ما برنامههای سفر به هلند را از اول سال 1397 تدارک دیدیم. قبل از بالا رفتن قیمت ارز، ما ویزا گرفته، بلیت هواپیما خریده و هتل خوبی رزرو کرده بودیم. 2000 یورو با قیمت ارز مسافرتی خریدیم و رفتیم. چقدر خوشحالم قبل از بلبشوی فعلی بازار ارز به سفر رفتیم.
هنوز سفرنامه هلند را ننوشتم. از وقتی برگشتم از بس کار اداری روی سرم ریخته که گاهی اوقات داغ میکنم. من مطب را تعطیل کردم که وقت آزاد برای نوشتن داشته باشم، ولی کو وقت آزاد! من احتیاج دارم هر روز بنویسم، وگرنه مطالب در کلهام ویزویز میکنند و احساس فشار داخل جمجمهام دارم. باید بنویسم تا سرم سبک شود.
همیشه شروع نوشتن دشوار است. هزار بهانه پیدا میکنم که از نوشتن در بروم. ظرفها را میشویم، اتاق را مرتب میکنم، تلفنهای ضروری را به خاطر میآورم، تقویم کاریام را چند بار زیر و رو میکنم، نیم ساعتی در اینستاگرام سرگردان میشوم. به این ترتیب وقت نوشتن را از دست میدهم. گردن و شانهام هم درد میگیرد.
امروز به خودم گفتم: "سه هفته است هیچی ننوشتهای. اولین کار امروز تو نوشتن است. یک چیزی بنویس. فقط یک ساعت." یک ساعت قبل از خواب بیدار شدم، از خیلی کارها صرف نظر کردم، ولی بالاخره پس از یک ساعت توانستم نوشتن را آغاز کنم. صداهای داخل و خارج خانه اذیتم میکند. ماشین لباسشویی روی دور تند خشک کردن لباسهاست و صدایش روی سگ آدم را بالا میآورد. فکر کنم ماشین لباسشویی تراز نیست که اینقدر سر و صدا دارد. یک سال است به خودم می گویم لباسشویی را تنظیم کن و بعد یادم میرود. آهان! همین الان این کار را در تقویم مینویسم تا یادم نرود. بفرما! یک بهانه برای بلند شدن از سر نوشتن.
ساخت و ساز در محله ما دوباره رونق پیدا کرده است. از کله سحر ماشینهای سنگین میغرند. خیر سرم امروز به دفترم نرفتم که بنویسم، ولی از سر و صدای وحشتناک ساخت و ساز سرم درد گرفته است. روزهای دیگر خانه نیستم و خبر ندارم که اینجا چه واویلایی است.
این همه توضیح دادم که بگویم چندین هفته است یک جمله هم ننوشتم. مسافرت بودم، خسته بودم، درگیر کارهای اداری بودم، به خاطر شرایط اقتصادی اجتماعی سیاسی کشور، شبها کابوس میبینم. ساختن محصول جامع برای خانمهای مجرد همه وقتم را گرفت. وقت کشی میکنم تا از زیر نوشتن در بروم. امروز که عزمم را جمع کردهام تا بنویسم هر جور سر و صدایی که فکر کنید در اطرافم در جریان است: گرومپ گرومپ! تق تق! دنگ دنگ! قیژقیژ! نمیتوانم پنجره را ببندم چون هوا گرم است. نمیتوانم کولر را روشن کنم چون به محض روشن کردن کولر، فیوز برق میپرد. اوضاعی است برای خودش.
بگذریم. برویم سراغ چند تا خاطره کوتاه از سفر هلند. بعضی بامزه هستند. بعضی اعصاب خرد کن.
