چند سال اول ازدواجمان، من و همسرم خیلی دعوا میکردیم و چند بار تا پای طلاق رفتیم و برگشتیم. قبل از ازدواج 9 ماه مشاوره گرفتیم، دریغ از یک کلمه حرف حساب. پس از ازدواج سه سال مشاوره گرفتیم. من 9 ماه به تنهایی مشاوره گرفتم، به اصلاح کوچینگ شدم و کلی مشاوره دونفری داشتیم. بالاخره وقتی مشاور گرامی پس از چهار سال مشاوره دادن فرمودند: طلاق بگیر. بعد هم باید شش ماه مشاوره پس از طلاق بگیری تا افسردگی پس از طلاق درمان شود . تازه فهمیدم این مشاور برای من مناسب نیست و به فکر منافع من نیست. مهارتش را ندارد، دانشش را ندارد یا زندگی من برایش مهم نیست. نمیدانم.
پس از آن که مشاور روانشناسمان حکم کردند طلاق بگیر، فقط یک جلسه مشاوره با یک مشاور دیگر گرفتم. خانمی که مدرک روانشناسی ندارد، ولی صد تا مشاور روانشناسی را در جیبش میگذارد. فقط یک جلسه .... (این خانم نازنین الان ایران نیستند. هزینه مشاوره شان بسیار گران است و فقط به افراد خاصی مشاوره میدادند. من افتخار میکنم که شاگرد ایشان هستم. از من قول گرفته نامش را در وبسایت ننویسم) او مرا از خواب بیدار کرد. من مسئولیت ازدواجم را به عهده گرفتم. خودم به تنهایی مسئولیت ازدواجم را به عهده گرفتم، نه این که تصور کنم من پنجاه درصد مسئولیت ازدواجم را به عهده دارم و بقیه مسئولیت به عهده همسرم است. من مسئولیت صد در صد خوشبختی در ازدواجم را به عهده گرفتم. تمرینات زندگی مثل عسل را ساختم. به خودم قول دادم شش ماه تمرینات را دقیق انجام بدهم. اگر مفید بود، این تمرینات را در اختیار سایرین قرار بدهم. اگر مفید نبود، طلاق بگیرم و خودم را از رنج و عذاب راحت کنم.
با انجام تمرینات زندگی مثل عسل، زندگی من و همسرم هر روز شیرینتر و شیرینتر شد. ما آنقدر دروازه قلبمان را به روی هم بسته بودیم که لولای های دروازه قلبمان زنگ زده و خشک بود و دائم قیژ قیژ میکرد. زندگی مثل عسل، لولاهای دروازههای قلب مرا روغنکاری کرد. قلبم با اشتیاق به روی همسرم باز شد و او که تشنه محبت و توجه بود، عشق را حریصانه مینوشید. یک سال ، فقط من از عشق و ازدواجمان مراقبت میکردم، ولی کم کم همسرم به اندازه من، باغبان باغ عشقمان شد. چند روز پیش موضوعی پیش آمد که به خاطر آوردم من و همسرم دست در دست هم مسیر پرفراز و نشیب عشق را چگونه پیمودهایم.
خانه ما دو خوابه است. یکی اتاق خواب است و دیگری را به اتاق کار تبدیل کردهایم. من میز تحریر و کتابخانهام را در آن اتاق قرار دادهام. میز اتو و بند رخت هم آنجاست. یادداشتهای خصوصی و کتابهای مربوط به کارم را در آن کتابخانه قرار میدهم، وگرنه ما یک کتابخانه بزرگ در اتاق نشیمن داریم. آن کتابخانه بزرگ هم لبالب پر از کتاب و سی دی است. آقای شوشو از این اتاق برای نماز خواندن و قرائت قرآن سحرگاهش استفاده میکند. قرآنش را روی رحل میگذارد و چهارزانو پشت رحل مینشیند. دو سه هفته پیش گفت کمردرد و پادرد گرفته است.
- به خاطر قرآن خواندن روی زمین است. رحل را بی خیال شو. روی مبل بنشین و قرآن را از روی تبلت بخوان.
- آخه... وقتی قرآن را به دست میگیرم حس و حال خوبی دارم.
- میخواهی یک مبل داخل اتاق کار بگذاریم؟
- کجای اتاق بگذاریم؟ این طرف میزتحریر، آن طرف کتابخانه، این یکی طرف میز اتو، آن سمت بندرخت.
