تعطیلات نوروزی خود را چگونه گذراندید؟ نوروز 1397
انشای نوروزی
برآمد باد صبح و بوی نوروز
|
به کام دوستان و بخت پیروز
|
مبارک بادت این سال و همه سال
|
همایون بادت این روز و همه روز
|
جانم براتون بگه که سهشنبه زمان تحویل سال بود. من روز دوشنبه، خانه را گردگیری و جارو کردم. سفره هفتسین را چیدم. مراحل خوشگلازیسیون خودم را هم تکمیل کردم. برای روز سهشنبه کاری نداشتم. چقدر دوست دارم سال را اینطوری آغاز کنم: در آرامش و بدون بدو بدو. سهشنبه ماهی تیلاپیا سوخاری و سیبزمینی سرخشده درست کردم. راستی... من همیشه میگم ماهی پیلاپیلا! الان برای این که سوتی ندهم از اینترنت اسم درست ماهی را سرچ کردم! چه ناهاری خوردیم... بهبه! جای شما سبز. ماهی تیلاپیا را یک ساعت در آبلمیو، روغنزیتون، نمک و فلفل و پودر سیر میخوابانم تا مزه پیدا کند و بوی زهم آن برود. کمی پودر سوخاری را در آب حل میکنم تا مایع چسبنده حاصل شود. تکههای ماهی مزه دار شده را در مایع چسبنده خیس میکنم و در پودر سوخاری میغلتانم. پودرهای اضافی را میتکانم. تکههای ماهی برای سرخ شدن آماده است. اونقده خوشمزه است، اونقده خوشمزه است که همینالان که دارم در موردش مینویسم هم آب دهانم راه افتاد. مراسم ماهی سفید و سبزی پلوخوری روز عید را به ماهی تیلاپیا و سیبزمینی سرخشده تبدیل کرده و بسی حظ بردیم.
قبل از سالتحویل اولویه خانگی و کتلت نوش جان کردیم. بعد لباس خوشگل هامون را پوشیدیم و دور سفره هفتسین نشستیم. ما هیچ کانال تلویزیونی داخلی و خارجی نداریم، به همین دلیل از بهوسیله موبایل به رادیو پیام متصل شدیم و صدای در شدن توپ را شنیدیم. چه جادویی در این لحظه است؟ شنیدن دعای یا مقلبالقلوب و صدای توپ و جمله «آغاز سال ...» قلبم را از شور و هیجان به تپش میاندازد. روبوسی کردیم. کادوها را ردوبدل کردیم. شیرینی خوردیم. تا دیروقت گپ زدیم، گفتیم و خندیدیم.
چهارشنبه اول فرودین، برای ناهار دعوت بودیم به خانه والدین من. مادرم به درخواست ما سبزی کوکو و قورمهسبزی پخته بود. وااااای... دلتون نخواد چقدر خوشمزه بود. روز اول فروردین، روز تولد پدرم است. از شیرینی فروشی بیبی، تارت توتفرنگی خریدیم و دادیم روی آن نوشتند: تولدت مبارک! یک شمع بامزه به شکل سبیل هم روی تارت گذاشتیم. آخرین بارم باشد که از بیبی شیرینی بخرم. تارت خشک بود و زیادی شیرین. خوب بود که دور هم تولد بابا را جشن گرفتیم، ولی اگر کیک خوشمزهای تهیه کرده بودیم، کیفتان کوکتر میشد. بگذریم.
از بعدازظهر اول فروردین، علائم سرماخوردگی در آقای شوشو هویدا شد و از تمام روز دوم فروردین را خوابید. من هم غذا پختم و نوشتم. سوم فروردین، والدینم برای عید دیدنی به خانه ما آمدند. با آش رشته، زرشکپلو و کرم کارامل از آنها پذیرایی کردم. بساط چای و شیرینی سنتی و میوه هم فراهم بود. خوش گذشت.
بیماری آقای شوشو در روز چهارم فروردین شدت گرفت و باز هم تمام روز را خوابید. من کتاب خواندم.
آقای شوشو پنجم، ششم، هفتم و هشتم فروردین، به سرکار در داروخانه برگشت. من در خانه بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم و کمکم بیمار شدم و در رختخواب بستری، ولی وقتی آقای شوشو گفت: پاشو برویم برات گوشواره بخرم، یکمرتبه بیماریام بهکلی برطرف شد! به جان خودم! اصلاً طلا و جواهر قوت قلب خانمهاست. آقایان گرامی! از من به شما نصیحت، هرازگاهی یکتکه طلا برای همسرتان بخرید، حتی اگر همسرتان درآمد دارد. بهاندازه جیبتان بخرید، ولی بخرید. خودتان پیشنهاد کنید. هیچوقت لوازم خانه به همسرتان هدیه ندهید! بلکه طلا و جواهر هدیه بدهید.
