ماه اسفند و فروردین به حرص خوردن برای افتتاح فروشگاه گذشت. ماه اردبیهشت هم به ثبت نام برای همایش و پاسخ دادن به سؤالات شما در مورد فروشگاه تازه افتتاح شده. به همین دلیل فرصت نکردم درست و حسابی خاطره نگاری کنم. نه این که ننوشته باشم ها. از اول عید تا به حال شش خاطره نوشتهام، البته یکی قدیمی بود. پس میشود پنج خاطره. تقریباً هفتهای یک خاطره نوشتهام. ولی من کارگاه تولید نوشته هستم! هفتهای یک نوشته، ذهنم را آرام نمیکند. نوشتههای من در ذهنم آنقدر بالا و پایین میروند و میچرخند تا بالاخره روی کاغذ ثبت شوند. تا موقعی که حرفهایم را ننویسم، انگار یک موتوری چیزی داخل ذهنم قارقار میکند. امروز خیال دارم و تمام جملاتی که چهل و چند روز اخیر در ذهنم گیر افتاده بنویسم. پس خودتان را برای یک پست طولانی آماده کنید. شما را نمیدانم، ولی من وقتی وبلاگ نویس های مورد علاقهام، پستهای طولانی مینویسند، کلی ذوق زده میشوم. یک لیوان چای داغ برای خودم میریزم. یک قلپ چای مینوشم و یک جمله میخوانم و خواندن را تا جایی که ممکن است کش میدهم. امیدوارم شما هم الان یک لیوان چای برای خودتان بریزید.
جانم براتون بگوید که در تهران که بودم تفریحات متنوعی داشتم: پیاده روی در پارک، شنا در استخر، قهوه نوشیدن در کافه شاپ، موزه رفتن، گالری نقاشی و تاتر رفتن. هر دوشنبه به یکی از جاهای مورد علاقهام میرفتم. ولی دو سه سال اخیر که به رودهن آمدهام، دسترسی به تفریحات قبلیام دشوار شده است. من دوست ندارم عمرم را در میان ترافیک تلف کنم. به همین دلیل از وقتی عقلم رسید (یعنی از چهل سالگی! ماشاالله خیلی طول کشید تا به سن عقل برسم ها!) مسیر خانه و محل کار را نزدیک کردم و برای تفریح، به تفریحات نزدیک خانه بسنده کردم. خب... تفریحات اطراف خانهمان، متنوع نبود، ولی برای من کفایت میکرد. حالا که به رودهن آمدیم، خانه و محل کار نزدیک است. عاشق دفترم هستم. باغ زیبایی که پنجرههای دفتر به آن باز میشود، قلب و روحم را شاد میکند، ولی متاسفانه امکانات تفریحی رودهن و بومهن، مثل بقیه شهرهای کوچک ایران خیلی کم است.
قدم زدن در پارک و طبیعت گردی که تقریباً متوقف شده است. امسال بهار، تا به الان من و آقای شوشو فقط یک بار فرصت کردیم در کوچه باغهای دماوند گردش کنیم و شکوفههای زیبا را ببوییم. قبلاً برای شما نوشتم که هفته اول تعطیلات عید چگونه گذشت، ولی وقت نکردم بنویسم هفته دوم عید چطوری بود. هفته دوم، من و آقای شوشو هر روز تهران بودیم تا خرید کنیم. خیابانهای تهران خلوت بود، داروخانه هم زیاد مشتری نداشت. اکثریت مردم بومهن از شهرهای دیگر به اینجا مهاجرت کردهاند. موقع تعطیلات عید، به شهرستانهایشان برمی گردند. بومهن مثل شهر ارواح خالی میشود. من و آقای شوشو از فرصت استفاده کردیم و بیشتر خریدهای عقب افتاده را انجام دادیم. از ملافه، لحاف، بالش، سطل آشغال، جارو و تی گرفته تا شلوار، بلوز، مانتو و لباس زیر، حتی دی وی دی پلیر و تستر برقی! هر روز ناهارمان را میخوردیم و به تهران میرفتیم. هر روز به یک بخش شهر میرفتیم و تا جایی که جان داشتیم خرید میکردیم. عصر با تن و بدن له و لورده به خانه برمی گشتیم. روز بعد، روز از نو، خرید از نو! تعجب میکنم چطوری بدون این همه وسیله داشتیم سر میکردیم؟ البته می دانم. لبههای لحاف کهنه من ریش ریش شده بود و بقدری رنگ و رفته بود که احساس میکردم هر شب مثل کارتون خوابها، شندره پندره ای دور تنم میپیچم. بقیه وسایل کهنه هم همین حس را در من ایجاد میکردند.
