روز چهارشنبه ساعت یازده یازده و نیم صبح، یکی بر سر خودم میزدم، یکی بر سر وبینار و یکی بر سر مقالههای مجله راز که موبایلم به صدا درآمد. من وقتی کار میکنم، برای این که حواسم پرت نشود و بتوانم کاملاً روی کارم تمرکز داشته باشم، موبایلم را سایلنت یا فلایت میکنم. آن روز نمیتوانستم موبایل را قطع کنم، چون با دست اندرکاران برگزاری وبینار در تماس بودم. بله... جانم برای شما بگویم که موبایل زنگ زد. جواب دادم. آقای شوشو بود. یک جمله گفت:
قلبم داشت توی دهنم میآمد. کارها را رها کردم و شروع کردم به جستجو در گوگل و یافتم... کاش نمییافتم. سرم بقدری درد گرفته بود که انگار یکی داشت با پتک بر سرم میکوبید. از اضطراب شروع کردم به راه رفتن در دفتر. راه رفتن که نه! داشتم دور دفتر میدویدم. به بچه دوره جنگ بگویی داعش حمله کرد؟ من یک بار شنیده بودم عراق به ایران حمله کرد و هشت سال تنم لرزیده بود. حالا با شنیدن جمله داعش به ایران حمله کرد، تمام خاطرات ترسناک و تلخ جنگ یکباره در سرم فلاش بک زد.
بعد ایستادم. چند نفس عمیق کشیدم. ضربان قلبم را آرام کردم. سردرد را از سرم بیرون راندم. به خودم گفتم: فکر کن این آخرین فرصت نوشتن تو است. پس بنویس. با گامهای لرزان به پشت لپ تاب برگشتم. موبایل را فلایت کردم و فقط نوشتم. نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. مقاله را نوشتم. پاورپوینت وبینار را برای چندمین بار مرور کردم. چند بار متن سخنرانی را تکرار کردم تا دقیقاً یک ساعت طول بکشد. نه کمتر و نه بیشتر. سپس با موسسه میزبان وبینار تماس گرفتم و با آنها اجرای وبینار را تمرین کردم.
پس از تمام این کارها، دوباره اخبار را نگاه کردم. تمام شده بود. جسدها را تماشا کردم. ویرانیها را دیدم. وحشت را بو کشیدم. تازه به خودم اجازه دادم گریه کنم... تازه به خودم اجازه دادم مویه کنم. وطنم... پاره تنم...
صبح پنجشنبه با آرامش وبینار را برگزار کردم. به اضطراب اجازه ندادم حتی یک لحظه، سرزمین ذهنم را اشغال کند. قرار بود از 9:30 تا 10 صبح آزمایش کنیم که همه به وبینار دسترسی داشته باشند و اشکالی نباشد. اتفاقاً اشکالی هم پیش آمد که 20 دقیقهای طول کشید تا برطرف شود. من سر ساعت ده صبح وبینار را شروع کردم. تا یازده حرف زدم. نیم ساعت آخر به سؤال و جواب گذشت. دوستان سؤالات خوبی پرسیدند و خیلی خوب همکاری کردند. خوشبختانه سؤالات خارج از موضوع نداشتیم.
من فایل صوتی وبینار 60 دقیقه تا اعتماد به نفس را بزودی ویرایش میکنم و در سایت قرار میدهم. وقتی فایل صوتی آماده شد، اگر قبلاً در وبینار ثبت نام کردهاید، با نام کاربری و رمز عبورتان وارد سایت فروشگاه شوید و از همان صفحه وبینار فایل صوتی را دانلود کنید. آماده شدن فایل صوتی را با ایمیل، کانال تگرام و اینستاگرام اطلاع میدهم. اگر هنوز در وبینار ثبت نام نکردهاید، الان میتوانید فایل صوتی را پیش خرید کنید، چون الان تخفیف دارد.
راستی ... من یادم رفته بود تجربه وبینار قبلی را در سایت قرار بدهم. نوشته بودم ها، ولی در سایت نگذاشته بودم. خواندن آن خالی از لطف نیست. بفرمایید:
تجربه وبینار 12 سؤال مهم خانمهای مجرد:
در چند وبینار شرکت کرده بودم. وبینارها ، وطنی هم نبودند، دلار پرداخت کردم و در آنها شرکت نمودم. تجربه بسیار خوبی بود. مطالب خوبی یاد گرفتم. اگر خیال داشتم حضوری در همایش شرکت میکردم، باید هزار دلار هزینه همایش، بلیت هواپیما، هزینه اقانت در هتل را میپرداختم. و البته معلوم نبود بتوانم ویزا بگیرم و خیلی مطالب دیگر. اما من با پرداخت 50 تا صد دلار توانستم در محضر اساتید نازنینی باشم. چند وقت بود حسابی به فکر برگزاری وبینار بودم. از اول امسال (سال 1395) دارم انواع و اقسام سرویسهای ارائه وبینار را امتحان میکنم. بالاخره دل به دریا زدم و با یکی قرارداد بستم، ولی نگران بودم که وبینار خوبی از آب درمی آید یا خیر.
