چند سال اخیر، موقع نمایشگاه کتاب، یک روز در غرفه نسل نواندیش حضور پیدا میکنم. دیدن شما به من انرژی میدهد که یک سال دیگر ادامه بدهم. به طور کلی، حضور در نمایشگاه کتاب، به من حس خوبی میدهد. انگار در میان فرهنگ و ادب، غسل میبینم. آدمهای عاشق کتاب به نمایشگاه کتاب میآیند. من هم عاشق کتاب هستم، پس دوست دارم آدمهایی با علاقه مندی های خودم را ملاقات کنم.
من انتشاراتی ندارم و ناشر مؤلف هستم. به همین دلیل خودم نمیتوانم در نمایشگاه غرفه بگیرم. پارسال قرار بود با یک ناشر هماهنگ شویم و غرفه بگیریم. هماهنگ که چه عرض کنم... قاراشمیش شدیم و هیچکدام نتوانستیم غرفه بگیریم. امسال به خاطر همایش زن جذاب، بی خیال غرقه گرفتن شدم و به همان حضور یکروزه در غرفه نسل نواندیش بسنده کردم.
آقای شوشو گفت: من بیست و چند سال است به نمایشگاه کتاب نرفتهام، در حالیکه خیلی دوست دارم به نمایشگاه کتاب بروم. هر سال یک بهانهای آوردم: وقت ندارم، پول ندارم، کار دارم، حال ندارم.
- امسال حتماً به نمایشگاه کتاب بیا
- آخه تو میخوای دوشنبه در نمایشگاه حاضر شوی. نمیتوانم داروخانه را تعطیل کنم
- من روزهای وسط هفته را برای حضور در نمایشگاه انتخاب میکنم که وقتی دوستان میآیند در غلغله و هلهله روز تعطیل غرق نشوند. بتوانیم چند کلمه حرف بزنیم. ولی حاضرم روز جمعه همراه تو به نمایشگاه بیایم. یک جور سفر فرهنگی است دیگه
آقای شوشو حسابی از این پیشنهاد استقبال کرد. قرار شد ماشین نبریم و با مترو به نمایشگاه برویم. من ساعت شش صبح بیدار شدم تا کارهای سایت را سر و سامان بدهم. با دستگاه ساندویچ میکر، چند تا ساندویچ درست کردم. آقای شوشو هم میوه و آب برداشت و کوله پشتی را آماده کرد. صبحانه مفصلی خوردیم. کفش ورزشی و لباس راحت پوشیدیم و از خانه خارج شدیم.
وقتی سوار مترو میشوم احساس اروپایی بودن میکنم. می دانید چرا؟ چون اولین بار در اروپا متروسواری را تجربه کردم و باورم نمیشد کشورم ظرف چند سال صاحب مترو شود. به نظرم مترو به اندازه یک کهکشان از کشور ما دور می آمد. مترو شلــــــــــــــــــوغ بود و همه عازم شهر آفتاب، نمایشگاه کتاب. همه ردههای سنی هم بودند. کودک، جوان، میانسال و مسن. بچهها چقدر ذوق زده بودند. آفرین به والدینی که کودکان کتابخوان تربیت میکنند.
ایستگاه متروی شهر آفتاب، بزرگ است، نه! کلمه بزرگ حق مطلب را ادا نمیکند. ایستگاه متروی شهر آفتاب عظیم است. محوطه نمایشگاه گلکاری شده است. ماشین برقی برای جابجایی شما فراهم است، ولی راه رفتن زیر باران نم نم و بوییدن عطر گلها، لذتی بود که حاضر نبودیم آن را از دست بدهیم. قدم به قدم توالتهای سیار وجود دارد. غرفههای فروش غذا ساماندهی شده است. روز جمعه چه جمعیتی آمده بود. حظ میکردم از این جمعیت کتابخوان... پس چرا می گویند مردم کتاب نمیخوانند؟ در رادیو با یک نفر از رجال سیاسی (نمیدانم چه کسی بود) مصاحبه میکردند. از او پرسیدند: چرا کتاب در ایران گران است؟
- کی گفته گران است؟ کتاب در ایران بسیار ارزان است. کتاب در ایران هم نسبت به سایر کشورها بسیار ارزان است و هم نسبت به خوراکیها. کتاب در کشورهای کتابخوان چهارپنج برابر ایران قیمت دارد. قیمت پیتزا و همبرگر و کفش و لباس را با قیمت کتاب مقایسه کنید؟ آدم خندهاش میگیرد چرا اینقدر ارزان است.
البته من حرفهای ایشان را کلمه به کلمه ذکر نمیکنم، محتوای حرف ایشان این بود.
بعضی انتشاراتیها خیلی خیلی خیلی شلوغ بود. در یکی از انتشاراتیها یک میز زیبا گذاشته بودند و نویسندهای پشت میز نشسته بود و کتابها را امضا میکرد. صف طویلی از دوستداران نویسنده با نظم و ترتیب تشکیل شده بود. حظ کردم. اسم کتاب و نویسنده را نمینویسم چون کتابش را خریدم و پس از صد صفحه خواندن، به خودم گفتم: حیف از عمر عزیزم که صرف خواندن این کتاب بشود! با وجود این که از کتاب خوشم نیامد، از کاری که انتشاراتی کرده بود، از استقبال خوانندگان و از موفقیت نویسنده بسیار خوشحالم.
راه رفتیم، کتاب خریدیم، با ناشرها گپ زدیم، عکس گرفتیم. من با بنیاد نیکوکاری دستهای مهربان آشنا شدم. پرسیدم چطوری میتوانم جزو حمایتگران باشم؟
- یک بچه را انتخاب کن
- اینها عکسهای بچهها هستند و من میتوانم هر کدام که دلم بخواهد انتخاب کنم؟
- بله
دلم لرزید. انگار میخواستم فرزندی را به خانهام بیاورم. نوشتههای جین وبستر جلوی چشمانم میرقصید. عینکم را به چشم زدم تا با دقت فرزندم را انتخاب کنم، ولی همان اولین عکس را که دیدم دلم رفت. یک دختر کوچولوی چشم درشت با لباس صورتی. فاطمه نام دارد.
- همینو میخوام
- اینها دو قلو هستند. فاطمه و زهرا
- هر دو را می خوام
عکسشان را در اینستاگرام قرار دادهام. دقت کردم نام فامیلشان معلوم نشود. قیافه معصوم این دو دختر کوچولو شبیه همه دختربچههای سه ساله چشم و ابرو مشکی است، ولی دلم را بردهاند. گفته بودم که یک دختر افغانی داشتم. از بس رفتن او و بی خبر گذاشتنش دلم را شکست، دلم نمیخواست دختر دیگری را به فرزندی قبول کنم، ولی ذات من "مادر" است. این بار دوقلو دارم، وااااای خدا جون! چه باحال! تازه هر وقت بخواهم میتوانم آنها ملاقات کنم... من و این همه خوشبختی... خدایا شکرت...
همه نمایشگاه را ندیدیم، ولی دیگر خسته شده شدیم. غنیمتهایمان را به کول گرفتیم و با مترو به خانه برگشتیم. خوش گذشت.
پی نوشت: متاسفانه امسال به خاطر کسالت نتوانستم به وعده ام عمل کنم و در نمایشگاه کتاب حاضر شوم. ببخشید.