شش روز هفته دوم عید به خرید گذشت. روز هفتم نوبت تعمیرات خانه بود. تمام زمستان شوفاژها آب میدادند. من زیر هر شوفاژ یک کاسه گذاشته بودم و روزی دو سه بار کاسهها را خالی میکردم و حرص میخوردم. دوش حمام شکسته بود و با مصیبت حمام میکردیم. باید تنمان را یکوری میکردیم، تا کف صابون از نصف تنمان شسته شود، بعد باید خودمان را آنوری می کردیم که نصف دیگر بدنمان شسته شود. جامسواکی کج و کوله به دیوار آویزان بود و به من دهن کجی میکرد. جاصابونی نداشتیم. یک ظرف پلاستیکی بدریخت را به عنوان جاصابونی روی دستشویی گذاشته بودیم. خانهمان چراغ گاز نداشت، وقتی برق میرفت، زیر نور شمع مینشستیم. تازه جاشمعی هم نداشتیم. شمع را روی پیش دستی چسبانده بودم و همیشه وحشت داشتم شمع سرنگون شود. آب از شیر اشپزخانه مثل دم موش بیرون میآمد. برای ظرف شستن جانم بالا میآمد.
آقای شوشو یک آقای تعمیرکار را آورد. این آقای تعمیرکار ساعت هشت صبح آمد و ساعت هشت شب رفت! یعنی تعمیرات خانه ما 12 ساعت طول کشید و هفتصد هزار تومان آب خورد. وقتی او رفت، کلاً خانه منفجر شده بود: آشپزخانه پوشیده از خاک اره، تکههای نوارچسب و لوله پلاستیکی و اشر ... حمام، پوشیده از نرمه کاشی، نوار چسب و پیچ و رول پلاک ... تمام اتاقها، زیر شوفاژها گچ، نوارتفلون، آب سیاه ریخته بود... بالکن به خاطر پکیج کلاً به باد فنا رفته بود... از همه ترسناکتر، توالت بود که مایعی سیاه و غلیظ مثل قیر کف آن را پوشانده بود. اینها کم بود، آقای تعمیرکار با دمپایی توالت روی تمام فرشها راه رفته بود.
جای شما خالی نباشد که من و آقای شوشو تا نیمه شب، خانه را سابیدیم. آقای شوشو مثل کوزت، روی زمین چمپاتمه زده بود و برس به دست، فرشها را با شامپو فرش میشست. من هم... یادم نیست چه کار میکردم. اصلاً یادم نیست روی سرم راه میرفتم یا روی پاهایم. نیمه شب بود که بالاخره خانه تمیز شد. هم تمیز و هم سالم. چراغ گازی، آب پرفشار در آشپزخانه، دوش سالم حمام، جامسواکی و جاصابونی خوشگل که بدرستی به دیوار نصب شده اند، شوفاژها سالم. خیلی حس خوبی بود، ولی خب... کمر و گردن و دست و پا، فریاد میزد. هفته دوم عید، ما کارهایی را که یک سال، بلکه بیشتر دو سه سال عقب افتاده بود، انجام دادیم و پدر خودمان را درآوردیم. به همین دلیل چهل روز از سال گذشت تا بتوانیم دو ساعتی در کوچه باغهای پرشکوفه قدم بزنیم.
سه شنبه 5 اردیبهشت، مصادف با مبعث پیامبر عزیز، به خودمان قول دادیم به جشن شکوفهها برویم. صبح بیدار شدم و دیدم باران میآید. لب و لوچه ام آویزان شد. آقای شوشو گفت: "اشکالی نداره! ما که سوار ماشین هستیم. اگر باران بند آمد، پیاده روی میکنیم، اگر نه، دست کم سوار بر ماشین از لطافت بهار لذت میبریم." جان دوبارهای گرفتم. آسمان به ما رخصت داد و دو ساعتی که پیاده روی کردیم، باران نبارید. چه بگویم از بوی شکوفهها، بوی برگهای تازه روییده، بوی علفهای جوان، بوی باران، یک کلام عطر شیرین و خنک بهار. زمین سبز و آسمان آبی و درختان مثل عروس سفیدپوش. جمعه هشتم اردیبهشت میخواستیم به باغ گیاهشناسی برویم، ولی بقدری خسته بودیم که بارش باران را بهانه کردیم و تا ظهر خوابیدیم. این از طبیعت گردی من که تکلیفش معلوم است. کم خیلی خیلی کم. ولی خب... همان یک بار هم خیلی خوب بود. خدا را شکر.
