند، عروس خیلی خیلی خیلی محترم است.
پس از حمام، پنجابی پوشیدم و بیندی روی پیشانیام چسباندم. پنجابی، لباس پوشیده هندی است، شامل شلوار و مانتو و شال. بیندی همان خالی است که زنان هندی به پیشانی میچسبانند. همسرم، لباس هندی نپوشید و با تی شرت و شلوار در مراسم حاضر شد. در مراسم روز عروسی ما پنجاه هزار نفر حضور داشتند. همه جا را گل آذین بسته بودند. آن روز نه زوج به عقد هم درآمدند. من و آقای شوشو یکی از این 9 زوج سعادتمند بودیم.
ابتدا ساعتی را در سکوت نشستیم و مراقبه کردیم. سپس نام ما را صدا کردند که برای انجام عقد به روی سکو برویم. بلند که شدم، سرم گیج رفت. تلو تلو میخوردم. انگار زیر پایم زمین لرزان بود. من و همسرم شانه به شانه یکدیگر از پلهها بالا رفتیم. انگار از پشت مه سنگینی شاهد ماجرا بودم. لبها تکان میخورد ، ولی صدایی نمیشنیدم. هوا از عطر گل یاسمین سنگین بود. روبروی همسرم ایستادم. حلقه گل به گردنش آویختم. او هم حلقه گل به گردنم آویخت. خواستم حلقه به دستش کنم، حلقه تنگ بود. دهانم خشک شد. پاهایم سست شد. داشتم غش میکردم. اگر حلقه به دستش نرود چه کنم؟ هندیها حلقه عروسی را وارد انگشت انگشتری دست "راست" میکنند. به همین دلیل حلقههای عروسی ما برای این مراسم مناسب نبود. من برای این مراسم یک حلقه نقره ساده خریده بودم، ولی هرچه به همسرم اصرار کردم، او زیر بار خرید حلقه جدید نرفت.
با حلقه کلنجار رفتم. انگاری قرنی طول کشید. تمام فحشهایی که بلد بودم زیر لب تکرار کردم. بالاخره حلقه در انگشت داماد جا گرفت، ولی طعم تلخ این ناهماهنگی در دهانم ماند. همسرم حلقه به دستم کرد. حلقه مثل آب خوردن به انگشتم نشست. دیگر چیزی یادم نیست. اگر عکسها گواه نبودند، قسم میخوردم که پس از رد و بدل حلقهها، هیچ اتفاقی نیفتاد. وقتی به خودم آمدم که همراه همسرم زیر نور آفتاب تند هند ایستاده بودم و جعبهای شیرینی دستم بود. صدها نفر دور ما گرفته بودند. یکی یکی جلو آمدند با محبت تمام به ما تبریک گفتند و من قطعهای شیرینی به آنها هدیه دادم. هندیها شیرینی را که از دست عروس گرفته باشند، متبرک میدانند.
همسرم چندین بار برایم تعریف کرد پس از رد وبدل حلقهها، پیرمرد دستهای ما را در دست هم گذاشته، برایمان آرزوی زندگی زناشویی طولانی و شادی کرده است. ایرانیها برای ما کل کشیدهاند و هلهله کردند. ما شیرینی دهان هم گذاشتهایم و دست در دست هم از پلهها پایین آمدیم و به بیرون مراسم هدایت شدیم، ولی من هیچ چیز به خاطر ندارم.
بالاخره شیرین پخش کردن تمام شد و به چادرمان برگشتیم. چادر سادهای که در آن بیست تخت سفری کنار هم چیده شده بود. حلقه گل را از گردنمان درآوردیم. هر یک روی تخت فنری خود، دراز کشیدیم و بلافاصله به خوابی عمیق و بی رؤیا فرو رفتیم. ساعت، تازه یازده صبح شده بود.