سال گذشته تیرماه، در مدت یک ماه کتاب «زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست...» را نوشتم. شما دوستان باسلیقه کمک کردید نام زیبایی برای آن بیابم. در طول یک سال پنج بار آن را ویرایش کردم. کتاب توسط سه نفر بازخوانی شد. به توصیه آن سه نفر بخشهایی از کتاب را حذف کردم. پس از صفحهآرایی و تهیه جلدی زیبا، با سلاموصلوات آن را تحویل اداره ارشاد دادم. گفتند ظرف دو هفته پاسخ میدهند. هفتهها گذاشت تا بالاخره گفتند: کتاب به اصلاحیه نیاز دارد. دو هفته دیگر طول کشید تا برگه کتبی اصلاحیه آماده شود. دوشنبه 31 اردیبهشت عازم تهران شدم تا اصلاحیه را بگیرم.
یعنی چی شده؟ یعنی از چی ایراد گرفتند؟ من که بارها سر تا تهش را خواندم و با تیغ تیز، کلمات و جملات زیبا را مثله کردم. نکند از اشرم ایراد گرفتند؟ نکند از مراقبه ایراد گرفتند؟ نکند از بازدید معابد ایراد گرففتد؟ نکند از سفر یک خانم مجرد ایراد گرفتند؟ اگر اینها باشد که کل کتاب به باد میرود. کمرم درد میکند، یک نقطهای پایین پایین کمر، سمت راست. پای راستم تیر میکشد و گزگز میکند. سمت راست گردنم گرفته. شانه راستم دردناک است. میدانم این دردها دردهای استرسی است. نرمش میکنم. حرکات کششی انجام میدهم. زورکی لبهایم را با لبخندی بزرگ و کشدار میکشانم. از همانها که در جذابیت فوری آموزش دادهام. ولی درد ادامه دارد. انگار میخ تیزی در کمرم فروکردهاند. انگار صلیبی سنگین روی دوشم گذاشتهاند. به درد بیاعتنایی میکنم.
بیخیال! یک رمان نوشتی به فرض هم چاپ نشود. دنیا که به آخر نمیرسد. به درک! به فدای سرت! بعلاوه هنوز نمیدانی چقدر ایراد گرفتهاند. شاید فقط یکی دو کلمه یا یکی دو جمله باشد. بیخیال! کتاب محمود دولتآبادی پس از 20 سال اجازه نشر گرفت. محمود دولتآبادی، امید ایران برای دریافت جایزه نوبل ادبیات... پیش خودمان باشد من کلیدر را دوست ندارم. بهزور ده جلدش را خواندم که بگویم خواندهام و بقیه کتابهای دولتآبادی را هم نخواندهام و فکر نمیکنم هرگز بخوانم. البته با عرض پوزش از طرفداران محترم آقای دولتآبادی.
لباس میپوشم. آرایش مختصری میکنم. همان آرایش ملایمی که همیشه به چهره دارم. صبحانه میخورم. در خانه چرخی میزنم و نامرتبیها را مرتب میکنم. به سراغ کامپیوتر میروم. ایمیلها را میخوانم. پاسخ نمیدهم. وقت ندارم، ولی میخوانم که اگر مورد اورژانسی باشد بدانم. با دفترم تماس میگیرم. خانم منشی در دفتر نیست. چرا؟ کمرم بیشتر تیر میکشد، گرفتگی گردنم شدیدتر میشود. چند بار نفس عمیق میکشم. از خانه خارج میشوم. سوار ون که هستم باز هم چند بار با دفتر تماس میگیرم. خبری از خانم منشی نیست.