کمی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر کتابخانه جدیدی در اتاق نشیمن بگذاریم و من کتابهایم را به اتاق نشیمن منتقل کنم، میتوانیم برای مبل جا باز کنیم. روز بعد آقای شوشو یک نجار آورد و ظرف سه روز ما صاحب کتابخانه جدیدی شدیم. من باید کتابها و نوشتههای خصوصیام را به وسط اتاق نشیمن میآوردم. دیدم دارم بهانه میگیرم. به زمین و زمان گیر میدهم. اگر قبل از آموختن مدیریت خشم بود، الکی الکی دعوا راه میانداختم. ولی به جای حمله کردن به آقای شوشو، بررسی کردم ببینم علت خشم وعصبانیت من چیست. فهمیدم دلم نمیخواهد کتابهای خاص و نوشتههایم وسط هال باشد. همین موضوع را به همسرم گفتم.
- شاید غیرمنطقی باشد، ولی من از این که کتابهای شخصی و نوشتههایم وسط هال باشد، احساس عدم امنیت میکنم. اگر چیزی در اتاق نشیمن باشد، یعنی هر شخصی که از راه برسد میتواند به آنها سرک بکشد. ولی وقتی آنها در اتاق دیگری هستند، یعنی اینها خصوصی است. اگر شخصی به آنها دست بزند، میداند دارد فضولی میکند و کارش زشت است.
- ای بابا! کی به کتابهای تو کار دارد؟ کی به نوشتههای تو کار دارد؟
از این پس صدایم قدری بالا رفت، ولی آقای شوشو هم درسش را خوب یاد گرفته، جوابم را نداد. قبلاً اگر من یک چیزی میگفتم، ده تا بارم میکرد. الان اینطور نیست. سکوت کرد. من تنها به رختخواب رفتم. هرچه میگذشت عصبانیتر میشدم. آخر سر به سراغ او رفتم و گفتم:
- بیا و کنارم دراز بکش. بیا و بغلم کن. دلم برای بغل تو تنگ شده است.
همسرم بدون هیچ گفتگویی کنارم دراز کشید و مرا محکم در آغوش گرفت. من گریه کردم و کم کم خوابم برد. از این هم احساس ناامنی وحشت کرده بودم. البته می دانم چرا نسبت به نوشتههایم اینقدر حساس هستم، ولی نمیدانستم روحم هنوز از اتفاقی که در پانزده سالگی برایم رخ داده، مجروح است. روز بعد هیچکدام چیزی در مورد کتابخانه جدید و انتقال کتابهای من حرف نزدیم. عصر که همسرم به خانه برگشت، به او گفتم:
- کمک کن کتابهایم را جابجا کنم و به اتاق نشیمن بیاورم
- نه! لازم نیست. اتاق کار همینطوری خوب است. من مبل نمیخواهم.
- پا و کمرت درد گرفته. نوشتههای من در دسترس است. آنها را در گاو صندوق که نگذاشتهام. هرکه بخواهد آنها را بخواند میتواند به سراغشان برود. در این اتاق یا آن اتاق.
بعد اتفاق قشنگتری افتاد. ما راه حل سومی پیدا کردیم! آره! راه حل سوم! کتابخانه مرا در زاویهای جدید گذاشتیم و مبل را هم در اتاق جا دادیم. عجب آن که اتاق دلبازتر و خوشگلتر شد. مبل قرمز هم رنگ و رویی شاداب به اتاق داد. تازه دیوار جا باز کرد و تابلویی زیبا هم به دیوار آویختیم...
می دانید چرا؟ چون هر کدام از ما میخواستیم دیگری راحت باشد. موقع دعوا به جای پیش کشیدن دلخوریهای قدیمی، فقط سکوت کردیم و همدیگر را در آغوش مهر گرفتیم. بعد مغزمان کار افتاد و راه حل سومی پیدا شد. الان اتاق کار بقدری دلنشین و دنج شده (به قول خارجیها Cozy ) که هر چند دقیقه یکبار میروم و آن را نگاه میکنم. قبلاً من و آقای شوشو برای مسائلی بسیار کوچکتر از تغییر دکوراسیون یک اتاق، جنجال به پا میکردیم. زندگی مثل عسل و خداحافظ خشم، برای من معجزه کردند. این روزها متأهل ماندن، دشوارتر از متأهل شدن است. با آموختن رمز و رازهای شوهرداری موفق و مدیریت خشم، زندگی زناشویی خود را بیمه کنید.