جمعه 31 شهریور، مادرم تحت عمل جراحی قرار گرفت. پارسال اسفند، مفصل ران سمت چپ را عوض کرد و 31 شهریور امسال، مفصل ران سمت راست را. من از جراح او پرسیدم: جراحی چه موقع انجام خواهد شد؟
او پاسخ داد: هفت هشت صبح
می دانم به هزار و یک دلیل، جراح نمیتواند ساعت دقیق جراحی را اعلام کند. انتظار نداشتم ساعت دقیق را بدانم، ولی راستش فکر نمیکردم جراحی هفت صبح انجام شود. دلم میخواست قبل از جراحی، مادرم را ببینم. آدم قبل از عمل، دل نازک میشود. موقع رفتن به اتاق عمل خوب است عزیزان آدم دور و برش باشند. ولی خب... ما رودهن هستیم و رسیدن به بیمارستان آن هم ساعت هفت صبح، ساده نیست. ما 7:15 دقیقه رسیدیم و جراحی مادرم آغاز شده بود. دو ساعتی پشت در اتاق عمل نشستیم تا یک آقای پرستار، نام مرا صدا کرد:
- خانم آناهیتا؟
- من هستم
- جراحی مادرتون تموم شد. میخواد شما رو ببینه
وقتی اسمم را صدا کرد، دلم هری ریخت... آدمیزاد است دیگه... هزار جور فکر به سرم زد، ولی با دیدن صورت خندان مادرم، دلم آرام گرفت. دوساعت بعد، مامان به بخش منتقل شد. پرستارها آمدند و رفتند تا مطمئن شوند وضعیت او مناسب است. من و آقای شوشو تا ظهر آنجا ماندیم و بالاخره با اصرار مادرم، بیمارستان را ترک کردیم. چند تا خرده کار داشتیم، آنها را انجام دادیم و به خرد و خاکشیر به رودهن برگشتیم. غذا خوردیم و خوابیدیم.
عصر تلفنی از حال مامان سراغ گرفتم که الحمدالله خوب بود. من و آقای شوشو داشتیم چای مینوشیدیم و شیرینی میخوردیم که حرف اول مهر شد. آقای شوشو گفت چقدر از اول مهر بدش میآمده و دلش برای بچههای مدرسهای میسوزد. من گفتم:
- من عاشق شروع مدرسهها هستم. اگر الان بچه مدرسهای بودم، کیف مدرسهام را آماده کرده، لباسهایم را روی صندلی گذاشته بودم. حتی کفشهای نو و تمیزم را کنار لباسهایم میگذاشتم. اگر میتوانستم از همین الان لباس و کفش پوشیده و روبان به موها زده، کیفم را روی دوشم میانداختم و منتظر فرا رسیدن صبح میشدم. من عاشق بوی ماه مهر هستم. تابستان را دوست داشتم، ولی آخرهای تابستان، حوصلهام سر میرفت. کلی کتاب خوانده و یک عالم در باغ بازی کرده بودم. به مشهد یا شمال هم رفته بودیم، کار دیگری باقی نمانده بود. من از نیمه شهریور برای باز شدن مدرسه لحظه شماری میکردم.
آقای شوشو، زیرلب چیزهایی در مورد "بچه خرخون های ننر" گفت که من نشنیدم! خب... چکار کنم که عاشق مدرسه هستم؟ بله! نظام آموزشی ما هزار و صد مشکل دارد. مدرسهها و برنامههای درسی، چندان تعریفی ندارند، ولی باز هم مدرسه رفتن بهتر از مدرسه نرفتن است. فقط فکرش را بکنید اگر مدرسه نمیرفتید چه میشد؟ بگذریم از بی سوادی، تا هجده سالگی از صبح تا شب در خانه چه کار میکردید؟ واااای... فکرش هم مرا دیوانه میکند. هیچ خانوادهای نمیتواند از عهده نگهداری بچهها در خانه بربیاید. وقتی تابستان تمام میشود و بچهها به مدرسه برمی گردند، همه مادرها نفس راحت میکشند. من فکر میکردم همه بچهها هم نفس راحت میکشند، ولی خب... ظاهراً همه بچهها اینطوری نیستند. شما نسبت به ماه مهر و شروع مدرسهها چه احساسی دارید؟