ماه عسل پرتقالی – سفرنامه پرتغال
روز ششم- 26 فوریه دوشنبه 2018
جوآنا و پائولو لطف کردند و یک راننده و یک بنز 2018 در اختیار ما گذاشتند. شنبه و یکشنبه به صورت فشرده دیدنیهای لیسبون و اطراف آن را دیدیم. صبح دوشنبه من با ذوق زدگی بیدار شدم و صبحانه خوردم، برای گردش و بازدید لیسبون شوق داشتم. برای دیدار با صحنههای تاریخی لیسبون گرم شده بودم و میخواستم حسابی با پایتخت امپراتور قدیمی دریاها آشنا بشوم، ولی آقای شوشو صبحانه نخورد و خوابید. خیلی خسته بود. این حجم دیدار تاریخی او را از پا انداخته بود. من منتظر شدم او از خواب بیدار شود، ولی او به هیچ عنوان خیال نداشت از رختخواب جدا شود.
به او گفتم: بیا برویم و یک گشتی در لیسبون بزنیم.
گفت: همه رو دیدیم دیگه. میخوای کجا بریم دوباره؟
به همین دلیل من هم در هتل ماندم و کتاب خواندم. خوشبختانه او یک جلسه کاری برای ساعت دو بعد ازظهر داشت. من دقیقه شماری میکردم که هتل را ترک کند تا بتوانم به محله آلفاما بروم. محله آلفاما محله قدیمی بردههای سیاه پوست است و الان از مهمترین جاذبههای تاریخی لیسبون به شمار میآید.
آقای شوشو میگفت: مگه چیه؟ یک مشت کوچه باریک و خلوت روی یک تپه با شیب بلند. اصلاً شاید امن نباشد.
- امن است! کاملاً امن است! بعلاوه زندگی شبانه محله آلفاما معروف است. من میخواهم روز روشن به آنجا بروم. میخواهم عطر تاریخی آن را ببویم. قربانش بروم من اصلاً نمیدانم زندگی شبانه چی هست!
بالاخره زمان ملاقات کاری فرارسید. همسرم سوار تاکسی شد و رفت. من هم مثل پرنده آزاد شده از قفس، به سمت محله آلفاما پرواز کردم. البته اول در رستوران Imperio غذا خوردم. این رستوران نزدیک هتل ما قرار داشت و گوگل مپ میگفت بهترین استیک لیسبون را دارد. رستوران از بیرون یک مغازه فکسنی غبارگرفته بود. انگار از صد سال پیش به این طرف شیشههای پنجرهاش را تمیز نکردهاند. به نظرم آمد رستوران در زمان گیر افتاده و به دوران جنگ جهانی تعلق دارد. با تردید از در رستوران عبور کردم. وارد یک راهروی باریک و قدیمی شدم و بعد از راه پله پهنی را سرازیر شدم. رستوران در زیرزمین قرار داشت. درست حدس زده بودم: زمان در این رستوران متوقف شده بود و این رستوران به دوران گذشته تعلق داشت. تزئینات، صندلیها و میزها، لباس پیشخدمتها، تصاویر نصب شده روی دیوارها همگی مال دوران جنگ جهانی بودند. ولی همه وسایل تمیز و مرتب بود. نردههای چوبی، میزها و صندلیهای چوبی، بخوبی برق افتاده بودند. دو سالن بسیار بزرگ و پر از آدم. هیچ توریستی آن اطراف نبود. رستوران مال محلیها بود.
سرپیشخدمت پشت دخلی ایستاده بود. از مردم پول میگرفت و آنها را به سوی بوفه هدایت میکرد. من نمیدانستم چقدر پول بدهم و چه غذایی انتخاب کنم. به نظر میآمد باید همان دم در غذا را انتخاب کنم و پول بدهم. از او پرسیدم چه غذاهایی دارند؟ او به زبان پرتغالی پاسخ میداد. منوها هم به زبان پرتغالی بود. من مثل اوسکول ها آن وسط مانده بودم چه بکنم. او بارها و بارها کلمات پرتغالی را شمرده و آرام تکرار کرد. انگار اگر آرام پرتغالی صحبت کند، من حرف او را میفهمم. به نظرم اصلاً حوصله مرا نداشت و دلش میخواست مرا از سر باز کند. ولی من گرسنه بودم. از جمعیت زیاد مشتریان معلوم بود غذای رستوران خوب است. مثل دسته بیل جلوی سرپیشخدمت ایستادم و از جایم تکان نخوردم. آنقدر به سرپیشخدمت زل زدم تا بالاخره یک پیشخدمت دیگر آمد، دستم را گرفت و به سر میز هدایت کرد. یک منوی مصور آورد. من تصویر استیک را به او نشان دادم. روی استیک یک تخم مرغ نیمرو کرده بودند. پوره سیب زمینی هم خواستم.
