جمعه یازدهم خرداد 1397
شش صبح بیدار شدم. ماهی یخ زده را از فریزر درآوردم و بیرون گذاشتم تا یخ آن آب شود. دوباره به زیر پتوی گرم و نرم برگشتم. تا هشت صبح این دنده و آن دنده شدم. دیر خوابیده بودم و خسته بودم، ولی خوابم نمیبرد. بالاخره ساعت هشت از تقلای برای خوابیدن دست برداشتم و از جا برخاستم. آقای شوشو خواب بود. روبالشی و ملافه سمت خودم را درآوردم. من جمعهها ملافههای تختخواب را عوض میکنم. دست و صورتم را شستم. مسواک زدم. موهایم را شانه زدم و دم اسبی کردم. پس از مالیدن کرم دورچشم و کرم ضدآفتاب، کمی رژگونه به صورتم و کمی ریمل به مژههایم زدم. پیراهنی نخی و نارنجی رنگ با خالهای سفید پوشیدم. عاشق رنگ انرژی بخش نارنجی هستم.
به آشپزخانه رفتم. ماشین لباسشویی را کار انداختم. شب قبل لباسهای کثیف را در آن ریخته بودم و مخزنش را با پودر لباسشویی و نرم کننده پر کرده بودم. ظرفهای شسته و خشک شده را از جاظرفی وداخل ماشین ظرفشویی خارج کردم و در کابینتها گذاشتم. هر شب پس از شام، ظرفهای داخل سینک را میشورم و ماشین ظرفشویی را کار میاندازم. هر صبح، ظرفهای تمیز و خشک را جمع میکنم. اصلاً این خانمهایی را که ظرفهای تمیز را داخل کابینت نمیگذارند، درک نمیکنم. همه ظرفهایشان روهم روهم بر سطح کابینت و داخل جاظرفی انباشته است.
صبحانه میخورم. روزه نمیگیرم. به خاطر معده درد نمیتوانم روزه بگیرم. صبحانهام مختصر و مقوی است: جو دوسرپرک خیسانده در شیر و شیرین شده با شیره خرما. پس از صبحانه دوباره دندانهایم را مسواک میزنم. آقای شوشو از خواب بیدار میشود. ملافههای تختخواب را عوض میکنم. آقای شوشو روتختی را پهن میکند.
به آشپزخانه برمی گردم. یخ ماهیها باز شده. دستکش به دست میکنم. ماهی را روی سینی میچینم. نمک، فلفل، پودر سیر، آبلیمو و روغن زیتون را روی یک طرف ماهیها میریزم. با دست این مواد را روی سطح تکههای ماهی پخش میکنم. دقت میکنم که همه سطح ماهی با این مواد آغشته شده باشند. تکههای ماهی را برمی گردانم. همین مواد را روی سطح دیگر ماهی میریزم و پخش میکنم. ماهیها را داخل کیسه ضخیم فریزر میگذارم. ماهیها تا موقع ناهار کاملاً ترد و مزه دار میشوند.
یک لیوان آرد را داخل دیگ میریزم. دیگ را سر اجاق میگذارم. آرد را هم میزنم تا کم کم رنگش قهوهای میشود. یک لیوان شکر به آرد اضافه میکنم. کمی دیگر هم میزنم. یک قالب کره و چند قاشق روغن مایع به آرد و شکر اضافه میکنم. عطر آرد و شکر و روغن در فضا پیچیده است. با چایساز آب را جوش آوردهام. دارم لیوان لیوان آب جوش را به آرد شکر کره اضافه میکنم و تند تند هم میزنم که کاچی گوله گوله نشود. آقای شوشو روی کاناپه دراز کشیده. به او می گویم:
- قرار بود به نوار برآمده میز چسب بزنی. گفتی صبح یادآوری کنم چون شبها پس از افطار جان نداری.
آقای شوشو از جایش برمی خیزد که چسب بیاورد و نوار کناره میز را بچسباند. من همچنان دارم کاچی را هم میزنم. یک مرتبه فریاد آقای شوشو بلند میشود:
- دستم را بریدم!