پنجشنبه نهم فروردین، من و آقای شوشو شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. اول یکسری مدارک را از دارالترجمه گرفتیم. سپس به میلاد نور رفتیم، جواهرفروشی موردنظرمان تعطیل بود. من مشتری ثابت یک طلافروشی هستم. به آن مغازه رفتیم. یک جفت گوشواره طلا بیریخت داشتم که آن را یک جفت گوشواره خوشگل عوض کردم. برای آقای شوشو یک دوجین لباسزیر گرفتیم. من هدیه سالگرد ازدواج و روز مرد را بهصورت اسکناس در یک پاکت قرار دادم و با یک قلب خوشگل مهرش کردم. هدیه را به آقای شوشو تقدیم کردم. کلی خوشحال شد، ولی گفت: «پول پیش خودت باشه، چون اگر دست خودم باشه اینطرف و آنطرف خرج میکنم و نمیفهمم چی شد. امسال میخوام از هدیهام لذت ببرم.» یک ساندویچی قدیمی در لالهزار است که ساندویچ زبان، مغز، جگر و کتلت میفروشد. من عاشق پیاز جعفری ساندویچهایش هستم. متأسفانه تعطیل بود. داشتیم از گرسنگی هلاک میشدیم. پرسان پرسان یک چلوکبابی پیدا کردیم. مدیر رستوران یک خانم خوشرو بود. چنان بامحبت به من لبخند زد که انگار عزیزی را دیده. وقتی دیدم غذا را در ظرفهای مسی آوردند، دلم غش رفت. کبابکوبیده خوردیم. خوشمزه بود. سپس به خیابان منوچهری رفتیم و نفری یک کیف لپتاپ خریدیم. به شهرک غرب برگشتیم. هنوز جواهرفروشی باز نشده بود. یک بطری آب هویج گرفتیم و به خانه والدین من رفتیم. تا خواستم جرعهای آب هویج بنوشم، مادرم از من خواست پای کامپیوتر بنشینم و فرمهای ویزای شینگن را برای او و پدرم تکمیل کنم. دوساعتی جان کندم. میز کوتاه بود، صندلی سفت، حواس من پرت گوشواره بود. بالاخره هم معلوم شد باید پنج شش تا مدرک آپلود کنیم که هیچکدام در دسترس نبود. به مادرم قول دادم روز بعد فرم را تکمیل کنم. بالاخره به جواهرفروشی رسیدیم. من چند ماه پیش یک جفت گوشواره یاقوت نشان کرده بودم. گوشوارهها را سفارش دادیم. یاقوت انگشترم تیره بود. به پیشنهاد جواهرفروش آن یاقوت تیره را با یک یاقوت به رنگ خون عوض کردم. اووووه... چی شد دختر! عالی! سرماخوردگی من بهکلی بهبود پیدا کرد. خوش و خرم به خانه برگشتیم.
جمعه دهم فروردین، یکسره صرف تکمیل فرم ویزای شینگن والدینم شد. پدر و پسر به عید دیدنی رفتند و تا آخر شب برنگشتند.
شنبه یازدهم فروردین، روز مرد، روز پدر و میلاد حضرت علی بود. شیکوپیک کردیم و از خانه بیرون زدیم. اول به هایلند رفتیم و نفری یک عطر و ادوکلن خریدیم. من چند قلم وسیله آرایش هم گرفتم. سپس در نائب ساعی ناهار خوردیم. از نظر من کباب یعنی کباب نائب. از بین همه شعبات نائب، شعبه ساعی را بیشتر دوست دارم. بچه که بودم بیشتر جمعهها آنجا ناهار میخوردیم. برای من نائب ساعی، پر از شادیهای ناب دوران کودکی است. ناهار را مهمان من بودیم و خوشبختانه نائب ساعی مرا روسفید کرد. از بس که غذایش خوشمزه و کارکنانش مؤدب و محترم هستند. با عزمی راسخ ته بشقابها را درآوردیم. بشقابها تمیز تمیز و لیس زده تحویل دادیم. از شیرینی فروشی VIP یک کیلو شیرینی گرفتیم و برای عرض تبریک روز پدر به خانه والدینم رفتیم. یکساعتی نشستیم. چای و شیرینی خوردیم. بعد به کتابفروشی گلستان رفتیم. انگار مرا به بهشت بردهاند. چشم از دیدن لوازمتحریر خوشگل و کتابهای رنگارنگ سیر نمیشد. سه کتاب خریدم و یک خودکار پارکر. آقای شوشو هم خود را به سیدیهای موسیقی و کتاب و وسایل تزئینی مهمان کرد. به رودهن برگشتیم. از ترهبار سر خیابانمان باقالی تازه، توتفرنگی، موز، کرفس و سیب خریدیم. در خانه آقای شوشو آب کرفس و سیب گرفت. من باقالی پختم و کرفس سرخ کردم. توتفرنگی و موز را در فریزر گذاشتم تا یخ بزند و برای تهیه اسموتی آماده باشد.