بالاخره با موبایل شخصی او تماس میگیرم. صدایش ضعیف و بیمارگونه است. میگوید: حالش خوب نیست، ولی خود را به دفتر میرساند. میداند که آخرین روز تخفیف ثبتنام در همایش زن جذاب است و تلفن دفتر مرتب زنگ خواهد خورد. از او میخواهم چند مطلب را یادداشت کند تا وقتی به دفتر رسید به آنها رسیدگی کند. دوست ندارم در وسیله نقلیه عمومی با موبایل حرف بزنم چون برای مردم مزاحمت ایجاد میشود، ولی چارهای نیست. آرام زمزمه میکنم و دستم را دور دهانم حلقه میکنم تا صدایم در ون نپیچد. گرفتگی کمر و گردنم آرامتر میشود. خود را تکانهای گهواره وار ون میسپارم، بوی خوش آخرین روز ماه بهشتی را به مشام میکشم. چشمم را مهمان گلهای صحرایی و زمین سرسبز میکنم.
در مترو خانم درشتهیکلی کنارم دستم مینشیند. نصف هیکلش روی تن من است. خودم را بهزحمت از زیر تنه سنگینش بیرون میکشم و روی صندلی دیگری مینشینم. خانم جوانی روبروی من است. موهایش با دقت طلایی و صاف شده است. آرایش غلیظی صورتش را پوشانده. مانتوی مشکی و کفشهای قرمز به پا دارد. باعجله روی دکمههای موبایلش تایپ میکند. لبهایش از درد و رنج بهم پیچیدهاند. شرط میبندم با مردی در ارتباط است و آن مرد دارد او را میپیچاند. درد او را در میان شکمم، دقیقاً روی نافم حس میکنم. آنقدر درد دارد که نفسم بند میآید.
نگاهم را از روی او برمیدارم. نگاهم به خانم بغلدستیام میافتد. یک بازی ساده روی موبایلش دارد. شکلکها را کلیک میکند که نمیدانم چه شود. بازی کامپیوتری و موبایلی را دوست ندارم و هیچوقت بازی نکردهام. چرا! خداییش! مدتی هری پاتر بازی میکردم! دوست داشتم همراه هری پاتر سوار بر جارو پرنده پرواز کنم یا در کتابخانه هاگوارتز جولان بدهم، ولی چند بار که بازی کردم، از بیهودگی بازی کامپیوتری دلزده شدم. دوباره نگاهم به خانم موطلایی برمیگردد. همچنان تایپ میکند. اشک روی صورتش ریخته و دارد از چانهاش چکه میکند. میخواهد با مقنعهاش صورتش را پاک کند. پیشدستی میکنم و به او دستمالکاغذی میدهم. تا پایان راه به او نگاه نمیکنم. بگذار با غمش تنها باشد.
چند وقت است گریه نکردهام؟ یادم نیست. از وقتی یاد گرفتم موقع روبهرو شدن با مشکلات بهجای گریه کردن، آنها را حل کنم، دیگر گریه نکردم. آن هم در مکان عمومی. ولی قبلها، سالها قبل... من هم در اتوبوس و تاکسی گریه کردهام، بیاختیار و بیتوجه به نگاه کنجکاو سایرین. بهقدری در اندوهم غرق میشدم که یادم میرفت کجا هستم و اشکم سرازیر میشد. آخ یادم آمد! دیروز گریه کردم! به خاطر جورج مایکل. دیروز فهمیدم جورج مایکل دوسال پیش، صبح کریسمس در رختخوابش بیجان پیدا شده است. جورج مایکل دو بار قلبم را شکست. یکبار وقتی اعلام کرد همجنسگراست (انگار اگر همجنسگرا نبود تفاوتی به حال من داشت! نه که پسرخالهام بود، فکر کرده بودم میاد مرا میگیرد. هاهاها!) و یکبار وقتی بیخبر درگذشت. خودش گفته بود:
wake me up before you go go
ولی وقت رفتن، یارش را بیدار نکرد... آره دیروز گریه کردم. وسط گریه خندهام گرفته بود که آخه چرا گریه میکنی دیوونه!