دو هفته قبل از برگزاری وبینار قرارداد بستم. سایت آنها را بارها و بارها زیر و رو کردم ولی نمیفهمیدم قرار است چطوری وبینار را مدیریت کنم. وقتی قرارداد بستم گفتند با شما تماس میگیریم و راهنمایی میکنیم. چند روزی گذشت و خبری از تماس نشد. چند بار تماس گرفتم که بالاخره گفتند اول باید پاورپوینت بفرستی تا بتوانیم راهنمایی کنیم. ظرف نیم ساعت پاورپوینت ساختم و ارسال کردم و دوباره تماس گرفتم. باز هم گفتند خودمان تماس میگیریم.
به این ترتیب یک هفته گذشت و من میخواستم در سایت برگزاری وبینار را اعلام کنم، ولی خودم نمیدانستم چی به چیست. چهارشنبه التماس کردم راهنما را برایم بفرستند تا بتوانم آگهی را ارسال کنم. آن روز پنج بار تماس گرفتم. ساعت هفت شب به من قول دادند پنجشنبه صبج راهنما را بفرستند. و این بار واقعاً راهنما را فرستادند. ولی من با دوستان حلقه هدف کلاس داشتم. بعد از کلاس باید همراه همسرم به تهران میرفتم. ده شب به خانه رسیدم. جمعه هم باید به تهران میرفتم، به همین دلیل تا دو صبح داشتم روی سایت کار میکردم تا آگهی ثبت نام در وبینار آماده شود. جمعه چنان حال زاری داشتم که به هفت جد خودم و وبینار و سایت سرویس دهنده فحش میدادم.
از شنبه ثبت نام میکردم، ولی باز هم نمیدانستم قرار است چطوری وبینار را مدیریت کنم. بالاخره سه شنبه پنل مدیریت را به من دادند و آدرسی در تلگرام که مرا پشتیبانی کند. ظرف یک ساعت اتاق وبینار را آماده کردم و با پشتیبان تلگرام تماس گرفتم. وقتی پشتیبان بررسی کرد و دید خودم اتاق را چیدهام، حسابی تعجب کرد و تبربک گفت. من دلم به پشتیبان گرم شد. نمیدانم یک پشتیبان داشتم یا چند تا. خانم بودند یا آقا. ولی پشتیبان را بسیار دوست داشتم. یک حضور بی نام، بی جنسیت، بدون سن، بدون صورت، ولی برای من شد یک خاطره عالی. چهارشنبه چند بار با آقای شوشو اتاق وبینار را بررسی کردیم. آقای شوشو گفت نور کم است.
میز من پشت به پنجره بود و صورتم تاریک میشد. میز را جابجا کردم، سیم کشی کردم، چراغ نصب کردم، جای شما خالی نباشد که پدرم درآمد! ولی باز هم نور خوب نبود. یک طرف صورتم برق میزد و طرف دیگر در تاریکی گم میشد. عاقبت به خاطر آوردم نور طبیعی بهترین یاور عکاسان و فیلمبرداران آماتور است. دوباره میز را حابجا کردم و آن را جلوی پنجره قرار دادم.
صبح بیدار شدم دیدم هوا بارانی است. دو نگرانی برایم پیش آمد:
- نور طبیعی آنقدر که دلم میخواست نورانی نبود
- معمولاً با بارش دو قطره باران، برق و اینترنت قطع میشود
قبل از شروع وببنار باز هم با آقای شوشو هماهنگ کردم. قرار بود وبینار ساعت ده و نیم آغاز شود. من از ساعت ده داشتم همه چیز کنترل و بازکنترل میکردم. این وسط چند تا دوستان بسیار علاقه مند در اتاق وبینار حاضر شده بودند. من میخواستم در مورد نور، رنگ لباس، مقدار آرایش، رنگ روسری و چیدمان اتاق با آقای شوشو مشورت کنم، ولی جلوی این دوستان نمیشد. خواهش میکردم اتاق را ترک کنند. آنها میرفتند و چند تا دیگر وارد میشدند. وقتی همایش داریم هم همینطور است. همیشه سیت کم دو یه نفر خیلی زود میآیند. من و همکارانم داریم این طرف و آن طرف میدویم و جلوی آنها خجالت میکشیم. من از میزان نور که خیالم راحت شد دیگر بی خیال رنگ رنگ لباس و روسری و آرایش شدم. بسم الله گفتم و آغاز کردم.
وبینار خوبی بود. پشتیان لحظه به لحظه همراه ما بود و کمک میکرد. سرویسی که انتخاب کردم برای اینترنت ایران مناسب بود. تصویر شفاف بود و صدا عالی. قطعی و تأخیر هم نداشت. نیم ساعت آخر به سؤال و جواب گذشت. من به نوبت میکروفن شرکت کنندگان را باز میکردم تا بتوانند سؤال خود را بپرسند. برگزاری وبینار تجربه شیرینی بود. دلم میخواهد مرتب وبینار برگزار کنم.