قرار بود پنجشنبه 21 اردیبهشت به شمال برویم. من دوشنبه بیمار بودم. سه شنبه تا دیروقت در کنسرت خنده بودیم. چهارشنبه صبح له و لورده بودم. دبه کردم و گفتم نرویم. دلم میخواست بخوابم، استراحت کنم. دلم میخواست آقای شوشو چند تا تابلو را به دیوار بکوبد و شیر لق شده آشپزخانه را تعمیر کند. در واقع داشتم یک تعطیلات مهیج را با یک آخر هفته کسل کننده طاق میزدم. آقای شوشو اولش گفت: باشه، ولی ساعت ده یازده صبح به من تلفن کرد و دلیل انصرافم از سفر را پرسید. یکی از دلایلم، قیافه خسته و کسل آقای شوشو بود. فکر کرده بودم او میخواهد برای وعده به قولش، فداکاری میکند. معلوم شد آقای شوشو بیش از من برای سفر ذوق زده است. گفت:
- به خاطر دو تا تابلو و یک شیر ظرفشویی داری از سفر صرف نظر میکنی؟ سالی یک بار اردیبهشت داریم. به بوی بهارنارنج فکر کن تا خستگی از تنت در برود.
دوباره جان گرفتم. آنقدر جان گرفتم که به محض تعطیل شدن دفتر گیس گلابتون، اول به مغازه وسایل شیرینی پزی رفتم و یک قالب کیک وسط سوراخدار به قطر 23 سانتیمتر خریدم. به خانه که رسیدم، دو تا سیب زمینی داخل آب انداختم. استیک یخ زده را هم در مایکروفر گذاشتم تا یخش باز شود. میدانستم پختن سیب زمینی یک ساعت طول میکشد. پس تا یک ساعت بعد ناهار نداشتم. از این یک ساعت استفاده کردم و کیک پختم. درجه حرارت فر را روی 140 گذاشتم. فر را 15 دقیقه گرم کردم. ظرف 30 دقیقه کیک پخت. این بار وسط کیک خام نماند، ولی باز هم کمی سوخت. فکر میکنم اگر درجه فر را کمی کمتر از 140 کنم، فر را فقط ده دقیقه گرم کنم و زیر قالب کیک یک سینی بگذارم، مشکل سوختگی کاملاً حل شود. از همه شما ممنونم. چقدر راهنمایی و تشویقهای شما مؤثر بود. من مطمئنم دفعه بعد کیک خوبی خواهم پخت. بدون شما از کیک پختن مأیوس میشدم. سپاسگزارم. راهنماییهای خوب و تشویق... دو عنصر عالی برای کمک به پیشرفت آدمها. متشکرم.
سه بار ماشین لباس شویی را راه انداختم تا همه لباسها شسته شود. حمام کردم. وسایل سفر را بستم. یک سبد پیک نیک، دو تا کوله پشتی برای وسایل شخصی هر یک از ما، یک کیف کوچک برای وسایل دم دستی در اتومبیل. آقای شوشو میخواست هتل رزرو کند. دیدم قیمت اتاق هتل شبی 500 تومان است. گفتم: ما که میخواهیم آنجا بگردیم، شاید ویلایی سوئییتی ارزانتر پیدا کردیم. آقای شوشو قبول کرد. نظام پزشکی برای یک شهرک جدید التاسیس تبلیغ کرده و انگیزه اصلی ما برای سفر به شمال دیدن همین شهرک بود. البته اگر شما آن شهرک را دیدید، ما هم دیدیم! با شماره تلفن اعلام شده تماس گرفتیم، ولی کسی جواب نداد. این همه تبلیغ میکنند، بعد تلفن را جواب نمیدهند. معلوم نیست منظورشان چیست. بگذریم.
