با هول و هراس بیدار شدم. نفسم به شماره افتاده بود و قلبم تندتند میزد. ساختمان تکان خورده بود، اتاق تکان خورده بود، تختخواب بشدت تکان خورده بود، جوری که به بالا پرتاب شده بودم. آیا زمین لرزه آمده است؟ درست قبل از خوابیدن، آقای شوشو گفت: «در ژاپن زلزله هشت ریشتری آمده و هیچ تلفات و خسارتی نداشته است. سر پل ذهاب هنوز مردم در چادرهای پلاستیکی سر میکنند...» کجا بودم؟ اینجا خانه ما نیست... اتاق خواب ما نیست. درد در سرم پیچید: دنگ دنگ، قلبم بشدت میتپید: تاپ تاپ، بسختی نفس میکشیدم: هوف... هوف...
بالاخره فهمیدم در هتل بادله ساری هستیم. زلزله نیامده. آقای شوشو از شدت گرما در خواب دست و پا می زند. تخت از تکانهای او به لرزه درآمده است. پا شدم دست و صورتم را شستم. پنجره را باز کردم. زبانم از خشکی به سقم چسبیده، قدری آب نوشیدم و به رختخواب برگشتم. آقای شوشو بیدار شده و میپرسد:
- چرا نفس نفس میزنی؟ از چی ترسیدی؟
- فکر کردم زلزله آمد. تختخواب قراضه است و تشک داغون. تو که تکان میخوری، من یک متر به هوا پرتاب میشوم. ترسیدم.
خواب از سرم پریده بود. تبلت را برداشتم و مطالعه را آغاز کردم. سه ساعتی طول کشید تا دوباره خوابم ببرد. من به سفر نیاز دارم. به بودن در طبیعت نیاز دارم. اگر مدتی سفر نکنم یا در میان طبیعت نباشم، سودا بر من غلبه میکند. غمگین و بدخلق و بهانه گیر میشوم. هفته پیش به آقای شوشو گفتم:
- مرا یک جایی ببر! داره حالم بد میشه
- کجا؟
- هرجا که شد. فقط یکی دو روز یه جایی بریم دلم وا شه
برنامه ریزی و تصمیم گیری برای سفر را به او سپردم. هفت هشت سال طول کشید که بفهمم همسر من نیاز دارد خودش برنامه بریزد و تصمیم بگیرد. اگر من برنامه بریزم، او اذیت میشود. اگر قبل از ازدواجم، با روش مشاوره پیش از ازدواج خود باشید! آشنا بودم، هفت هشت سال طول نمیکشید تا این موضوع را بدانم. بلکه ظرف چند دقیقه میفهمیدم!!! آدم به خاطر ندانستن چقدر سختی میکشد. همیشه آرزو میکنم کاش 20 سالی را که صرف مراقبه کردم، صرف یاد گرفتن مهارتهای زندگی میکردم. همین چیزهایی که از ظرف ده سال اخیر یاد گرفتم... وای که چقدر زندگیام تغییر میکرد. بگذریم.
آقای شوشو ساری را انتخاب کرد. ما از هتل سالاردره راضی بودیم، ولی برای ماجراجویی و تجربه جدید، او هتل بادله را انتخاب کرد. این هتل صد هزار تومان گرانتر از هتل سالاردره است و ما کنجکاو بودیم بدانیم چه مزیتی بر هتل سالاردره دارد؟ هیچی! نه تنها هیچ مزیتی نداشت، بلکه اتاقهای راحت سالاردره، لابی زیبای آن، سکوت دل انگیز و طبیعت زیبای آن را هم نداشت... چرا قیمت گذاری اینطوری است؟ نمیدانم. البته از حق نگذرم که هتل تمیزی است و کارکنان بسیار مؤدب و با محبتی دارد.
