من عاشق طبیعت هستم. هر بهار وقتی درختان غرق شکوفه میشوند، من از ذوق و شوق بالا و پایین میپرم. دیدن شکوفههای زیبا و برگهای تازه جوانه زده، هرگز برایم تکراری و کهنه نشده است. چرا تکراری شود؟ من فقط 50 بار چنین نمایش شکوهمندی را دیدهام. درختان خشکیده، یکمرتبه پر از شکوفه و جوانههای سبز میشود. عاشقم بهارم... چه کسی عاشق بهار نیست؟ در بهار پرندگان هم از خوشی یکسره آواز میخوانند.
عجیب آن که هر بار شکوفهها را بر درخت میبینم و آواز بلبلها را در بهاران میشنوم و عطر گلهای صحرایی را به مشام میکشم، از خودم میپرسم آیا سال بعد هم فرصتی هست که این هم زیبایی را ببینم، بشنوم و ببویم؟ دلم میخواهد جایی زندگی کنم که براحتی به طبیعت دسترسی داشته باشم. کنار دریا و جنگل باشم و بتوانم هر روز ساعتی را در آغوش مادر طبیعت بگذرانم. الهی آمین...
امسال در تطعیلات دو هفتهای عید، حتی یک دقیقه فرصت نکردم به میان طبیعت بروم. بیمار شدم، کج خلق شدم، با همسرم صحبت کردم و بالاخره ترکیدم! قبل از تعطیلات دو روزه مبعث پیامبر، چهار روز حسابی بداخلاقی کردم. شاید لازم نبود بداخلاقی کنم و آقای شوشو بدون بداخلاقی هم مرا به گردش میبرد. نمیدانم، ولی قرار نیست دروغ بگویم. درسته؟ پس اعتراف میکنم که بداخلاقی کردم. کار خوبی نکردم. الان هم احساس خوبی از این اعتراف ندارم. بگذاریم.
جمعه 24 فروردین، آقای شوشو ساعت هفت صبح از خانه خارج شد و نان بربری تازه خرید. در این هشت سال اولین بار بود که چنین کاری کرد و من از او بسیار سپاسگزارم. چای دم کرد و املت خوشمزهای ساخت. من خوش خوشان حمام کردم و لباس پوشیدم. ساعت هفت و نیم ترگل ورگل پای میز صبحانه نشستم. چه صبحانهای بود... به به! نان بربری خشخاشی تازه، چای تازه دم و املت شوهرپز... چه شود...
پس از صرف صبحانه، کوله پشتی بستیم: قمقمه آبجوش، چای کیسهای، خرما و دو تا سیب. محض احتیاط پانچوها را هم برداشتیم تا اگر باران آمد، بپوشیم. به میان کوچه باغهای دماوند رفتیم... نه... فکر کنم به باغ بهشت رفتیم... من چند بار از آقای شوشو خواستم مرا نیشگون بگیرد تا مطمئن شوم خواب نیستم. یک بار هم پرسیدم: نکنه مردهایم و به دنیای دیگر آمدهایم؟
همه جا شکوفه... همه جا سبز... هوا نمناک، بلبلها در آواز، آسمان پوشیده از ابری باران زا. بی اختیار آواز خواندیم:
شکوفه میرقصد از باد بهاری
|
شده سرتاسر دشت سبز و گلناری
|
ای شکوفه خنده تو جلوهها دارد
|
آن روی زیبا نظری سوی ما دارد
|
بعد آهنگهای دیگر و دیگر و دیگر و بالاخره با محسن چاووشی هم آواز شدیم:
آمد بهار جانها ای شاختر برقص آ
|
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر برقص آ
|
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
|
ای شیرجوش دررو جان پدر برقص آ
|
آمد بهار جانها ای شاختر برقص آ
|
ای شاختر برقص آ
|
و چون مولانا دست افشانی کردیم و چرخ چرخ زدیم. آن دو دیوانه که در کوچههای دماوند میرقصیدند، ما بودیم...
خوشمزهترین چای و خرما را نشسته بر جدول خیابان صرف کردیم. وقتی ریزش باران آغاز شد، سوار بر ماشین در جاده کوهستانی به راه افتادیم. آواز خواندیم و از شوق نعرهها زدیم، ولی جامه ندریدیم ها! حواسمان بود عفت عمومی را لکهدار نکنیم. هاهاهاها!
چه روزی بود... چه روزی... گزارش آن گردش جانانه را در استوری اینستاگرام قرار دادم. عدهای از شما در آن گردش، همزمان همراه ما بودید. سپاسگزارم.