اول ژوئن تصمیم گرفتم ظرف 30 روز یک رمان بنویسم. یک رمان پنجاه هزار کلمهای، یعنی 200 صفحه. هیچ ایدهای نداشتم که قرار است چه بنویسم. اول یک شخصیت اصلی انتخاب کردم:
یک دختر پزشک عمومی 25 ساله به نام شیدا، شبیه خودم، ولی با تجربه و عقل و صبر الانم!!! وای چی میشد آگه این دختره راستی راستی خود خود من بودم؟ ولی نه... من در سن 25 سالگی هیچ شباهتی به شیدا نداشتم متاسفانه...
اولین صحنه را به وضوح دیدم:
در خورماش... نشسته بر مبلی فکسنی، در ایوان خانه، خیره به رشته کوه زاگرس...
در توضیح عرض کنم که خورماش، شهری خیالی است و من طرحم را در خورماش نگذراندم. در واقع اصلاً من به عنوان پزشک عمومی طرح نگذراندم، چون از سهمیه شاگردان ممتاز استفاده کردم و مستقیم وارد دوره رزیدنسی شدم.
شیدا راهی هندوستان میشود. شیدا، هندوستان، دو تا پسر... کدام را انتخاب کند؟
ماجراهایی که در مورد هندوستان نوشتهام، گلچینی است از ماجراهای چهارده پانزده سفری که به هند داشتم. ولی من هرگز چنین مسیر سفری (یعنی از بمبی به چنای، به دهلی، به آگرا) نداشتم. البته در واقعیت هر چهار شهر و خیلی شهرهای دیگر هند را دیدهام.
سه شخصیت اصلی داستان یعنی شیدا و دو عاشقش، واقعی نیستند. کاش بودند... وقتی داشتم مینوشتم تازه فهمیدم چقدر نوشتن رمان و فرو رفتن در تخیلات و آرزوها، شیرین است. کاش من در 25 سالگی چنین سفری داشتم، ولی صد حیف که نداشتم...
کریس بتی راست میگوید:
- یک شخصیت اصلی انتخاب کنید. شخصیتی که او را دوست دارید و تحسین میکنید.
- او را به راه بیندازید
- بعد داستان خودش نوشته خواهد شد. طرح داستان کم کم جلوی چشمان شما ظاهر میشود، چون شما داستان را نمینویسید. شخصیتی که ساختهاید، قلم به دست میگیرد و داستانش را مینویسد.
من این معجزه را با گوشت و پوستم لمس کردم و بسیار بسیار بسیار لذت بخش بود. فکر میکردم خلاقیت و قوه تخیل نوشتن رمان را ندارم، ولی رمان خودبخود نوشته شد و نیازی به من نداشت!
من اول ژوئن، نوشتن را آغاز کردم و باید تا سیام ژوئن آن را به پایان میرساندم. روزی 1667 کلمه مینوشتم. بعضی روزها نمیتوانستم بنویسم و مجبور میشدم روزهای بعدی جبران کنم. در پایان روز 28 ژوئن هنوز 4000 کلمه باقی مانده بود. برای آخر هفته مهمان داشتم و میترسیدم فرصت نکنم رمان را تا پایان ژوئن به پایان برسانم. پنجشنبه 29 ژوئن ساعت شش صبح بیدار شدم. بدون شستن دست و صورتم، پشت لپ تاپ نشستم و تا ساعت نه و نیم صبح یک نفس نوشتم. ساعت 9:30 صبح 29 ژوئن من رمان پنجاه هزار کلمهایام را به پایان رساندم. این هم مدرک و سند:
در گوشی به شما بگویم که خودم خیلی دوستش دارم... خیلی با نوشتنش حال کردم. اما توهم ندارم که شاهکار ادبی باشد. راستی هنوز هیچ اسمی برای آن به ذهنم نرسیده است. به نظرم باید این کلمات در عنوان باشد:
متاسفانه نمیدانم چطوری یک عنوان چشمگیر انتخاب کنم. در دو توفان فکری این دو نام بهتر از آب درآمد:
1- قصه عشق شیدا در هندوستان
2- عشق، هندوستان، شیدا
شما به کدام رأی میدهید؟ ممکنه خواهش کنم نظرتان را بنویسید. مثلاً بنویسید: 1 یا بنویسید 2 و اگر اسم بهتری به نظرتان میرسد، آن اسم را بنویسید. کمکم میکنید؟ برای بهترین نام پیشنهادی، جایزهای تقدیم خواهم کرد. پلیزززززز هلپ می! پلیززززز!
.
.
.
.
.
ماشاالله چقدر خانم خلاق و خوش سلیقه اینجا حضور دارد. آفرین... هزار آفرین...
متشکرم کمک کردید نام رمان را انتخاب کنم. همه نامهای پیشنهادی عالی بود. نقد نامهایی که من انتخاب کردم هم فوق العاده بود. سپاسگزارم. به نظر من بهترین نامی که پیشنهاد شد، این است :
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست (farin)
من به خانم farin ایمیل میفرستم و جایزه ایشان را تقدیم خواهم کرد. امیدوارم آدرس ایمیلشان همانی باشد که با آن در سایت ثبت نام کردهاند. لذت بردم از خلاقیت تک تک شما و از پیشنهادهای عالی شما. سپاسگزارم.