چهارشنبه 19 اردیبهشت یک پیامک به دستم رسید:
«همسرعزیزم با موافقت شما، فردا از ساعت یک بعدازظهر تا شب را عاشقانه با هم سپری میکنیم.»
وااااااای! چقدر ذوق کردم!
روزهای پنجشنبه برای من روز خلاقیت است. روزهای پنجشنبه برای فکر کردن وقت میگذارم، مقالههای جدید مینویسم، محصولات آموزشی جدید را طراحی میکنم، به زبان ساده، روزهای پنجشنبه با خودم خلوت میکنم و با الهه خلاقیت راز و نیاز میکنم.
اما... قرار عاشقانه با آقای شوشو... به به! با ذوق و شوق همه برنامهها را کنار گذاشتم. برای فرا رسیدن قرار ملاقات عاشقانه ساعت شماری کردم. خواهرم تلفن کرد و میخواست چند دقیقه دم در خانهمان بیاید. به او گفتم:
- با آقای شوشو قرارملاقات دارم.
- باشه! من داخل خانهتان نمیآیم. دم در بسته را به دستت میدم.
- نه! من قرارملاقات دارم!
خواهرم گیج شده بود چرا من در مورد قرارملاقات با همسرم اینقدر وسواس به خرج میدهم. نمیدانستم چطوری برای او توضیح بدهم. آخه چه چیزی مهمتر از قرارملاقات با همسر؟ باید هرا باشی تا این را با گوشت و پوستت لمس کنی. راستش تا هرا نباشی، نمیتوانی ازدواج کنی و نمیتوانی ازدواجت را نگه داری. بگذریم.
ساعت ده صبح پنجشنبه پیامک دیگری به دستم رسید:
«نازنینم، قرارملاقات یادت نره!»
اووووف! آقای شوشو ترکونده... حمام کردم، مو درست کردم، آرایش کردم. چند دست لباس امتحان کردم و بالاخره سر ساعت یک شیک و شیدا آماده ملاقات شدم. تقتق پاشنهبلندم در حیاط خانه پیچید. از در ساختمان خارج شدم. وقتی آقای شوشو با ماشین کنار پایم ایستاد و من با نیش باز سوار ماشین شدم، قیافه همسایهها تماشایی بود! فکر میکنم آنها هم نمیدانند قرارملاقات زن و شوهر شیرینترین قرارملاقات هاست.
ناهار را در رستوران صرف کردیم. هر دو موبایلهایمان را سایلنت کردیم و تا روز بعد سایلنت نگه داشتیم. سر ناهار گپ زدیم. جوک گفتیم، خاطرههای خندهدار را یادآوری کردیم. از ته دل خندیدیم. پس از ناهار به خانه برگشتیم. فیلم تماشا کردیم، کتلت درست کردیم، تره کوهی خرد کردیم و باز هم فیلم نگاه کردیم. چه پنجشنبه خوشی بود. من و دلدار دلنواز نازنین. چقدر به این فرار کوتاه از گرفتاریهای زندگی نیاز داشتیم.
آقای شوشو گفته بود روز جمعه مرا به پارک میبرد. من از خواب بیدار شدم و کارهای معمول خانه را انجام دادم. لباس پوشیدم و منتظر بیدار شدن آقای شوشو شدم. ولی او ساعت یازده تازه خواب بیدار شد. یککم اینطرف و آنطرف چرخید و بالاخره گفت: «من خستهام. پارک نمیام.»
لبولوچه من آویزان شد. خسته؟ ما تمام دیروز استراحت کردیم. از چی خستهای؟ اردیبهشت رو به پایان است و ما فقط دو بار عطر بهار را بوییدهایم. اعتراض نکردم، ولی ناراحت و عصبانی شده بودم. به آقای شوشو گفتم: «من میروم بیرون و یک دوری میزنم.» 15 دقیقه راه رفتم... اطراف خانه ما پر از ساختمانهای در حال ساختوساز است و من معمولاً هیچ لذتی از پیادهروی در اطراف خانهمان نمیبرم، ولی بهار معجزهگر است. همه خرابهها را گلهای زیبای شقایق و بادله، به رنگ زرد و سرخ درآورده بود. وای... چه عطری در فضا پیچیده بود.
به خانه برگشتم و با ملایمت به آقای شوشو گفتم:
- قرار بود به پارک برویم و من دلم را صابون زده بودم. وقتی گفتی بیرون نمیرویم، من ناراحت شدم و دلم گرفت. رفتم قدم زدم، ولی باز هم از دلم نرفت. به نظرت چه کار کنیم؟
- میخوای همینالان بریم بیرون؟
- آره! میخوام
- بزن بریم
خمودگی آقای شوشو ظرف چند ثانیه از بین رفت. سریع وسایل پیکنیک را جمع کرد. پرسید:
- بهجای پارک به باغ والدینت برویم؟ آگه بارون بیاد سرپناه داشته باشیم.
این پیشنهاد حتی از پیشنهاد پارک هم بهتر بود. قبلاً برایتان نوشتهام که من خانه – باغ والدینم اولین جایی است که من بهعنوان خانه شناختم. اسکارلت اوهارا برای تمدید قوا به مزرعه پنبه میرود و من به خانه – باغ گیلاوند.
در خانه – باغ را که باز کردیم، انگار در باغ بهشت را باز کردهایم. زمین و زمان، سبز، عطرآگین، بلبلها در ترنم، گربهها در کشوقوس... داخل خانه نرفتیم. در حیاط نشستیم و کتلت و نان سنگک و ترشی خوردیم. یک ساعت آنجا بودیم و این یک ساعت برای شارژ یک هفته ما کافی بود.
آقای شوشو هر روز ساعت هشت از خانه خارج میشود و ساعت نه شب برمیگردد. سیزده ساعت، یکسره سرپا و در تعامل با بیماران. چند روز در هفته هم به تهران میرود و برمیگردد تا در جلسات مربوط به شرکت داروییاش حضور پیدا کند. خلاصه حسابی سرش شلوغ است. دو سه سال است به او میگویم: یک بعدازظهر را تعطیل کن!
- اول وضعیت مالیمان ثبات پیدا کند، بعداً
- اول باید شارژ شویم، پر از انرژی مثبت باشیم، خستگیهایمان را بگیریم تا بتوانیم وضعیت مالیمان را بهتر کنیم و به ثبات برسیم.
گوش نمیداد. من هم اصرار نمیکردم. سورپریز این هفته، محشر بود.
حالا نوبت شماست: متأهلین عزیز! آیا با همسرتان قرارملاقات عاشقانه دارید؟ آخرین بار چه موقع بود؟ چه کار کردید؟