زنعمو ده پانزده سال پیش زمین خورد و لگن خاصرهاش شکست. جراحی کرد، ولی نتیجه جراحی خوب از آب درنیامد. زندگی او بهکلی تغییر کرد. آن زن پرشور و پرهیجان که همیشه میخندید و دور و برش پر از مهمان بود، به آدمی گوشهگیر و منزوی تبدیل شد. حوصله مهمانی رفتن و مهمان آمدن را هم نداشت. مدتها در رختخواب خوابید و وقتی توانست روی پاهایش بایستد، فقط با واکر میتوانست راه برود. چقدر راه میرفت؟ تا دستشویی و یا تا دم مبل جلوی تلویزیون. امسال بالاخره کالبد زمینیاش را ترک کرد. باشد که در آن دنیا روی پاهایش برقصد و دوباره فضا را پر از خنده کند. آدمی دم است و آه... سلامتی بزرگترین نعمت زندگی است. کاش قدرش را بدانیم.
دوشنبه ساعت ده شب بود که با مادرم تماس گرفتم. او گفت دارند همراه برادرم به دماوند میروند.
- چرا؟ شما که دو روز پیش اینجا بودید. هیچوقت شبانه به دماوند نمیآیید.
مادرم خبر تلخی داد. خبری که اصلاً انتظار شنیدنش را نداشتم. زنعمو زری درگذشته است و سهشنبه او را در گورستان باصفای چشمه اعلا دفن خواهند کرد. زنعمو بیمار بود، ولی من انتظار مرگش را نداشتم چون سنی نداشت. البته عذابهای جسمانی چند سال اخیر او را تحلیل برده بود.
سهشنبه روز سختی بود. میدانم زنعمو راحت شد، شاید هم اینطور نیست. شاید او زندگی را دوست داشت حتی با واکر و در کنج انزوایش. هیچ نمیدانم. سهشنبه روز سختی برای ما بود، برای ما بازماندگان. به خاطرههایش فکر میکردم. کاش رسم داشتیم بر سر مزار از خوبیها و خاطرههای مرحوم میگفتیم. حالا که رسم نیست، من در این صفحه مینویسم:
زنعمو جان
من شما را دوست داشتم. مثل همخون خودم، مثل عمهام دوست داشتم.
بخش بزرگی از خوشیهای دوران کودکی من در خانه شما و یا در کنار شما گذشت. من عاشق آن کلبه سنگی شما و آن نیمکتهای چوبی بودم. عاشق لوبیاپلوهای خوشمزه و ترشی آلبالوی درجهیک شما بودم.
یادتان هست دستهجمعی به شمال سفر کردیم؟ شب را در چادر خوابیدیم. ما شش تا بچه در یک چادر بودیم: من، برادرم، دو دخترعمه و دو پسرعمو. صبح که پاشدیم تا گردن غرق شاش بودیم! یکی از پسرها و شاید هر سه آنها دستهگل به آب داده بودند. یک حشره هم چشم شما را نیش زده و پلک چشمتان بهاندازه پرتقال باد کرده بود. آن سفر جاودانه شد، ازبسکه خندیدیم. ازبسکه شما، مادرم و عمهام مسائل را ساده میگرفتید. شما سه نفر مثل سه خواهر بودید: دو جاری و یک خواهرشوهر! این روزها دیدن چنین رابطه دلنشینی بهقدری نادر است که انگار دارم از افسانه پریان مینویسم.
یادتان هست یک روز سکسکه میکردم؟ فکر کنم یکساعتی سکسکه کردم و نمیدانستم چطوری از شر سکسکه مزاحم خلاص شوم. آب خوردم، نفسم را حبس کردم. قاشق ته حلقم فرو کردم، ولی باز هم مثل قورباغه بالا و پایین میپریدم. شما مرا به گوشه خلوتی صدا زدید. گفتید: می خوام یه چیزی بگم. ناراحت نشی ها. من یک انگشتر روی میز اتاقم گذاشته بودم. الان انگشترم نیست. شما آن را برداشتی؟! سکسکه چیه؟! من نفس کشیدن را هم فراموش کردم. با رنگ پریده داشتم تتهپته میکردم و قسم میخوردم که شما از خنده رودهبر شدید: سکسکهات تموم شد؟!!!! چقدر خندیدیم و راستی راستی هم سکسکه من تمام شد.
شما فال قهوه هم میگرفتید، ولی بهندرت. خیلی بهندرت. بیشتر اوقات نقش قهوه ته فنجان ما را نگاه میکردید و در سکوتی مرموز به دوردست خیره میشدید. هرچه اصرار میکردیم، چیزی نمیگفتید.
زنعمو جان... کاش این اردیبهشت دستهجمعی سبزی کوهی میچیدیم... اصلاً آنوقتها هر جمعه بهانهای برای دورهم جمع شدن، خوش گذراندن و خندیدن بود. بهانههای ساده مثل: وقت چیدن سبزی کوهی است. وقت دیدن شقایقهای دشت لار است. وقت دیدن برف در تابستان در کنار دریاچه تار است. وقت فرورفتن در آب مثل یخ تنگه واشی است. وقت چیدن تمشک است. وقت جمع کردن گردو است. وقت برفبازی است. وقت... چه میدانم وقت یک جشن و یک شادی است.
زنعمو جان... اونور میبینمت. فعلاً.