چهارشنبه شب زود خوابیدیم. پنجشنبه پنج صبح بیدار شدیم. تا لباس بپوشیم و یک لیوان شیر و تکهای کیک بخوریم، ساعت شش شد. قرار بود صبحانه اصلی را در شازده ماهان بخوریم. من تا صبح داشتم برای املت اسپانیایی شازده ماهان خیالبافی میکردم و آب دهان قورت میدادم. چه خیالبافی بیهودهای. متاسفانه کیفیت خدمات و غذاهای شازده ماهان بشدت افت پیدا کرده است. املت اسپانیایی که نداشت. املت پنیر و ژامبون سفارش دادم. یک تپه تخم مرغ له و لورده را جلویم گذاشتند. معلوم بود وقتی آشپز میخواسته املت را در ماهی تابه بالا بیندازد، املت روی اجاق گاز ولو شده. او هم تخم مرغها را جمع کرده و در بشقاب تپانده است. بعلاوه ذرت و نخودفرنگی داخل املت گندیده بود. من دو لقمه خوردم، داشتم بالا میآوردم. تبلیغ دم در شازده ماهان میگوید: نان داغ! چه نان داغی؟ نان خشکیده را روی تستر سوزانده بودند و به جای نان داغ جلوی ما گذاشتند. املت را داخل ظرف یکبار مصرف ریختیم و برای سگهای کنار جاده بردیم.سگها با خوشحالی املت را خوردند. پس از صرف صبحانه، من هم گرسنه بودم و هم تهوع داشتم.
البته حالت تهوعم فقط به خاطر املت نبود، به خاطر درد هم بود. وقتی میخواستیم پیاده از عرض جاده عبور کنیم تا به شازده ماهان برسیم، زمین خوردم. چی شد که زمین خوردم؟ آقای شوشو دستم را گرفت و گفت: وقتی گفتم بدو، بدو آن طرف جاده. بعد گفت: بدو! خودش چنان دوید که من از جا کنده شدم، پایم به برجستگی کناره جاده گیر کرد و وسط جاده پخش و پلا شدم. حالا دستم را ول نمیکند که. محکم دستم را گرفت و فریاد می زند: یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! پاهایم بین پاهای او گیر کرده بود. دستم هم در دستش قفل شده بود و نمیتوانستم از جایم بلند شوم. به خودم گفتم الان ماشین هر دو نفرمان را زیر میگیرد. مرگ عاشقانه دست سردش را روی صورتم کشید. لرزیدم. چپ و راست جاده را نگاه کردم و دیدم خوشبختانه هیچ ماشینی در جاده نیست. نمیدانم چطوری دستم را از دست آقای شوشو بیرون کشیدم. از جا بلند شدم و لنگان لنگان تا آن طرف جاده دویدم. بالای رانم را روی آسفالت کوبیده شده بود و جای کوفتگی درد میکرد. از بس آقای شوشو دستم را کشیده بود، دست و شانه و گردنم بشدت درد گرفته بودم. تا آخر سفر دستم روی گردنم بود. ولی خب ... به خیر گذشت.
رنگ و روی آقای شوشو تا نیم ساعت پریده بود. در طول سفر از شدت درد چند بار میخواستم بهش بپرم و دعوا راه بیندازم. ولی یاد صورت رنگ پریده و ترسیدهاش افتادم و دلم سوخت. زبانم را گاز گرفتم تا بدزبانی نکنم. از وقتی تمرینات خداحافظ خشم را انجام دادهام و آموزههایش را ملکه ذهنم کردهام، بسیاری از دعواهای زناشوییمان در نطفه ساکت میشود. متوجه شدهام لازم نیست برای هر مسئلهای دعوا راه بیندازم و از طرفی لازم نیست چیزی را قورت بدهم و عاجزانه تحمل کنم. من بالاخره تفاوت بین جسور بودن و پرخاشگر بودن را یاد گرفتهام. میدانستم زن صبور، لزوماً توسری خور نیست و قرار نیست همه چیز را تحمل کند، ولی تفاوت بین جسارت و پرخاشگری را نمیدانستم. هر وقت میخواستم جسورانه اعتراض کنم، ناخواسته پرخاشگرانه حمله میکردم. هروقت میخواستم پرخاشگر نباشم، ذلیل و خوار میشدم. بگذریم.