آقای شوشو روز نهم و یازدهم فروردین، هدیههایش را خرید: کیف لپتاپ، ادوکلن (همانکه جان اسنو آن را تبلیغ میکند!) چندین سی دی موسیقی و کتاب، سه تا شمع که با باتری کار میکنند و زینت کتابخانه شدهاند. خودش گفت اولین بار است که حسابی از هدیهاش لذت برد. اوایل ازدواجمان من برای او هدیه میخریدم و او هدیههایش را دوست نداشت. بعداً گفت: «تو نقدی به من هدیه بده تا من همراه پسرم خرید کنم.» من طبق گفته او عمل کردم، ولی دلم میخواست من هم موقع خرید باشم و در لذت او شریک. برایم عجیب بود که او میخواهد لذت خرید با دیگری سهیم شود و مرا همراه خود نمیبرد. دفعات بعدی حرص نخوردم. پول را به کارتش میریختم تا هر جور دوست دارد خرج کند. چند دفعه این کار را کردم تا یکبار چند ماه پس از روز تولدش با عصبانیت پرسید: «چرا به من کادوی تولد ندادی؟!» مجبور شدم رسید پرداخت هدیه را به او نشان بدهم تا باور کند هدیهاش را نقدی دادهام و متأسفانه او هیچ هدیهای با آن نخریده است. هدیه روز تولد 1396 را در کوش آداسی به صورت اسکناس و در پاکت به او دادم. باز هم هیچی با آن پول نخرید. پول را اینطرف و آنطرف خرج خانه کرد. من هم چند بار سرش غر زدم. ولی این بار بالاخره او از هدیهاش لذت برد چون با سلیقه خودش خرید کرد و من هم از هدیه دادن لذت بردم چون در لذت خریدهایش شریک شدم. روز یازدم فروردین، همزمان با تمرین سپاسگزاری برای خوراکیهای بود. من پشت سر هم خوراکیهای خوشمزه را میخوردم و سپاسگزاری میکردم. صدبار بیشتر بهم مزه داد.
آقای شوشو پیشنهاد کرد دوازدهم فروردین پیکنیک برویم. من از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم. یعنی بالاخره چشم من به جمال شکوفهها، گلهای صحرایی و کوچهباغهای دماوند روشن خواهد شد؟ از خوشحالی به هوا پریدم و هنوز در هوا بودم و به زمین برنگشته بودم که آقای شوشو حرفش را عوض کرد:
- سه ماهه دیگ زودپز خراب است و تو قورمهسبزی نپختی. برویم دیگ زودپز بخریم.
من از هوا به زمین برگشتم و رقص و پایکوبی را ادامه ندادم. از پیشنهاد خرید هم استقبال نمودم چون دیگر قبول کردم همسرم از طبیعتگردی خوشش نمیآید. بعلاوه خریدهای خانه ما هم ضروری است. خوشبخانه روز دوازدهم هم روز خوبی از آب درآمد.
مدتی است یک آپشن جدید به اینستاگرام اضافه شده به نام «استوری». من نمیفهمیدم چرا ملت یک عکس یا ویدیو را برای 24 ساعت به اشتراک میگذارند. خب... که چی بشه؟ هرچی استوری مردم را نگاه میکردم، نمیفهمیدم چه فایدهای دارد. در طول تعطیلات نوروزی، یک شب بیخوابی به سرم زد. ساعت سه صبح بود که با فریاد اورکا! اورکا! که البته به آرامی زیر لب تکرار مینمودم، کشف کردم استوری چیست و چه فایدهای دارد.
استوری به شما کمک میکند داستان و قصه یک شبانه روز خود را به اشتراک بگذارید. فرض کنید شما تصمیم دارید سفر کنید. میتوانید هر یکی دو ساعت با یک عکس یا چند ثانیه ویدیو دوستانتان را در جریان مسافرت قرار بدهید. اگر این آپشن نباشد، باید در طول یک روز کلی عکس و فیلم در اینستاگرام بگذارید که شلوغ پلوغ میشود و سررشته امور از دست دوستان در میرود.
