یکی از طرحهای سنتی کشور پرتغال، طرح «قلب ویانا» است. پرتغالیها صدها سال زیر سلطه مسلمانان مراکشی بودند، به همین دلیل اشکال عربی، در تار و پود سنتهای آنها تنیده شده است. قلب ویانا به صورت گردنبند، گوشواره، دستبند و ... عرضه میشود. این لینک یکی از سایتهای آنلاین است که به طور اختصاصی جواهرات با طرح قلب ویانا را ارائه میدهد.
https://www.portugaljewels.com/en/34-heart-of-viana
وقتی یک دختر پرتغالی به دنیا میآید، مادربزرگش یک قلب ویانا به او هدیه میدهد. این اولین هدیه طلایی یک دختر پرتغالی است. زنان پرتغال عاشق هدیه نخستین خود هستند. اولین زن پرتغالی که با او ملاقات کردم، یک قلب ویانا به من هدیه داد و مرا به صورت افتخاری یک «زن پرتغالی» نامید. آن شب یکی از بهترین شبهای سفر ما به پرتغال بود:
چند برگ از سفرنامه پرتغال:
پنجشنبه 22 فوریه 2018
صبحانه هتل تا ساعت ده سرو میشد. تقریباً 15 دقیقه به ده مانده توانستیم از خواب بیدار شویم. دست و رو شسته و نشسته، دوان دوان خود را به غذاخوری رساندیم. غذاخوری هتل ساده، تمیز بود با غذاهای متنوع و خوشمزه. قهوه اسپرسو، لاته و کاپوچینو، چای و شیر گرم و سرد، سه نوع غلات صبحانه، یک مدل پنیر ورقهای، پنج نوع شیرینی که صد البته پاستاناتل جزو آن بود. سالاد میوه، سه مدل نان، املت تخم مرغ، بیکن، سوسیس، لوبیای پخته، کره، مربا، ماست میوهای، آب پرتقال.
من برای ارضای حس کنجکاویام معمولاً روزهای اول از همه غذاهای هتل کمی میخورم. روزهای آخر به خوردن غلات صبحانه و یک فنجان قهوه رضایت میدهم. آن روز از همه خوراکیها چشیدم. خوب بود. دوست داشتم.
پس از صرف صبحانه، همسرم با مدیرعامل یکی از شرکتهای پرتغالی تماس گرفت. آنها برای صرف شام از ما دعوت کردند. خب... تا شب چه کار کنیم؟ من لیست دیدنیهای تاریخی لیسبون را به همسرم نشان دادم. او به هیچیک علاقه نداشت. مراکز خرید را جستجو کردم. از نزدیکترین به هتلمان آغاز کردیم، دو سه تا مرکز خرید رفتیم که چنگی به دل نمیزدند. در گوگل عبارت بهترین مرکز خرید لیسبون را جستجو کردم و یافتم: مرکز خرید کریستف کلمب Centro Clombo . آن روز دو سه ساعتی پیادهروی کردیم.
قدم زدن در شهرها را دوست دارم. لیسبون شهر زیبایی است. بیشتر ساختمانهای شهر سفید بود و سقفها سفالی به رنگی نارنجی تیره. ولی آپارتمانهای چسبیده بهم رنگارنگ بود: لیمویی، آبی، سبز کمرنگ با بالکنها و پنجرههای خاص معماری پرتغال. هوا آفتابی بود و لطافت بهاری داشت. حتی بعضی درختان غرق شکوفه بودند. زمستان و شکوفه؟ بعدها فهمیدیم این آب و هوای عالی و بهاری در ماه فوریه کاملاً نادر است. حسابی شانس آورده بودیم.
مرکز خرید کلمبو، مرکز خرید بزرگی بود. پرتغالیها میگویند برای خرید کردن زیادی بزرگ است، ولی ما که به مراکز خرید عظیم دوبی عادت داریم، فوری عاشق آنجا شدیم. از بس راه رفته بودیم خسته، تشنه و گرسنه بودیم. فودکورت آنجا عالی بود. عالی... نه سر داشت و نه ته! انواع و اقسام خوراکیها. اول نفری یک میلک شیک مک دونالد به بدن زدیم و سرحال آمدیم. سپس همه غرفهها را در جستجوی غذای دلخواهمان تماشا کردیم. من تصمیم داشتم غذای پرتغالی بخورم. غذای دلخواهم را در بشقاب خانمی یافتم. بدون رودروایستی سراغ او رفتم و پرسیدم آیا این غذا پرتغالی است؟ پاسخ مثبت بود. گوشت بره به بزرگی یک بشقاب که کاملاً سرخ شده بود. یک تخم مرغ نیم بند هم روی آن بود همراه با سیب زمینی سرخ کرده. همسرم یک نوع غذای مدیترانهای انتخاب کرد: مرغ تکه تکه شده و سبزیجات.