چهارشنبه، 4 بهمن، در جاده که بودیم، بیخودی میخندیدم و دماغم را میخاراندم. آنقدر دماغم را خاراندم که پوستش کنده شد! آقای شوشو، یک دکل برق را به من نشان داد و گفت: «نیگا کن! دکل برق!» و من از خنده ریسه رفتم. گفت:
- بدجور مشکوک میزنی! دماغت که میخاره، به دکل برق که میخندی! چی کشیدی؟
- پام که به جاده میرسه، اندورفینهای خونم بالا میره. به همین دلیل دارم علائم مشکوک از خودم ساطع میکنم. کیفور کیفورم!
پنجشنبه 5 بهمن، آقای شوشو ساعت هشت و نیم برای صرف صبحانه، مرا از خواب بیدار کرد. فقط چهار ساعت خوابیده بودم. تلوتلو خوران نیمه هشیار صبحانه نه چندان دلچسب هتل را خوردیم و راهی دریا شدیم. گوگل مپ نشان میداد تا دریا 40 کیلومتر فاصله داریم. گوگل مپ چه معجزهای است. قدم به قدم ما را به طرف دریا هدایت کرد. یاد سفر قبلی افتادم که در جادههای اطراف ساری سرگردان شده بودیم. من با دریا چنان پیوند قویای دارم که فقط دیدن امواجش مرا سرشار از آرامش میکند. خدایا... آرزوی مرا برآورده کن: دلم میخواهد در جایی زندگی کنم که کنار دریا و جنگل باشد... خدایا... خودت نشان بده آنجا کجاست و چطوری باید به آنجا برسم...
کنار دریا قدم زدیم. عکس گرفتیم. آقای شوشو کفشها را درآورد و به میان آب سرد دریا پا گذاشت. روی نیمکتی نشستیم و دریا را تماشا کردیم. بالاخره باد سرد ما را وادار به عقب نشینی کرد. سوار ماشین شدیم. سعی کردیم دشت ناز را پیدا کنیم، ولی گوگل همراهی نکرد. دشت ناز را نمیشناخت. حیف شد. به فکر ناهار افتادیم. دلمان ماهی میخواست. در اینترنت بهترین رستورانهای ساری را جستجو کردیم: سه تا رستوران معرفی کرد. به کمک گوگل مپ به آنجاها رفتیم... وای... اگر بهترین رستورانهای ساری این سه جا بود که ... بی خیال اینترنت شدیم. جاده دریا را بالا و پایین رفتیم و دم تک تک رستورانها ایستادیم. بالاخره رستوران شالی را پیدا کردیم.
چه رستوران زیبایی... شیک، تمیز، با کارکنان مؤدب و غذاهای خوشمزه و تازه. من ماهی شکم پر را انتخاب کردم. اولین بار در عمرم ماهی شکم پر با سبزیجات معطر شمال را چشیدم... طعم بهشتی داشت... الان میتوانم چشمانم را ببندم و طعم و عطر سبزیهای شمال را در دهانم حس کنم. یک ساعتی دنبال رستوران خوب گشتیم، ولی ارزشش را داشت.
بقیه روز را خوابیدیم. کتاب خواندیم و فیلم تماشا کردیم. آخر شب چند دست پینگ پونگ بازی کردیم. سی سالی بود راکت پینگ پونگ به دست نگرفته بودم، ولی خوب بود. خوش گذشت. دلم میخواهد دوباره پینگ پونگ بازی را شروع کنم.
جمعه هی از خواب بیدار میشدم و از خودم میپرسیدم: تموم شد؟ با غصه دوباره میخوابیدم. صبح که بیدار شدم، سرم درد میکرد. با این که سفر بی ماجرایی بود و بیشتر آن به دراز کشیدن در اتاق هتل و کتاب خواندن گذشت، ولی خوب بود... خیلی خوب بود... اما کم بود... میزان سفر خونم به حد خطرناکی پایین آمده است.
نویسنده: یک مارکوپولوی گیر افتاده در خانه!