- با چی؟
- با کاتر
- کاتر؟ تو میخواستی چسب بزنی. به کاتر چه کار داشتی؟
- میخواستم با کاتر در چسب را باز کنم
- یک دستمال کاغذی را تا کن و روی زخم فشار بده تا خون بند بیاید. من بیام ببینم عمق زخم چطوری است
همچنان دارم کاچی را هم میزنم و نگرانم کاچی گوله گوله نشود. سر و صدایی از آقای شوشو نمیآید. یک مرتبه به خاطر میآورم، من از زخم سررشته دارم. من بریدگیها را میشناسم. من از خون نمیترسم. همسرم اینطوری نیست. حتی اگر بریدگی او سطحی باشد، او بیش از کاچی به دلداری و مراقبت از زخم نیاز دارد. دست از سر کاچی برمی دارم و به سراغ آقای شوشو میروم. موکت اتاق خواب با قطرههای خون مزین شده است. انگار روی زمین گلبرگهای رز سرخ را پراکندهاند. آقای شوشو در دستشویی ایستاده، شیر آب را باز کرده و انگشتش را زیر آب گرفته. خون از انگشتش فواره می زند. یک دست دیگرش را به دیوار تکیه داده. کاسه سفید دستشویی به رنگ صورتی خونابه درآمده است. رنگ صورت آقای شوشو مثل ملافه سفید است. می دانم که ظرف 30 ثانیه دیگر روی زمین پهن میشود.
شیر آب را میبندم. یک دستمال کاغذی را تا میکنم و دور انگشتش میپیچم. می گویم محکم روی زخم فشار بدهد تا خونریزی بند بیاید. چند ثانیه بعد که خون بند آمده، زخم را معاینه میکنم. نوک انگشت شست دست چپ یک سانتیمتر بریده شده است. زخم عمیق است. به تاندون نرسیده، ولی بخیه میخواهد. آقای شوشو را به اتاق پذیرایی میآورم و روی مبل می نشانم. زخم را پانسمان میکنم. به او می گویم:
- باید روزهات را بشکنی، وگرنه بیهوش میشوی. به پسرت تلفن کن که بیاید و ما را به درمانگاه ببرد.
کمی بگومگو کردیم: چرا بخیه بزنم؟ چون این زخم بدون بخیه یک ماه طول میکشد تا خوب شود. چرا به پسرم تلفن کنم؟ او الان خواب است. چون پسرت باید در مواقع اورژانس کنار پدرش باشد. چرا؟ چون.. چرا؟ چون... به شرطی که خودت بخیه بزنی. حتماً!
همینطور بگومگو که میکنیم، من کاسه دستشویی را میشویم. لکههای خون روی موکت را تمیز کرده، مانتو روسری میکنم. به آشپزخانه سر میزنم تا مطمئن باشم شیر آب باز نباشد، شعله گاز روشن نباشد، در یخچال باز نباشد. کار ماشین لباسشویی تمام شده. در آن را باز میگذارم تا وقتی برگشتیم یادم باشد لباسها را پهن کنم. مبادا لباسهای خیس داخل ماشین لباسشویی بمانند و بوی گند بگیرند. روپوش سفید پزشکی و لیست خرید هفتگی را هم برمی دارم.
پسر با ماشین جدیدش دم در منتظر ماست. به او می گویم: اول برای پدرت چند تا شکلات بخر. چند تا شکلات کوچک چون باید در چند مرحله به او شکلات بدهم. بعد به درمانگاه برویم.
در خانه ما هیچ جور شکلات و شیرینی وجود ندارد چون هرچه بخریم ظرف 24 ساعت تمام میشود. به همین دلیل ما هیچوقت هیچوقت و هیچوقت ذخیره شیرینی و شکلات نداریم.
پسر هیچ پولی همراه نیاورده است. پدرش کارت بانکی را به دست او میدهد. پسر صبحانه نخورده. پس علاوه بر شکلات برای پدرش، برای خودش هم شیرقهوه و کیک میخرد.