پس استوری برای تبلیغ و اطلاعیه دادن نیست، بلکه برای تعریف کردن یک ماجرای 24 ساعته است. البته برای رأی گیری هم مورد استفاده قرار میگیرد. با حال است. من هم چشم تکنولوژی را کور کردم و 12 فروردین یک استوری چند قسمته گذاشتم. بامزه بود.
اول به شوش رفتیم. بیشتر پاساژها و مغازهها بسته بود. سپس به بازار رفتیم تا چای بخریم. جای پارک نبود. پسر پشت فرمان نشست تا ما سریع برویم و برگردیم. ما باعجله به مغازه چای فروشی رفتیم. پای آقای شوشو در گودالی فرورفت و مچ پایش پیچ خورد. نزدیک بود موتور مرا زیر بگیرد. پسر هم از این استرسها بینصیب نبود. پلیس او را چند بار به اینطرف و آنطرف خیابان فرستاده بود تا بالاخره جای پارک پیدا کرد. ماشین را پارک کرد و خیالش راحت شد، ولی اشتباه میکرد. ماشین دیگری آمد و سعی کرد در فضای خالی کوچک جلوی ماشین ما پارک کند. سه بار به ماشین ما کوبید و ده بار به ماشین جلویی تا فهمید این فضا برای پارک ماشین او کوچک است. استرسی را شهرسازی خوب تهران و رفتار عالی شهروندان به جان ما ریخت، با نوشیدن آب انار ترش و شیرین گلپر زده، شستیم. وقت ناهار بود. پسر اصرار داشت به سالادبار برویم و سالاد بخوریم. من و آقای شوشو، باوجود اضافهوزن و کلسترول بالا، زیر بار پیشنهاد او نرفتیم و به کلهپاچه رأی دادیم! جای شما خالی... عجب کلهپاچهای... عجب کلهپاچهای... از بس خوشمزه بود هول شده بودم و نمیدانستم در دهانم بگذارم یا چشمم. با شکمهای بادکرده بهسوی شهروند حرکت کردیم. دیگ زودپز، کتری برقی، حوله، پادری و چند تا خرتوخورت دیگر با پرداخت یک و نیم میلیون ناقابل خریدیم. آوازخوانان و سوتزنان به خانه برگشتیم. روز بسیار خوشی بود.
سیزدهبدر: خانه ما در کنار جاده بهطرف هراز قرار دارد. روزهای تعطیل ما در خانه زندانی هستیم چون ترافیک غیرقابلتحمل است. ما تصمیم گرفتیم سیزدهبدر را در خانه برگزار کنیم. آقای شوشو زودتر از من برخاست و مقدمات تهیه سالاد اولویه را فراهم کرد. من پس از صرف صبحانه، سالاد اولویه مشدی ساختم. ناهار ساندویچ اولویه خوردیم. پس از ناهار، ساختن اسموتی را آغاز کردم. توتفرنگی و موز یخزده را داخل غذاساز ریختم و کمی شیر اضافه کردم. غذاساز را روشن کردم. چشمتان روز بد نبیند که شیر به اطراف پاشید و نصف آشپزخانه را به گند کشید. تف به بعضی سایتها! دستوراتی برای آشپزی میگذارند که خودشان تابهحال یکبار هم امتحان نکردهاند. استفاده از راهنمای آنها این افتضاح را به بار میآورد. دردسرتان ندهم، آشپزخانه را تمیز کردم و اسموتی خوشمزهای ساختم. سر فرصت سایتهای خارجی را زیرورو کردم و دستور درستوحسابی برای اسموتی پیدا کردم. آن را در پست جداگانه قرار میدهم: اسموتی چیست؟
عصر برای عید دیدنی به آپارتمان پسر رفتیم. او با چای لاته و بیسکوییت شکلاتی از ما پذیرایی کرد. بالاخره من توانستم چند دقیقه پیادهروی کنم. سبزه هفتسین را گره زدم و روی جدول خیابان گذاشتم. انشاالله آرزوی دل هم برآورده شود. اینجاست که یک پست جدید شکل میگیرد. لطفاً روی لینک کلیک کنید: غول چراغ جادو و سه آرزوی شما
امسال نوروز خوش گذشت، ما پیشرفتهای خوبی در تحکیم پیوندهای خانواده سهنفریمان داشتیم. ولی در عمل تمام تعطیلات به خریدن و پختن گذشت. عید اومد، بهار اومد، نمیریم به صحرا... لالای لالای لااااا... انشاالله سال بعد بهتر خواهد شد. حالا نوبت شماست. شما در تعطیلات نوروزی چه کردید؟ خوش گذشت؟