پدربزرگم، پدر مادرم، سرهنگ ژاندارمری بود. او در چهل سالگی با شیخ خیاط ملاقات میکند و در دم به او دل میبازد. آشفته حال روی پای شیخ می افتد و تقاضا میکند به شاگردی پذیرفته شود. شیخ قبول نمیکند. میگوید: "شما برای حکومتی ظالم کار میکنید، پس همکار ظالم هستید و خودتان هم ظالم." فکر میکنید پدربزرگم چه کرد؟ همان روز استعفا داد و خانه نشین شد تا در جمع شاگردان شیخ پذیرفته شود . بله! داستان عشق شمس و مولانا تکرار شد.
پدربزرگم هیچوقت از شیخ خیاط برایم نگفته بود. شاید عشقش فراتر از گفتگو بود. همیشه با افتخار میگفت: "چهل ساله بودم که با درجه سرهنگ تمامی استعفا دادم. اگر مانده بودم، ارتشبد میشدم." ولی هیچوقت نمیگفت چرا استعفا داده است. پس از مرگش برای اولین بار بقیه شاگردان شیخ خیاط را دیدم. برای عرض تسلیت آمده بودند. آنها داستان محیرالعقول عاشقی پدربزرگم را تعریف کردند.
پدربزرگم تا پایان عمر، جناب سرهنگ بود. قدبلند، چهارشانه، با چشمانی سبز. کت و شلوار شیک میپوشید. کراوات میبست و کلاه شاپویش را کجکی بر سر میگذاشت. برای شیکی، عصای زیبایی به دست میگرفت و با قامت راست، گام برمی داشت. دلبری بود برای خودش. وقتی با قاطعیت در چشمان طرف مقابل زل میزد، همه ماستها، کیسه میشد. میگفتند: "آن چشمهای زاغش سگ دارد! آدم را میخکوب و وادار به اطاعت میکند."
چهل سال سیگار کشید، سیگار اشنو. یادم میآید که سیگارها را در قوطی سیگار طلایی رنگ میگذاشت. هر نخ سیگار را با دقت و با تیغ تیز به سه قسمت مساوی تقسیم میکرد. سیگار را روی چوب سیگار نصب میکرد. یادم نیست فندک داشت یا کبریت، ولی جاسیگاری عجیب او را بخوبی به خاطر دارم. جاسیگاری او یک گوش ماهی بسیار بزرگ بود. گوش ماهی به اندازه کف دست. یک روز سیگار نداشت و کلافه شده بود. از فردای آن روز، دیگر سیگار نکشید. به همین راحتی! پس از آن همیشه جیبهایش پر از آب نبات قیچی و نخودچی کشمش بود، سهم من هم محفوظ!
تا یکی دو هفته قبل از مرگش، سالم و سرحال بود. یک مرتبه اشتهایش را از دست داد و بشدت وزن کم کرد. هیچ دردی نداشت. داییام که جراح بود، گفت: "بیا چند شب بیمارستان بخواب، آزمایش و عکس برداری کنیم تا علت را بفهمیم." پدربزرگم با پای خودش به بیمارستان رفت. صبح روز بعد، او را مرده در تخت بیمارستان پیدا کردند. وقتی می گویند فلانی ایستاده مرد، یاد پدربزرگم می افتم.
همه از پدربزرگم حساب میبردند، ولی من عاشقش بودم. به احتمال زیاد او هم عاشق من بود، هرچند هرگز چنین چیزی نگفت و هیچکس انتظار نداشت جناب سرهنگ، نوهاش را ببوسد و به او دوستت دارم بگوید. ولی ای جان دلم که، ... او خر من میشد، سگ من میشد، با هم خاله بازی میکردیم و او فنجانهای کوچک را با ظرافت به دست میگرفت و هر کوفت کاری که در آنها ریخته بودم، با رغبت مینوشید. همیشه خدا من قلمدوش او سوار بودم. روی شانههایش مینشستم، پاهایم دو طرف گردنش میانداختم و سرش را بین دو دست میگرفتم. آن بالا چه کیفی داست. انگار به ابرها نزدیکتر بودم.
موهای پدربزرگم مثل برف سفید و مثل پنبه نرم بود. او همیشه شانهای در جیب داست و با وسواس موهای زیبایش را شانه میکرد. گفتم که، به دک و پوزش خوب میرسید، ولی وقتی ذوق آریشگری من بالا میزد، مطیع و آرام می نشست تا موهایش را مطابق آخرین مد شهر پریان، آراسته کنم. به قول خودم خوشگلش میکردم. موهاش را شانه میزدم و از وسط باز میکردم، گاهی اوقات از چپ، گاهی اوقات از راست و گاهی اوقات زیگزاگ. سپس دهها سنجاق سر و گل سر را با زاویههای خلاقانه روی سرش نصب میکردم. جناب سرهنگ با فرق سر کج و کوله و سنجاق و گل به سر می نشست و دم نمیزد. پیرمرد را راحت نمیگذاشتم تا وقتی که مادربزرگم سر جی رسید و به من تشر میزد.
دارم مینویسم و قاه قاه میخندم و های های گریه میکنم ... چرا یاد تو افتادم آقاجون؟ مادربزرگم میگفت: "شبهای جمعه همه مردهها جلوی چشمم رژه میروند و تا برایشان قدری قرآن نخوانم، آرامم نمیگذارند." آیا دارم شبیه مادربزرگم میشوم؟ مادربزرگم... شازده خانوم... از او هم خواهم نوشت. شاید هم ننویسم. چون زندگی مادربزرگم، مثل یک رمان تراژیک و پرپیچ و خم است. روحتان شاد