به درمانگاه میرویم. من خود را به پذیرش معرفی میکنم و سراغ پزشک کشیک را میگیرم. یک خانم دکتر جوان. به او می گویم جراح عمومی هستم و ازش اجازه میخواهم خودم بخیه بزنم. مسئول پذیرش دوید جلو که باید با مسئول درمانگاه هماهنگ کنیم. ما اجازه نداریم! بهش گفتم: هر پزشکی میتواند مسئولیت کار خودش را به عهده بگیرد. لازم نیست مسئول درمانگاه بهش اجازه بدهد. من از خانم دکتر اجازه گرفتم. ایشان هم اینجا حضور دارند.
از بس در ایران تو سر ما پزشکها زدهاند، قدرت قانونی خود را نمیشناسیم و باور نداریم. یک مسئول پذیرش زپرتی میخواهد برای مسئولیت پزشکی ما تصمیم بگیرد. خدای من! (در پرانتز عرض کنم من با مسئولین پذیرش مشکلی ندارم. خیلی هم خوب هستم، ولی هر شخصی باید حد قانونی کارش را بداند. مسئول پذیرش، رئیس پزشک نیست و اجازه ندارد در مسئولیت یک پزشک مداخله کند. به همین دلیل کلمه زپرتی، فقط شامل همان مسئول پذیرش می شود و نه همه مسئولین پذیرش! من هرگز به شغل دیگران توهین نمیکنم. هرگز! البته میدانم نوشتن این توضیحات ضروری نیست، چون اگر خواننده این سایت باشید، مرا میشناسید. اگر هم نیستید انشاالله کم کم با هم آشنا میشویم)
سه تا بخیه به انگشت جناب آقای شوشو میزنم. یک شکلات دیگر به خوردش دادم که ضعف نکند. مسئول پذیرش میخواست مرام و معرفت بگذارد و کمترین قیمت را حساب کرد. می گویم:
- بخشی از هزینه این جراحی سرپایی به خانم دکتر میرسد. این خانم دکتر جوان روز جمعه آمده کشیک. من راضی نیستم از حق او چیزی کم شود. خواهش میکنم مبلغ درست و کامل را بنویسید.
به خانه برمی گردیم. به پسر می گویم، پدرش را به خانه برساند. به او خوراکی بدهد. او را در رختخواب بخواباند. پیش او بماند تا من خریدهای خانه را انجام بدهم. وقتی خریدهای خانه تمام میشود، پسر آمده تا کیسههای سنگین را به خانه بیاورد. من لباسهای شسته را پهن میکنم، سپس به سراغ کاچی و ماهی میروم. سیب زمینی هم سرخ میکنم. وسطهای آشپزی، چند بار صورت رنگ پریده شوهرم را میبوسم و گاهی اوقات او را بغل میکنم.
بعد از خودم پرسیدم: چطوری تونستی؟ هم آشپزی کنی، هم خانهداری، هم لکههای خون را پاک کنی، لیست خرید را هم جا نگذاری، دلداری هم بدهی، بخیه هم بزنی؟ جواب را میدانم: به کمک آتنای درونم! زنده باد آتنای درون من، چون خودم بهتنهایی از عهده این کارها برنمیآیم. بیشتر خانمهایی که عضو سایت گیس گلابتون هستند، آتنا تایپ میباشند و من عاشقتونم. راستی... همینجا یک قولی به شما میدهم: امسال آرکی تایپهای زنانه را بهصورت وبینار برایتان خواهم گفت. چون مطالب به زبان فارسی، ناقص، غرضآلود و غیرکاربردی است. بهتر است خودم آستین بالا بزنم. عجالتاً اگر نمیدانید آرکی تایپ (کهنالگو) چیست، پیشنهاد میکنم این سه تا مقاله را مطالعه کنید:
کهنالگوها
کهنالگوی هرا
کهنالگوی آفرودیته