تفریح دیگری که پیدا کردهام، یادگرفتن زبان فرانسه است. اول از دولینگو استفاده میکردم. ولی دلینگو اصرار داشت من دیکته کلمات فرانسه را یاد بگیرم. پدرت خوب! مادرت خوب! یک کلمه فرانسه مثلاً ده تا حرف دارد که فقط سه تا آن خوانده میشود. تازه مذکر و مؤنث و مفرد و جمع آن هم به اشکال کاملاً بیقاعده نوشته میشود. من چطوری دیکتهاش را یاد بگیرم؟ هنوز که هنوز دیکته انگلیسیام تعریفی ندارد. گوگل که خیلی باهوش است. هرچه بنویسم، میفهمد چه می گویم! اگر مجبور شوم متن انگلیسی بنویسم هم ورد میکروسافت محشر است. اصلاً چرا باید برای دیکته کلمات فرانسه به خودم زحمت بدهم؟ تازه شم، دولینگو به خاطر اشتباهاتم امتیازهای مرا کم میکرد. هر بار که دولینگو امتیازهایی که با زحمت جمع کرده بودم، برای خودش برمی داشت، غصهام میشد. به همین دلیل به سراغ رزتا استون رفتم.
سی دی رزتا استون را خریدم. این سی دیها هک شدهاند و نصب آنها را روی سیستم، کار حضرت فیل است. وقتی به هزار بدبختی رزتا استون را روی لپ تابم نصب کردم، کلاً کامپیوترم از کار افتاد. با پشتبانی تماس گرفتم و گفتم: از طلا گشتن پشیمان گشتهام، مرحمت فرموده ما را مس کنید! با راهنمایی پشتبیان، رزتا استون را از لپ تابم پاک کردم. بعد فهمیدم رزتا استون به صورت آندروییدی هم موجود است. البته آن هم هک شده، ولی دست کم این یکی کار میکند. راستی یک چیزی! من فکر میکردم رزتا استون، نام و نام خانوادگی خانمی است که این متد را کشف کرده است. ولی اینطور نیست. رزتان استون نام سنگ نوشتهای است که به کمک آن معمای خط هیروگلیف کشف شد.
مرجع: رزتا استون (سیستم آموزشی زبان) رزتا استون(سنگ نوشته)
الان روزی ده پانزده دقیقه تمرین میکنم. رزتا استون، تمرین دیکته ندارد و امتیاز کم نمیکند. باورم نمیشود با این تلاش کم، راستی راستی بتوانم فرانسه یاد بگیرم، ولی الان وقتی می گویم: "ژو موپل آناهیتا" کلی کیف میکنم!
و دارم کیک پختن یاد میگیرم. چرا دارم یاد میگیرم؟ چون از این کار خوشم آمده است. مثل این است که بپرسید چرا دارم قصه نویسی تمرین میکنم. نگفتم؟ آره! هفتهای دو سه بار کتاب قصه نویسی را به دست میگیرم و تمرینات بامزهاش را انجام میدهم. اسم کتاب این است: داستان نویسی (قدم به قدم تا نوشتن داستان) ترجمه انیسا دهقانی. این کتاب توسط اساتید و نویسندگان حرفهای کارگاه نویسندگی گاتهام نوشته شده است. جلد زیبایی دارد: چند مداد با هم نردبان ساختهاند. نمیدانم بالاخره داستان نویس خواهم شد یا نه. تصور میکنم داستان نویسی، عنصری میخواهد که من ندارم. شاید هم بیخودی اینطور فکر میکنم. در هر صورت از انجام تمریناتش لذت میبرم. برای مثال در کتاب آمده که محل زندگی شخصیت داستان، مهم است. اگر محل زندگی شخصیت داستان تغییر کند، ممکن است کل داستان تغییر کند. به عنوان تمرین از ما خواسته زندگی اسکارت اوهارا در نیویورک را به تصویر بکشیم. از آنجا که من نمیدانم زندگی در نیویورک چگونه است، بخش اول بربادرفته را در تهران امروزی بازنویسی کردم. نتیجه خیلی بامزه شد. شبیه رمانهای زرد آبکی!