بقیه سفر با خیر و خوشی طی شد. من به یکی از شهرکهای شمال خیلی ارادت دارم. بخشی از دوران شاد کودکیام در آنجا گذشته است. در موردش بعداً خواهم نوشت. در این هشت سال متاهلی، هر بار از کنار آن شهرک رد میشدیم، دلم برای آن شهرک پر میکشید. یک بار به آقای شوشو گفتم: مرا داخل این شهرک ببر. او هم کنار در نگهبانی رفت و گفت: آقا! میخوام برم داخل شهرک! نگهبان هم گفت: نمیشه! آقای شوشو دور زد و به جاده برگشت. این بار هم گفتم:
- مرا به این شهرک ببر. به نگهبان بگو دکتر جاودانی هستی و میخواهی در شهرک ویلا کرایه کنی. به هوای کرایه ویلا داخل شهرک میشویم. یک دوری میزنیم و بیرون میآییم.
او هم همین کار را کرد. نگهبان فوری یک نفر را صدا کرد تا ویلاهای اجارهای شهرک را به ما نشان بدهد. من غرق شادی شدم. در قدم به قدم شهرک، خاطرههای شادیهای کودکیام ایستاده و برایم دست تکان میدادند. راهنما، یک ویلای سه خوابه به ما نشان داد. من از ذوقم روی پا بند نبودم. داخل ویلا را نگاه کردم: مبله شده با زشتترین مبلهای قهوهای دنیا و بی قواره ترین پرده توری صورتی جهان. حتی دهاتیترین چهلچراغ زمانه هم در ویلا آویزان بود. نظافت ویلا کمی بالاتر از صفر. ولی ذوق داشتم ها. نه برای ویلا که برای شهرک. به آقای شوشو گفتم:
- نظرت چیه؟
- خوبه، ولی تخفیف بگیر
- مطمئنی؟ تو روی این مبلها مینشینی؟ شب روی این تختخوابها خوابت میبرد؟
- تو داری از ذوق بال درمی آوری. فکر میکنم دلم میآید تو را از این شهرک بیرون ببرم؟ فوقش یک شب سخت میگذرانم.
- آگه به خاطر من است، نه!
- البته که به خاطر تو است و بله! حتماً بله! این ویلا را اجاره میکنیم.
خدا دنیا را به من داده بود. رویم نشد جلوی راهنما لپش را ماچ کنم. یقه راهنما را چسبیدم که تخفیف بگیرم. پنجاه تومن تخفیف خواستم. تا پسره تته پته کرد، آقای شوشو آمد وسط و گفت: "اشکال نداره آقا. همان که شما گفتی." کلاً وقتی میخواهیم تخفیف بگیریم همینطور میشود. من سختگیرم و تخفیف میخواهم. تا چانهام گرم میشود، آقای شوشوی دست و دلباز من، کوتاه میآید و از خیر تخفیف میگذرد.
وسایل مختصرمان را به داخل ویلا منتقل کردیم. آب جوش آوردم. چای و میوه خوردیم. میز و صندلیهای روی ایوان باصفا بودند. پاهایمان را روی میز دراز کردیم و از چای داغ و عطر بهارنارنج لذت بردیم. هوای لطیف معطر شمال، با محبت پوستم را نوازش میکرد. هرقدر هوای خشک و سرد رودهن با پوست من نامهربان است و صورتم را پر از لک و خشکی و چروک میکند، هوای شرجی با پوستم مهربان است. در عوض موهایم وز میکند و به شکل کلاهی بزرگ و مضحک روی سرم قرار میگیرد. چای را نوشیدم و عازم پیاده روی شدم. میخواستم تمام شهرک را بگردم و مطمئن شوم خاطرههایم سرجای شان هستند. آقای شوشو نیامد. خسته بود. ملافه را روی تختخواب پهن کرد و دراز کشید. من یک ساعتی گردش کردم. دریا را دیدم، خیابانها را دیدم. ویلاها را دیدم. مردم را تماشا کردم. گرسنه و خسته بودم، وگرنه به آن زودی برنمی گشتم.
از راهنما پرسیدیم کجا ناهار بخوریم. او رستورانی شیک و بزرگ را معرفی کرد. خدا خیرش بدهد. چه رستورانی. من ماهی سفید سفارش دادم و آقای شوشو ماهی ازون برون. ولی انگار آن روز از نظر غذا شانس نداشتم. ماهی سفید خیلی خشک بود و پر از تیغ. در عوض ماهی ازون برون عالی بود. داشتم از گرسنگی بیهوش میشدم. از ناهار روز قبل چیز درست و حسابی نخورده بودم. آقای شوشو گفت: تو ازون برون بخور و من ماهی سفید. طفلک خیلی هم از ماهی سفید تعریف کرد و گفت آشپزش ماهی پز بوده و نظیر ندارد و از این حرفها. نمیدانم راست گفت یا میخواست من بتوانم بدون عذاب وجدان ماهی خوشمزه ازون برون را بخورم. یک کاسه سیرترشی هم خوردیم. سیرترشی نگو، مربا! سیاه و شیرین!