- 1-موقع رفتن در هواپیما دو تا بچه در ردیف پشتی ما نشسته بودند. یکسره به صندلی ما لگد زدند. ما از ساعت چهار صبح به فرودگاه آمده بودیم و میخواستیم در هواپیما چند ساعت بخوابیم. من یک بار دوبار سه بار با ملایمت به آنها گفتم عزیزم خوشگلم به صندلی ما لگد نزن. فایده نداشت. به مهماندار گفتم. مهماندار تشرشان زد، فایده نداشت. کوچک نبودندها. دست کم ده ساله بودند. دفعه ششم جوری گفتم که مادرشان بشنود. فکر میکنید واکنش مادرشان چه بود؟ "خانم! اگر شما ناراحت هستید صندلیتان را عوض کنید!" من توی چشمهایش مستقیم نگاه کردم و گفتم: "بچههای شما به صندلی ما لگد می زند، من جایم را عوض کنم؟ نه خانم! صندلی بچهات را عوض کن. یا بهشان یاد بده به صندلی جلویی لگد نزند. شصت بار لگد زده. من شش بار تذکر دادم. زبان فارسی نمیفهمد؟" این دو تا بچه شش هفت ساعت پرواز را کوفتمان کردند. "نفهم" مال یک دقیقهشان بود. البته وقتی رفتار مادرشان این است، انتظار بیشتری از بچهها نیست.
- 2-یکی از کابوسهای من این بود که در هواپیما یکی از مسافرین بیمار شود و من به عنوان پزشک مجبور به مداخله شوم. در فیلمهای سینمایی این واقعه زیاد اتفاق می افتد. من وحشت میکنم از کارهایی که پزشکان برای درمان بیمار در هواپیما انجام میدهند. به مولا نمیشود آپاندیسیت را کارد آشپزخانه و بدون بیهوشی جراحی کرد! در سفر بازگشت، کابوس من به واقعیت پیوست. در هواپیما اعلام کردند: اگر یکی از مسافرین پزشک است لطفاً خود را به سرمهماندار معرفی کند. در کمال تعجب دیدم آرام هستم و هول نکردم. نگران هم نیستم. خدای من! سی سال در بیمارستان مرا پیج کردهاند (یعنی با بلندگو صدا کردهاند) البته که ترسی ندارد. میروی بالای سر بیمار و هرچه از دستت برمی آید انجام میدهی. خدا هم کریم است. خوشبختانه مسئله کوچکی بود. البته از نظر من. یک خانم جوان دچار پرواز زدگی شده و بارها استفراغ کرده بود. یک قرص دیمن هیدرینات تجویز کردم. تا چند قدم از بیمار فاصله گرفتم، قرص را برگرداند. این بار کنارش نشستم. دستش را در میان دستهایم گرفتم. به او گفتم: "قرص را فقط با یک قلپ آب بخور. خوابالود خواهی شد، پس بخواب. اگر تشنهات است، آب نخور. این خرده یخها را داخل دهانت بریز. اگر دوباره بالا آوردی نگران نباش. دوباره راه حلی پیدا میکنم." آنقدر کنار او نشستم که خوابش برد. جعبه کمکهای اولیه هواپیما را هم بررسی کردم. مجهز بود. خوشبختانه بیمار خوب شد. حتی وقتی به او گفتم در هواپیما غذا نخورد، گوش نداد و همه سهم غذایش را بلعید. خب... با یکی از کابوسهایم روبرو شدم و از پسش برآمدم.
- 3-هنگام پذیرش در هتل در یک برگه رسمی و جداگانه از ما امضا گرفتند که در هتل سیگار نکشیم. فکر کنم به خاطر فراوانی مصرف حشیش در آمستردام توسط توریستها، این اقدام احتیاطی انجام شد. شب آخر اقامتمان در هتل، چمدانها را بستیم. مدارک و پول را در کیف دستی قرار دادیم. لباس خواب پوشیدیم و داشتیم به تختخواب میرفتیم که آژیر خطر به صدا درآمد و از مسافرین درخواست شد به خاطر آتش سوزی هتل را تخلیه کنند. دو بچه دوران جنگ و خاطره تلخ آژیرهای قرمز... حجم اضطراب ما را حدس بزنید. من به آقای شوشو گفتم: کیف مدارکت را بردار و برو. خودم هم سریع لباس گرم پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. آقای شوشو هول شده بود. مرتب به داخل اتاق میگشت و خرده ریز برمیداشت. این عمل را چند بار تکرار کرد که صدایم درآمد. با غرش من انگار از خواب بیدار شد. از پلهها پایین دویدیم و جمعیت در حال تخلیه هتل پیوستیم. خوشبختانه قبل از این که از هتل خارج شویم و در سرمای شبانه هلند شاهد سوختن وسایلمان باشیم، معلوم شد آتش سوزی در کار نیست. احتمالاً چند تا احمق داشتند حشیش میکشیدند و سیستم اعلان دود هتل به کار افتاده بود. این هم بخیر گذشت.