اسکارلت اوهارا در تهران
در رختخواب غلت خورد و کش و قوس آمد. آفتاب خیلی وقت بود بالا آمده بود. در واقع ظهر بود. وقتی هوا روشن میشد، اسکارلت چشم بند مشکی به چشم میگذاشت تا بتواند براحتی تاظهر بخوابد. موبایلش را هم سایلنت میکرد تا هیچ چیز مزاحم خواب عزیزش نشود. ولی دیگر وقتش بود از جایش بلند شود. نه این که کار خاصی داشته باشد، نه! فقط دیگر از خوابیدن هم خسته شده بود. دستش را دراز کرد و موبایلش را از روی پاتختی کنار تختخوابش برداشت. مادرش یک بار زنگ زده بود. فقط چند تا پیامک تبلغاتی آمده بود. بقیه دوستانش هم مثل خودش زودتر از ظهر بیدار نمیشدند. فقط مادر عزیزتر از جانش بود که هر روز حوالی ساعت ده صبح تلفن میکرد و خبر میداد صبحانه آماده است.
تلگرام را باز کرد. سرسری به گروهها سر زد. احسان مثل هر روز صبح برایش متن عاشقانه و شعر و از این جور خرت و خورت ها گذاشته بود. علی هم پرسیده بود: امشب چه کارهای؟ کوروش تبلیغ یک کنسرت را برایش فرستاده بود و جعفر متنهای سیاسی برای او فرستاده بود، مثل همیشه خسته کننده. جعفر! چه اسمی! خبری از همایون نبود. مثل هر روز برای همایون نوشت: سلام صبح بخیر و میدانست نیم ساعت دیگر جواب میآید: سلام! الان ظهر است.
- پسرک خجالتی! عاشق من است، فقط جرات نمیکند پا جلو بگذارد. همایون مال من است و من هم مال همایون. این موضوع خیلی واضح است. در مهمانی امشب، کار را یکسره میکنم.
از تختخواب بلند شد. جلوی آینه نشست و به صورت زیبا و موهای ژولیدهاش نگاه کرد: عجب جیگری هستم ها! یه بوس بده به من! قربون خودم برم.
به اتاق نشیمن رفت و روی مبل ولو شد. تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون برای خودش ور ور میکند و او با دقت بیشتری پیامهای تلگرامی را میخواند.
گرسنهاش شد. پای یخچال رفت. مامان، یخچالش را تا خرخره پر از غذا کرده بود. یک لیوان شیر میریزد و تکهای تارت میوه در بشقاب میگذارد. از وقتی شیرینی فروشی جدید سر خیابانشان باز شده، زیاد شیرینی میخورد. باید مواظب هیکلش باشد.
- آره! مامان میگم برام شیرینی نگذارد، چون نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
با ولع شیر و شیرینی را خورد. دوباره در یخچال را باز کرد و یک هلو برداشت. دندانش را با لذت در گوشت شیرین و ترد هلو فرو برد. آب میوه روی چک و چانهاش راه افتاد.
- ای وای لباسم کثیف نشه
سرش را جلو میگیرد تا آب میوه روی لباسش نریزد. آب نوچ میوه روی زمین چکید. شانهاش را بالا انداخت. مهم نیست. مامان بعداً زمین را تمیز میکند، ولی لباس خواب ابریشمیاش حیف بود خراب شود.
دختر یکی یکدانه خانواده بود. در ویلایی دوبلکس در بالاشهر تهران زندگی میکردند. او به تنهایی تمام طبقه دوم ویلا را در اختیار داشت. میریخت و میپاشید. زینب خانم هفتهای یک بار این طبقه را تمیز و مرتب میکرد. اسکارلت همیشه غرغر میکرد که وسایلش جابجا شده، ولی ته دلش دوست داشت وقتی به خانه برمی گردد ببیند همه جا برق افتاده و مرتب است. حیف که مرتب بودن دو سه ساعت بیشتر دوام نمیآورد. نمیدانست چرا و چطوری همه چیز درهم برهم میشد. برای مثال همین امشب مهمانی مهمی در پیش است. باید حسابی خوشگل شود.
- امشب تکلیف را یکسره میکنم. امشب همایون جلوی پای من زانو می زند و خواستگاری خواهد کرد.
در کمدهایش را باز کرد. سه کمد بزرگ و شش کشو پر از لباس و کفش داشت. لباسها را از کمد بیرون آورد. جلوی آینه قدی ایستاد و لباسها را یکی یکی جلوی خود گرفت.
- این رنگش تیره است. پوستم را کدر میکند. امشب باید مثل ماه بدرخشم. این یکی چطوره؟ دامنش زیادی بلنده. میخواهم پاهای خوش تراشم معلوم شود. همایون قرار است جلوی همین پاها زانو بزند.
لباس دوم را هم روی تختخواب نامرتب رها کرد. یقه لباس سوم زبادی باز بود، و یقه لباس سوم زبادی بسته. کم کم روی تختخواب، کف زمین و صندلی جلوی میز آرایش پر از لباس شد. کم کم وحشت کرد.
