آقای شوشو کم کم دارد مرا حسابی سورپریز میکند. از دو هفته قبل از من قول گرفت به طبیعت گردی برویم. این یعنی سه تا اتفاقی که تا به حال رخ نداده بود:
- برنامه ریزی روز تعطیل از دو هفته قبل
- برنامه ریزی برای طبیعت گردی
- و دو کار بالا توسط آقای شوشو انجام شد
آقای شوشو، آدم دقیقه نود است. دوست ندارد از چند هفته قبل، برنامهریزی کند. اگر به من باشد از همین الان برای تمام جمعههای تابستان برنامهریزی میکنم. ولی این اخلاق من (که میدانم قدری خل و چلی است!!!) با اخلاق آقای شوشو جور درنمیآید. من اینطوری هستم که اگر کسی بگوید: یادمان باشد یک بار برویم سرعین. من فوری تقویمم را درمی آورم و می گویم:
- خب... ماه تیر که پر است. ماه مرداد که پر است. ماه شهریور، هفته سوم که تعطیلات زیاد است. هفته چهارم هم جادهها خیلی شلوغ میشه. خب.... ماه شهریور پنجشنبه جمعه هفته اول یا هفته دوم. کدوم خوبه؟
نه تنها آقای شوشو، بلکه تا به حال ندیدم کسی از این شیوه برنامهریزی من استقبال کند... فکر میکنم در ایران خیلی تک افتادهام. باید آلمانی یا انگلیسی میشدم. بگذریم. من ناباورانه به برنامهریزی آقای شوشو گوش دادم. مرتب متعجبتر شدم، چون دیدم هر روز یادآوری میکند. حتی از سه شنبه میپرسید:
- خوراکی چی ببریم؟
- حالا یک چیزی میبریم.
- جای من و تو عوض شده. قبلاً میگفتی از روز شنبه باید بدانیم میخواهیم جمعه چه کار کنیم.
- آره! ولی نه ساله تو ذوقم خورده. شور و شوقم از بین رفته.
با وجود بیحالی من،شور و شوق آقای شوشو از بین نرفت. پنجشنبه من و خواهرم به استخر رفتیم. خدای من... بعد از سه سال پایم به استخر رسید. از خوشحالی میخواستم دیوارها و موزاییکهای کف آن جا را ببوسم. وقتی دیدم بالکن آفتاب گرفتن دارد، اشکم درآمد. من عاشق آفتابم. عاشق آسمان. حیف که خبر نداشتم و لوسیون ضدآفتاب همراهم نبود. راستی خانمهای گل گلاب... ما به آفتاب احتیاج داریم که پوکی استخوان نگیریم. ما خانمها به خاطر حجاب، نور آفتاب به تنمان نمیخورد. نوری که از شیشه عبور کند هم برای ساختن ویتامین دی و محکم کردن استخوان، بی فایده است. به همین دلیل از هر فرصتی برای سپردن بدنتان به آفتاب استفاده کنید. حتی اگر دوست ندارید برنزه شوید (من که دوست ندارم) باز هم بدنتان را در معرض نور مستقیم آفتاب قرار بدهید. لازم نیست با بیکینی زیر آفتاب دراز بکشید. همین که آفتاب به سر و گردن، دستها و پاهایتان بتابد، کافی است. بگذریم.
پنجشنبه شب آقای شوشو با یک کیلو کالباس، پانزده تا نان ساندویچی، سه تا نوشابه کوچک، سه تا بسته چیپس، یک بسته تخمه، یک بسته بادام هندی، دو تا نان شیرینی گاتا و یک خربزه به خانه آمد. خواستم ساندویچ درست کنم، نگذاشت. گفت: میرویم پیک نیک و هرکسی خودش ساندویچ درست میکند.
- باید کلی ظرف و ظروف ببریم.
- چیزی نیست. دو تا مرد قوی همراهت هست.
خواستم در مورد خربزه و چیپس و آجیل غر بزنم، ولی زبانم را گاز گرفتم. به قول خودش دو تا مرد قوی همراهم هست. داشتم کوله پشتیها را پر میکردم که آقای شوشو اصرار کرد وسایل را در سبد پیک نیک بگذاریم.
- جایی که میخواهیم برویم، لبه باریکی در کوهستان است که باید تعادلمان را روی یک پا حفظ کنیم. با سبد پیک نیک که نمیشه.
- میشه جان! میشه! مردم با سماور و قلیان و دیگ آش رشته به پیک نیک میروند.
خواستم بگویم: به نظرت من شبیه آدمهایی هستم که با سماور و قلیان و دیگ آش رشته به پیک نیک میروند؟ ولی باز هم زبانم را گاز گرفتم. شاید حق با اوست. بار را پدر و پسر میآورند، چرا من غصهاش را میخورم؟ اصلاً شاید من الکی سختگیر هستم. علاوه بر وسایل فوق، یک فلاسک بزرگ پر از آبجوش، یک زیرانداز عظیم ده متری، یک پتو و دو تا بالش هم برداشتیم.
آقای شوشو اعلام کرد برای صبحانه املت درست خواهد کرد. جل الخالق! در این نه سال، این اولین باری بود که او داوطلب شد چیزی بپزد، آن هم املت صبحانه. من همینطور پشت سر هم سورپریز و بشدت خوشحال شدم. ساعت شش صبح بیدار شدم و کارهایم را انجام دادم. آقای شوشو، هشت بیدار و بسرعت مشغول درست کردن املت شد. پسر ساعت هشت و نیم با نان بربری تازه از راه رسید. خوشختانه پسر موفق شد، پدر را راضی کند بی خیال سبد پیک نیک شود و بارها را در کوله پشتیها جا بدهیم.