کارکنان غرفه غذای مدیترانهای گفتند صاحب رستوران یک ایرانی به نام مهدی است. کارت ویزیت او را به ما دادند که با او تماس بگیریم. نمیدانم تماس بگیریم بگیم چی؟! ما با تشکر کارت ویزیت را گرفتیم و بعد به سطل زباله روانه کردیم. غذا بسیار خوشمزه بود. غذای هر دو نفرمان 17 یورو شد. کمی مغازهها را زیر و بالا کردیم. حسابی خسته شده بودیم. همسرم میخواست پیاده به هتل برگردد، ولی من زیر بار نرفتم. گفتم: مترو! مترو! مترو! بالاخره همسرم کوتاه آمد و حاضر شد سوار مترو شود.
در ایستگاه مترو باید بلیتمان را شارژ میکردیم که بلد نبودیم. من از دو تا دختر خانم جوان پرسیدم. آنها هم با کمال میل ما را راهنمایی کردند. دفعات بعدی دیگر بلد بودیم از دستگاه بلیت بخریم یا شارژ کنیم، ولی باید دو نفری بلیت میخریدیم. یک نفر مطلب را میخواند. یک نفر پول میریخت. آن یکی کارت را میگذاشت، دیگری دکمه را میزد! روزهای آخر بالاخره مهارت پیدا کردیم و میتوانستیم به تنهایی بلیت بخریم.
در بازگشت به هتل به سوپر مارکت رفتیم و قاقالی خریدیم. آب، تمشک، بلوبری، بیسکوییت. من تا آن موقع بلوبری نخورده بودم و برای چشیدن این میوه بی تاب بودم.
پائولو، میزبان آن شب ما، پیام داد که کد لباس «بدون کراوات» است. همسرم سوییت شرت و شلوار ورزشی پوشید و راه افتاد. بی خیال! گفته کراوات نبند، نگفته که با لباس ورزشی به رستوران بروی! به زحمت او را راضی کردم کت و شلوار بپوشد. پائولو با پیامک پرسید: غذای گوشتی دوست دارید یا غذای دریایی. من که برای خوردن خرچنگ و صدف دندان تیز کرده بودم، فوری پاسخ دادم: غذای دریایی. همسرم هم گفت: باشه من هم میگو میخورم.
پائولو و همسرش جوآنا با پورشه مدل 2018 دنبال ما آمدند. زوجی همسن و سال ما. پائولو پوستی روشن، چشمهای سبز، شکمی بسیار بزرگ، سری طاس و لبخندی مهربان و بزرگ داشت. جوآنا باریک و کوتاه با پوست تیره رنگ، با سرعت و حرارت حرف میزد. بلوز و شلواری مشکی به تن داشت، کت بلند آجری رنگ، دستمال گردن نارنجی-کرم- مشکی به گردن بسته بود. شیک و ساده. من درجا شیفته شور و شوق زندگی او شدم. دوست داشتنی بود.
قرار بود غذا را در کاسکائیس صرف کنیم. کاسکائیس، شهر کوچکی نزدیک لیسبون، محل زندگی پولدارهاست. از خیابان ساحلی به سوی کاسکائیس حرکت کردیم. جوآنا تندتند تاریخ پرتغال را برای ما تعریف میکرد. یک ساعت در راه بودیم که کلاً جوآنا حرف زد. وقتی پیاده شدیم همسرم گفت: سرم داره دینگ دینگ می کنه. قربون زن کم حرف خودم برم. این خانومه چقده حرف زد! ولی من از مصاحبت جوآنا کاملاً لذت بردم چون مطالب ارزشمندی یاد گرفتم.
رستوران در کنار ساحل اقیانوس آتلانتیک قرار داشت. هوا تاریک بود ولی صدای کوبش موجهای مرتفع بر صخرهها وهمآور بود. ساختمان رستوران کوچک و شیک بود. من عاشق رستورانهای کلاسبالای اروپایی هستم... کوچک، دنج و نقلی، ولی شیکی و برازندگی از تکتک اجزایش متسع میشود. جوآنا از من پرسید چه میخورم؟ من گفتم: شما سفارش بدهید چون من با غذای دریایی پرتغالی آشنا نیستم. همسرم هم با انگشت میگوها را نشان داد و گفت: از اینها میخواهم. چند دقیقه بعد میز پر از ظرفهای غذا بود:
دو نوع خرچنگ، یکی پرتغالی و یکی سوئدی، صدف، نوعی جانور دریایی که فقط در سواحل کاسکائیس یافت میشود و جادوگر نام دارد. باید با چنکگ خاصی گوشت خوشمزهاش را از پوسته سخت آن بیرون کشید. میگوهای سفارشی همسرم با پوست، دستوپا و چشم روی میز بود! ما فکر میکردیم میگوها را سوخاری میکنند، سرخ میکنند یا لااقل دستوپا و چشمهایش را درمیآورند! ولی نه! میگوها با همه اجزا! سرو شدند. من از ذوق روی صندلی بالا و پایین میپریدم. همسرم زیر گوشم میگفت: دارم عق میزنم! الانه که بالا بیاورم... البته از همه غذاها خورد.