- هیچی لباس ندارم. یعنی الان باید بروم لباس بخرم؟ چرا زودتر به فکر لباس نیفتادم؟
ترسید و غیظ کرد. با عجله کشوها را زیر و رو کرد. تقریباً همه لباسهای کمد را یرون آورد. بالاخره دو تا لباس انتخاب کرد. آنها را پوشید.
- این پیراهن سبز چسبان را بپوشم که تا نیمه پشتش را برهنه نشان میدهد؟ یا بلوز حلقه آستین کرم و دامن قهوهای؟ البته که پیراهن سبز را میپوشم. رنگ سبز چشمانم را بهتر نشان میدهد. کفش پاشنه بلند قرمزم را پا میکنم با گردنبند یشم.
تصمیم گرفت موهایش را صاف و روی شانهاش رها کند. پاشنه کفش 12 سانتیمتری بود. کفش را پوشید و در خانه راه رفت. مثل مدلهایی که روی فرش قرمز راه میروند، کت واک رفت. بعد چرخید و خودش را در آینه تماش کرد. تمرین کرد که چشمانش قدری خمار باشد و لبهایش قدری نیمه باز. وقتی سرش را میچرخاند و اینطوری به مردها نگاه میانداخت، لرزش قلب مردها را حس میکرد. حس کردن لرزش قلب مردها، به او احساس قدرت میداد.
بقیهاش را وقت نکردم بنویسم. آقای شوشو آمد. خودم هم حوصلهام از دست این دختر لوس سر رفت.
خب... دارم دست و پا میزنم که قصه نویسی یاد بگیرم، در کنارش دارم دست و پا میزنم که کیک پختن یاد بگیرم. در پست قبلی شما دوستان عزیز، در مورد پختن کیک مرا راهنمایی کردید. یازدهم اردیبهشت، مطابق اول ماه می، رفتم که کیک بپزم کیک پختنی. آماده کردن مایه کیک به خوبی پیش رفت. مایه کیک را در قالب ریختم و داخل فر قرار دادم. قبلاً فر را روی 180 درجه تنظیم میکردم و تا نیم ساعت بعد سراغش نمیرفتم. کیک خیلی شیک و مجلسی میسوخت یا خام میماند. این بار عملیات محیرالعقولی انجام دادم. در نتیجه پختن کیک یک ساعت و نیم طول کشید و مخلوطی شد از سوخته، خام و سفت مثل سنگ. خودم چه وضعی داشتم. نزدیک بود گریه کنم.
شما عزیزان گفته بودید کیک را با درجه حرارت 150 درجه بپزم. فر من درجه 150 نداشت. درجه160 داشت و 140. من فر را روی 160 درجه تنظیم کردم و جلوی پنجره فر نشستم. 15 دقیقه بعد دیوارههای کیک شروع کردن به سیاه شدن. بوی سوختگی هم آشپزخانه را فراگرفت. درجه را 140 کردم. سوختن ادامه پیدا کرد. درجه حرارت را 125 کردم. نیم ساعت گذشت... هیچ تغییری در کیک اتفاق نیفتاد. نه بیشتر سوخت و نه بیشتر پخت. گویا فقط حرارت دید و مستحکم شد. مثل حرارت دیدن آجر در کوره! کیک را به طبقه بالای فر منتقل کردم و دوباره درجه حرارت را 140 کردم. 15 دقیقه بعد، باز هم تغییر حاصل نشد، غیر از آن که وقتی خواستم کیک را از فر خارج کنم، کیک بین سقف فر و طبقه گیر کرد و کلهاش کنده شد. دوباره کیک را به طبقه وسط برگرداندم و ده دقیقه دیگر درجه را روی 140 گذاشتم. وقتی خیالم راحت شد که کیک کاملاً سوخته، آن را از اجاق خارج کردم. آشغالی که پس از یک ساعت و نیم تلاش حاصل شده بود، به سطل آشغال ریختم.
هنوز کرم پختن کیک از تنم بیرون نرفته است. یادداشت خانم طیبه شف عزیز را در مورد فر خواندم. خیال ندارم اجاق گاز جدید بخرم. به فکر خریدن کیک پز برقی افتادم. طیبه شف خانوم گفته با کیک پز میشود کیک خوب پخت، ولی نه کیک عالی و کیک پز هم قلق دارد. من خیال ندارم قناد بشوم. یک کیک ساده برایم کافی است. ولی قلق داشتنش دارد نگرانم میکند. شما کیک پز برقی دارید؟ از آن راضی هستید؟ چه مارکی را پیشنهاد میکنید؟