- 4-در شهرهای اروپایی کبوترها جزو جدایی ناپذیر شهر هستند. چنان با انسانها جفت و جور هستند که بعید نیست بیایند و روی دستتان بنشینند. وقتی غذا میخورید دور و برتان میگردند و قوقو میکنند تا سهمشان را دریافت کنند. در سفر هلند، ما همیشه در رستوران غذا صرف کردیم. یک بار به اصرار من، ساندویچ خریدیم تا بتوانیم کنار رودخانه آمستل بنشینیم و در هنگام صرف غذا از تماشای این رودخانه زیبا هم لذت ببریم. من هات داگ گرفتم. آقای شوشو سیب زمینی سرخ کرده و کروکت (یک جور سوسیس مرغ که رویش برشته است و داخل آن نرم) کلی سیب زمینی بود با یک عالم سس مایونز. یک کبوتر دور و برمان میچرخید. نزدیک بود چند تا نوک هم به پایمان بزند. آقای شوشو دو عدد، به جان خودم فقط دو عدد از سیب زمینیها را به کبوتر داد. کبوتره تا نیم ساعت با همان دو تا سرش گرم بود. وقتی آنجا را ترک کردیم، آقای شوشو هر کبوتری را که میدید، میگفت: "کبوتر جان! تو هم خبر داری ساسان بخشنده در آمستردام است. آمدی سهم غذایش را بگیری؟!" به این ترتیب آقای شوشو لقب "ساسان بخشنده" را دریافت کرد.
- 5-لیسبون که بودیم، من پول خردها را به صندوق خیریه میریختم. لیسبون گدا داشت. زیاد گدا داشت. یک بار من یک مشت پول خرد را به کف دست یک دختر جوان معتاد ریختم. جوان بود. به زحمت اگر بیست سال داشت. یک مشت پوست و استخوان، با یک جفت چشم درشت وق زده. عرق میریخت و بشدت میلرزید. سکهها را کف دستش ریختم و بسرعت گریختم. تا شب حالم بد بود. در لیسبون برای بخشیدن پول خردها دست و دلباز بودم، ولی در آمستردام حاضر نبودم حتی یک سنت را بیهوده خرج کنم. وحشت افزایش قیمت یورو و دلار و کاهش ارزش پول کشورمان، مرا هراسان کرده بود. آمستردام گدا نداشت، ولی بعضی جوانها ساز میزدند یا حباب هوا میکردند و انتظار داشتند چند سکه در کلاهشان بیندازیم. وقتی در صف انتظار ورود به موزه ونگوگ بودیم، جوانی با ساز عجیبی موسیقی مینواخت. یک چیزی شبیه به بشقاب پرنده! اصلاً نمیدانم از کجای این ساز صدا درمی آمد یا چطور نواخته میشد. چند دقیقه با دهان باز و گوش تیز در موسیقی شگفت انگیز غوطه خوردم. بعد سکههایم را زیر و رو کردم، با خودم کلنجار رفتم و بالاخره ده سنت داخل کلاه پسره انداختم. آقای شوشو گفت:
بابا! ولخرج!
من با بزرگواری گفتم: باید از هنر پشتیبانی کرد!
تو آنقدر ذوق و شوق نشان دادی که فکر کردم الان دست کم صد یورو رو میکنی!
نه دیگه! هنرپروری هم حد و اندازه دارد!
به این ترتیب من ملقب شدم به گیس گلابتون هنرپرور.
ما با اسامی ساسان و آناهیتا رفتیم و با القاب بخشنده و هنرپرور برگشتیم!
خب... یک ساعت نوشتم و 1578 کلمه. عالیه! بروم غذا بپزم. خورش قورمه سبزی را دیروز پختهام، الان فقط باید پلو بپزم. هوریا! بالاخره یک ساعت نوشتم!