من به جوآنا نگاه میکردم چطوری صدف میخورد، چطوری خرچنگ میخورد، یا میگوها را چطوری پوست میکند. سپس از کارهای او تقلید میکردم. یک ساعتی مشغول خوردن بودیم. پس از آن تازه غذای اصلی را آوردند! همه اینها پیش غذا بود؟! غذای اصلی ماهی سرخ کرده بسیار خوشمزهای بود که آدم میخواست انگشتانش را همراهش بخورد. برای دسر سه نوع تارت: تارت توت فرنگی، تارت تمشک و تارت لیمو... یکی از یکی خوشمزهتر و بعد قهوه. ما سه ساعت داشتیم غذا میخوردیم.
وقتی به هتل برگشتیم همسرم گفت: ما ایرانیها عاشق غذا خوردن هستیم. اصلیترین تفریح ما خوردن است، ولی غذا خوردن بلد نیستیم... دیدی چطوری غذا میخوردند؟ سه ساعت... حرف زدند، خوردند، حرف زدند، خوردند و باز هم حرف زدند... ما بهترین چلوکباب را ده دقیقهای هپل و هپو میکنیم.
پس از صرف شام، جوآنا یک بسته کادو به من هدیه داد و یکی به همسرم. هدیه من یک گردنبند طلا با طرح سنتی پرتغالی بود، قلب ویانا و هدیه همسرم یک بشقاب چینی با طرحی عربی مانند. جوآنا در توضیح گفت:
هر دختر پرتغالی که به دنیا میآید از مادربزرگش یک گردنبند قلب ویانا هدیه میگیرد که برایش از همه جواهراتش عزیزتر است. من قلب ویانا را به تو هدیه میدهم و به این ترتیب تو شهروند افتخاری پرتغال هستی. این هدیهای است از سوی یک زن مسن به زنی جوان.
البته من و جوآنا همسن بودیم، ولی من ده سالی جوانتر به نظر میآمدم. پوست او به خاطر استعمال زیاد سیگار مثل چرم کلفت بود و با شیارهای عمیق خاص سیگاریها پوشیده شده بود.
بشقاب چینی هم محصول یک کارخانه قدیمی چینی سازی پرتغالی بود. مسلمانان (مراکشیها) حدود 300 سال بر پرتغال سلطه داشتند. عجیب نیست که هنر پرتغالی، پر از طرحهای اسلامی است.
جوآنا گفت: هر دو سه هفته یک بار به پاریس و لندن میرود چون فقط دو ساعت با لیسبون فاصله دارند. سالی سه چهار به نیویورک میرود و لباس میخرد و برمی گردد. پسرش را برای تحصیل به آمریکا فرستادند، ولی پسرش طاقت نیاورد و برگشت چون در آمریکا جوانان تا 21 سالگی اجازه مشروب خوردن ندارند!
من پرسیدم شما هم هر دو هفته به پاریس و لندن میروید، به مادرید نمیروید؟
چند لحظه سکوت شد، بعد جوآنا توضیح داد اسپانیا و پرتغال قرنها با هم جنگیدهاند به همین دلیل این دو کشور چشم دیدن هم را ندارند. هرچند که الان پسرش در بارسلون تحصیل میکند (همان که در آمریکا طاقت نیاورد) یک دوست دختر اسپانیایی هم دارد که قرار است عروس جوآنا بشود. جوآنا هرچه فکر کرد نتوانست نام عروس آیندهاش را به خاطر بیاورد.
وسط حرفهای جوآنا من فرصت کردم از پائولو بپرسم چطوری بلیت مسابقه فوتبال بخریم؟ در اینترنت جستجو کردم ولی سردرنیاورده بودم. معلوم شد پائولو یکی از مدیران تیم اسپورتینگ است. او فوری تلفن کرد تا جا رزرو کند. قرار شد دوشنبه چهار نفری به استادیوم برویم و بعد شام بخوریم. بعلاوه قرار شد شنبه و یکشنبه یک ماشین با راننده دنبال ما بیاید و ما را برای گردش ببرد. خدای من! یعنی من بیدار بودم؟ یکی مرا نیشگون بگیرد!
از نیمه شب گذشته بود که به هتل رسیدیم. از خستگی نمیتوانستیم روی پای خود بند شویم. روی زمین میخزیدیم! چهاردست و پا خود را به تختخواب رساندیم و بسرعت خوابمان برد.
پی نوشت: دفعه بعد درباره استادیوم فوتبال خواهم نوشت. آیا این خاطره را دوست داشتید؟