بعد از صرف ناهار به فروشگاههای بزرگ آنجا سر زدیم و من یک روپوش جلوبسته و یک بلوز یقه بسته خریدم. چرا؟ روپوش من جلو باز بود و یک تاپ زیر آن پوشیده بودم. یقه تاپ قدری باز بود و گردنم بیرون میافتاد. آقای شوشو معذب بود و مدام شال را روی گردنم تنظیم میکرد. پس از غذا گفتم: برویم از این فروشگاهها یک لباس بستهتر بخریم تا هر دو راحت باشیم. همین کار را هم کردیم. بعد لب دریا رفتیم. روی صخرهها نشستیم و یک ساعتی به دریا زل زدیم. بوی شور دریا، صدای خروش موجها، منظره آسمان و دریا که جایی در افق بهم پیوند میخورند. از نظر من، موجها مثل اسبهایی هستند که با بازیگوشی یورتمه میروند. دریا مرا به خلسهای آرامش بخش میبرد. از تماشای دریا سیر نمیشوم. همیشه با دلخوری مجبور میشوم ساحل را ترک کنم. پس از تماشای دریا، گشتن در کوچههای زیبای شهرک را آغاز کردیم. عروس آورده بودند و فیلمبرداری میکردند. از دور عروس و ساقدوشهایش را تماشا کردم و زیر لب برای خوشبختیاش دعا. چشمهایمان را با تصاویر گل، درخت، چمن، ویلاهای سفید و زیبا پر کردیم و به ویلای اجارهایمان برگشتیم. سر راه بستنی خریدیم. من بستنی قیفی معمولی خریدم. آقای شوشو بستنی سوهان را. خب... همیشه خوراکیهای آقای شوشو خوشمزه تره دیگه! بنابراین من بستنی او را خوردم! طفلک گفت: بخور! بخور! من دیگه عادت کردم تو غذاهای مرا بخوری! نوش جان! بخور!
ساعت هشت شب خوابیدیم. یعنی بیهوش شدیم. ولی من سه صبح بیدار شدم و تا هفت صبح، خواب و بیدار بودم. از پنجره نسیم خنک به داخل اتاق میوزید و با هر وزش، موجی تازه از عطر بهارنارنج را هدیه میآورد. من در عطر بهارنارنج غوطه میخوردم. احساس میکردم روی ننوی طنابی دراز کشیدهام و تاب میخورم. بالاخره برخاستم. پیش از صبحانه یک ساعتی قدم زدم: در میان درختان کهن، صدها رنگ گل و کنار دریای خروشان. وقتی برگشتم آقای شوشو وسایل را جمع کرده بود و سوار ماشین منتظرم بود. به او گفتم: تو برگرد رودهن. من همینجا میمانم! آقای شوشو کشان کشان مرا به داخل ماشین برد.
جای شما خالی که صبحانه خوشمزهای خوردیم: املت، تخم مرغ پخته، گردو، عسل، گوجه و خیار و صد البته چای. نان بربری مثل لاستیک کش میآمد و سفت بود، ولی روی هم رفته صبحانه خوبی بود. زیتون پرورده و مربای بهارنارنج خریدیم و به جاده زدیم. از وقتی ماجرای سفرهایم را در وبلاگ مینویسم، سفرهایم شیرینتر و ماندگارتر شده است. اگر از دوازده سالگی که خاطره نویسی را آغاز کرده بودم، سفرنامههایم را هم مینوشتم، الان چه کتاب قطوری میشد.
عجب سفری بود، این سفر یک روز و نیم به شمال... چشمانم را میبندم و سفرمان را تجسم میکنم: سبز و خوشبو با صدای خروش امواج دریا...
این داستان را با قلم آقای شوشو اینجا بخوانید: بانوجان، بریم بابلسر