با این زمستان اطواری که یک روز هوا مثل تابستان گرم است و روز دیگر، لطافت بهاری دارد، عادت کردهام هر روز به امید برف و سرما، google weather را زیر و رو کنم. آنقدر به آب و هوا اهمیت میدهم که دارم شبیه انگلیسیها میشوم. قبلاً وقت شناسی و دلبستگی ام به ساعت، مرا شبیه به انگلیسیها میکرد، حالا مشغولیت ذهنیام با وضعیت آب و هوا.
بالاخره آن روز دل انگیز از راه رسید:
از شش صبح بیدار شده بودم و دل تو دلم نبود. آیا گوگل راست گفته؟ آیا برف آمده؟ آیا زمین سفید شده؟ بالاخره ساعت هفت از زیر پتو بیرون خزیدم و در حالیکه دستهایم میلرزید، پرده را کنار زدم: هوررررررررریا! برف آمده و همه جا سفید است. معجزه سفید جلوی چشمان من رخ داده بود. از آن شیرینتر که هنوز برف میبارید. دانههای سفید برف میرقصیدند و میچرخیدند و با طنازی بر زمین مینشستند. سطح خیابان و پیاده رو یکسره سفید و پانخورده بود.
از خانه ما تا محل کارم، پانزده دقیقه پیاده روی است، ولی مسیر خوشایندی برای قدم زدن نیست. کنار جاده است و دود اگزوز ماشینها خفهات میکند. پیاده روها پر از چاله و چوله است. جا به جا زمین را خدا میداند برای چه کنده و به حال رها کردهاند. خلاصه آن که من پیاده روی از خانه تا محل کارم را دوست ندارم. با ماشین شخصی یا تاکسی به سر کار میروم که فقط دو سه دقیقه طول میکشد.
اما یکشنبه هشتم بهمن 1396 منظره برفی بقدری زیبا بود که دلم نیامد دو سه دقیقهای از آن عبور کنم. پیاده راه افتادم و با آرامش روی برفهای دست نخورده گام برداشتم: خش خش برف زیر پاهایم و بوسههای سردش روی گونههایم. گاهی میایستادم و مشتی برف را در مشت می فشردم و دوباره به راه میافتادم. گاهی صورتم را به سوی آسمان میگرفتم، دهانم را باز میکردم تا دانههای برف را ببلعم.
مسیر پانزده دقیقهای، نیم ساعتی طول کشید چون جایی که پیاده رو موزاییک شده بود، سطح موزاییک چنان صیقلی بود که روی آن اسکی میکردم و جایی که پیاده رو موزاییک نداشت، چنان پر چاله چوله بود، که میترسیدم مچ پایم بشکند. درود بر شهرداری که چنین با مهارت پیاده روها را سر و سامان داده است.
با وجود معضلات مسیر و شهرسازی، از پیاده رویام بسیار لذت بردم. وقتی دفتر را تعطیل کردم، باز هم پیاده به خانه برگشتم. مدتها بود اینقدر لذت نبرده بودم. دلم میخواست بالا و پایین بپرم، بچرخم، بدوم، گوله برفی پرتاب کنم، آواز بخوانم و روی برفها غلت بخورم.
نگران نباشید! هیچکدام از این کارها را نکردم! مواظب آبروی خودم هستم، ولی کودکی که در جسم میانسال من اسیر است، پشت پنجره ایستاد و با حسرت بازی بچهها در برف را تماشا کرد.
برای خودم سوپ پختم، سوپ داغ را نوش جان کردم، پتو دور تنم پیچیدم و خودم را به تماشای یک فیلم عاشقانه زیبا دعوت کردم: طولانیترین سواری The Longest Ride
این فیلم بر اساس کتابی با همین نام ساخته شده است. نویسنده کتاب نیکولاس اسپارکس است. نویسنده کتاب معروف: دفترچه The Notebook
نوشتههای نیکولاس اسپارکس را دوست دارم. ملایم و لطیف است و طبیعت زیبای کارولینای شمالی را با استادی توصیف میکند. خدای من... چقدر دلم میخواهد در جایی شبیه داستانهای او زندگی کنم. فکر میکنم تمام آثار او را خوانده باشم. متعجب بودم چرا در تقریباً تمام داستانها، زن میمیرد یا به سرنوشتی بدتر از مرگ، مثلاً آلزایمر یا آسیب مغزی دچار میشود؟
نگران همسر آقای نیکولاس اسپارکس شدم. چرا اینقدر اصرار دارد از شر زنش خلاص شود و آیا بالاخره خلاص شد؟ زندگینامه او را جستجو کردم... بله حدسم درست بود. در سال 2015 او و همسرش با وجود داشتن پنج فرزند و عقاید سرسختانه کاتولیکی از هم طلاق گرفتند. (کاتولیکها طلاق نمیگیرند)
روز خوشی را گذراندم... برف، پیاده روی، سوپ و فیلم عاشقانه. خدایا هزار بار تو را شکر.