دست آقای شوشو درد نکند، حیف که به جای پیازداغ سیرداغ در املت ریخت. اول صبحی دل هر سه نفرمان با بوی سیر زیر و رو شد. مهم نیست. نیت مهم است، که نیت آقای شوشو عالی بود. از همین تریبون اعلام میکنم: عاشقتم! باز هم ازون املتهای سیرداغی میخوام.
ساعت نه و نیم راه افتادیم و ده و نیم بود که به مسیر پیاده روی رسیدیم. آفتاب تند بود، سربالایی با شیب تند. من دقیقاً پنج دقیقه راه رفتم که سرم گیج رفت. زیر اولین سایه نشستم و آب نوشیدم. صبر کردم تا حالم جا بیاید. دوباره راه افتادیم. ده دقیقه بعد حال آقای شوشو بد شد. مثل مستها تلو تلو میخورد. داشتم از وحشت سکته میکردم. اگر بیهوش میشد؟ اگر زمین میخورد؟ اگر از کوه پرت میشد؟ حالا سایه پیدا نمیشد که. آفتاب عمودی روی کلهمان میتابید. بالاخره سایهای کنار جوی آب باریکی پیدا کردیم. آب خنک به سر و کلهمان پاشیدیم. پسر برای ما دو نفر نگران شده بود:
- شما دو تا اینطوری نبودید که. از بس ورزش نمیکنید بدنتان افت کرده است.
من و آقای شوشو با شرمندگی سرمان را پایین انداختیم. چه ضایع است بچهها، والدین را سرزنش کنند و حق هم داشته باشند... من هر روز نرمش میکنم. با نرمش کردن، درد گردن و شانه و کمر را برطرف کردهام. از پله هم بالا و پایین میروم تا وزنم را کنترل کنم، ولی کوله کشی زیر آفتاب و در شیب تند کوه... حق با پسر است. بدن ما افت کرده است. سه سال اخیر، کوهنوردی و پیاده روی در طبیعت تعطیل شده است.
نفسمان که جا آمد و ضربان قلبمان طبیعی شد، دوباره به راهپیمایی زیر آفتاب سوزان برگشتیم. بالاخره یک جایی زیر درختان پیدا کردیم. یعنی آقای شوشو پیدا کرد. چه جایی! به به! زمینی صاف، زیر درخت نارون قدیمی، دو طرف جوی آب، کوه دماوند جلوی ما سر به آسمان کشیده بود، برگهای درختان سپیدار، مثل زنگولههای نقرهای، میجنبیدند و میدرخشیدند. آنقدر پروانه در اطرافمان پرواز میکرد که انگار همه گلها در فضا به پرواز درآمده بودند.
خربزه را در جوی آب گذاشتم تا خنک بماند. آب از بس خنک بود، ده ثانیه هم نمیتوانستم پاهایم را در آب نگه دارم. زیرانداز را پهن کردیم. نان و کالباس خوردیم، چای نوشیدیم و دراز کشیدیم. چه خلسهای بود... صدای شرشر آب، از دو طرف با سیستم دالبی اجرا میشد، خش خش برگهای سپیدار همنوازی میکرد، پروانهها در این بزم میرقصیدند، هوا سرشار از عطر گلپر بود و کوه دماوند، آن دیو سپید پای در بند، چشم در چشممان دوخته بود.
چند ساعت آن جا بودیم؟ نمیدانم. زمان متوقف شده بود. آنقدر دراز کشیدیم که عنکبوتها شروع به تار بستن روی تنمان کردند. آن موقع بود که تصمیم گرفتیم برگردیم. در راه باز هم گرمازده شدیم، ولی چون مسیرمان سرپایینی بود، دوام آوردیم. به خانه که رسیدیم مستقیم زیر دوش آب سرد و سپس به رختخواب رفتیم.
روز بعد، آقای شوشو پرسید:
- اشتباهمان در کجا بود؟
- زیادی بار و خوراکی برداشتیم و دیر حرکت کردیم.
- دفعه بعد خربزه نبریم.
- نه! خربزه و چیپس نبریم. ساندویچ هم درست کنیم تا مجبور نشویم چند تا ظرف و بشقاب ببریم
- فلاسک چای را چکار کنیم؟
- قمقمههای کوچک داریم. آنها را پر از آب جوش میکنیم.
- باید صبح زودتر بیدار شویم.
- بله
- ولی خوش گذشت
- عالی بود. ازت متشکرم
قدری گرمازده شدیم. دو بار از حال رفتیم و از خجالت آب شدیم، ولی خوش گذشت. به آرامش کوهستان نیاز داشتیم. بعلاوه خودجوشی آقای شوشو، مرا ذوق زده کرد. خیلی خیلی زیاد. پس از نه سال دارم میفهمم، من کاشف جاهای جدید و تجربههای شگفت انگیز هستم، ولی نباید خودم برنامه ریزی کنم. باید برنامه ریزی را به آقای شوشو بسپارم. درس دوم زندگی مثل عسل در مورد کنترل نکردن است. من آدم کنترل گری هستم. درس دوم زندگی مثل عسل، یکی از مهمترین درسهای شوهرداری من است. راستی... جای شما خالی...