از مترو پیاده میشوم. ایستگاه مترو درست کنار ساختمان ارشاد است. دوباره کمر و گردنم گرفته و تیر میکشد. کمی لنگ میزنم. دلم میخواهد بیخیال کتاب شوم. اصلاً وارد ساختمان ارشاد نشوم. بگم خر من از کرگی دم نداشت. نخواستیم بابا! نخواستیم داستان بنویسیم. به کی بگیم؟ نفس عمیق میکشم و خنده را روی صورتم کش میآورم. قبلاً ورود به ساختمان ارشاد بگیروببند داشت. کارت ملی را گرو میگرفتند. سرت داد میزدند که حجابت را درست کنی. ولی الان اینطوری نیست. خانمهای نگهبان اسم تو را میپرسند. یکتکه کاغذ به دستت میدهند و باکمال ادب میگویند: خوش آمدید.
خوشامدگویی حالم را خوب کرده. درد ندارم و نمیلنگم. از پلهها بالا میروم و به اتاق مربوطه وارد میشوم. آقایی که قرار است کارم را راه بیندازد، در اتاق نیست. چند بار تلفنی با او حرف زدهام. تند و بداخلاق است. دلم نمیخواهد با او روبرو شوم. جرم که نکردم، کتاب نوشتم. چرا با کسی روبرو شوم که سرم داد میزند؟ دلم میخواهد تا آقاهه برنگشته از اتاق فرار کنم و به خانه برگردم. بعد تا آخر عمر به ریش خودم بخندم که از ترس یک کارمند بداخلاق از خیر کتاب عزیزم گذشتهام. کتابهای من، فرزندان من هستند. من شیره جانم را میگیرم و در سطر سطر نوشتههایم میریزم. نه! فرار نمیکنم. قرار نیست او سرم داد بزند. من بلدم بهقدری محترمانه رفتار کنم تا با من محترمانه رفتار شود. بعلاوه اگر کسی سر من داد بزند، از شأن کم اوست و به من ربطی ندارد. کمرم گرفته، شانهام گرفته، گردنم گرفته. درد دارم.
خانم جوانی کنار دستم نشسته. لبهایش را میجود و دندانقروچه میکند. به او لبخند میزنم و سر صحبت را باز میکنم تا درد و ترسم را از یاد ببرم. عصبانی است. به صد طرف سنگ قلاب شده و هیچکس جواب درستی به او نمیدهد. آقاهه به اتاق برمیگردد. خانم عصبانی بهطرف او هجوم میبرد. میدانم اگر این طرز صحبت کردن را ادامه بدهد، باز هم سنگ قلاب خواهد شد. آقاهه از دست یک خانم دیگر هم عصبانی است. برای همکارش میگوید:
آقاهه یک مقدار دیگر با خانم عصبانی چکوچانه میزند و همانطور که انتظار دارم خانمه سنگ قلاب میشود. به طرف من برمیگردد و میپرسد کارم چیست. شماره پیگیری را به او میدهم... کارت ملی میخواهد. نشان میدهم. برگه اصلاحیه را به دستم میدهد. هوووووه! فقط دو تا جمله باید حذف شود. یکجایی نوشته بودم: «موهایم را نوازش کرد» این جمله باید حذف شود.
و یکجایی نوشته بودم: «سیگار را روشن کرد و به لب گذاشت. دلم میخواست من سیگار روشن بودم و او مرا به میان لبانش میگذاشت.» این جمله را هم باید حذف کنم. توضیح داد نباید سیگار کشیدن را تبلیغ کنم، ولی خودم میدانم دلیل حذف این نیست. این جمله پر از هوس و اشتیاق است و من عاشق این جمله هستم.
وقتی میخواهم اتاق را ترک کنم، آقاهه مرا تا دم در مشایعت میکند، در را باز میکند و نگه میدارد تا از در عبور کنم. مثل یک جنتلمن واقعی. حظ کردم. تا خانه لبخند روی صورتم نقش بسته است و نمیتوانم لبولوچهام را جمع کنم. از چی میترسیدم؟ از صبح تا الان به خاطر چی اینهمه درد کشیدم و وحشت داشتم؟ هیچی! حذف دو جمله و بعد کتابم میتواند چاپ شود... هوریا!
به خودم میگویم: هر وقت از چیزی ترسیدی، با کله برو تو شکمش. بیشتر اوقات ترسها بیپایه و اساس هستند.