و به این ترتیب خوشمزهترین استیک و پوره سیب زمینی عمرم را خوردم... وای خدایا... چی بود... چطور میتوانم قصیدهای در وصف اسیتک بسرایم؟ کاش شعر گفتن بلد بودم. سیر و راضی سوار مترو شدم به طرف تراموای 28 افسانهای لیسبون حرکت کردم.
در تمام راهنماهای توریسیتی لیسبون نوشته: حتماً سوار تراموای 28 لیسبون بشوید! توریستها یک صف طولانی برای سوار شدن به تراموای 28 تشکیل داده بودند. چهل دقیقه طول کشید تا بتوانم سوار تراموای شماره 28 بشوم. تراموا چرخی در محله آلفاما زد و ده دقیقه بعد متوقف شد. تمام شد! همین بود! برای برگشتن به محل اولیهام، باید از تراموا پیاده میشدم، دو متر بالاتر دوباره سوار همان تراموا میشدم. من که نفهمیدم فایده تراموای 28 چیست. بقیه توریستها هم نفهمیدند. من با یک گروه خانم اسپانیایی هم سن و سال خودم آشنا و در گروهشان پذیرفته شدم. همهشان کتاب راهنمای لیسبون را به دست گرفته، با دقت میخواندند و با سرگشتگی به اطراف نگاه میکردند. وقتی تراموا متوقف شد و راننده اعلام کرد ایستگاه آخر است، آنها هم به اندازه من تعجب کرده بودند.
من روز قبل با ماشین بنز در آن محله چرخیده بودم و کمی سردرمی آوردم کجا به کجاست، ولی سایرین هیچ نفهمیدند. با مترو به هتل برگشتم. خوب شد نمردم و سوار تراموای 28 لیسبون شدم! داشتم فکر میکردم شاید حق با آقای شوشو باشد و لازم نیست همه جاهای مزخرف معرفی شده در کتابهای راهنمای توریستی را ببینم.
البته بی انصافی نکنم که سوار شدن به وسیله نقلیهای که در سال 1910 ساخته شده و یک قرن قدمت دارد، نشستن در تراموای زرد قناری با نیمکتهای چوبی خوشگل که تلق تلوق کنان مثل پیرمردی که سینهاش خس خس میکند، از سربالاییهای تند محله آلفاما بالا میرود، تماشای راننده تراموا که مرتب سرش را از پنجره بیرون میآورد به اتومبیلهایی که راهش را سد کردهاند، بد و بیراه میگوید، خالی از لطف نبود. ولی نه آنقدر که دربارهاش داد سخن دادهاند.
خود را با عجله به هتل رساندم. همسرم چند بار تلفن کرد و پیامک داد کجایی؟ من هم مرتب میگفتم: دارم میام! بالاخره رسیدم. سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم. پائولو و جوآنا دنبال ما آمدند. پیش به سوی فوتبال!
من فکر میکردم روی صندلیهای استادیوم مینشینیم. یک جای خوب، وسط و جلو. به قول معروف جایی که بتوانید بوی عرق بازیکنان را حس کنید. ولی وقتی وارد لژ مخصوص شدم، سرم سوت کشید! لژ مخصوص یک اتاق اختصاصی بود با وسایل پذیرایی شاهانه و یک جایگاه اختصاصی، فقط و فقط برای ما چهار نفر.
از پذیرایی بگویم: شش مدل شیرینی، شش مدل فینگر فود از جمله میگوی سوخاری، یک ظرف پر از میوه، توت فرنگیها به اندازه پرتقال! قهوه و چای هرقدر که بخواهیم. قبل از شروع مسابقه فوتبال حسابی از خودمان پذیرایی کردیم. حتی شام خوردیم. شام شامل سوپ کدوحلوایی، پنج مدل پنیر، یک جور غذای ایتالیایی که اسم آن را نمیدانم، یک جور برنج که سیاه و سفید بود همراه با مرغ کبابی و دیگر یادم نیست. از بس همه چیز خوشمزه و جدید بود. من عاشق پنیر گوسفندی پرتغال شدم. یک جور پنیر دارند که وسطش مایع است. با قاشق پنیر مایع را برمی دارید و روی نان میگذارید، کمی مربا کدوحلوایی هم رویش میریزید و بعد میخورید: بهشت روی زبان شماست.
مسابقه شروع شد. گفته بودم سالها قبل نتیجه فوتبال را برای برادرم پیش بینی میکردم؟ آن شب تصمیم گرفتم ببینم آیا هنوز قدرتم را دارم یا نه. مسابقه بین تیم اسپورتینگ و یک تیم دیگر بود. من نه تنها نام تیم مقابل را نمیدانم، بلکه تیم اسپورتینگ را هم نمیشناسم. ولی چند لحظه به بازیکنان نگاه کردم و به همسرم گفتم: تیم مقابل یک گل میخورد. مسابقه یک هیچ به نفع اسپورتینگ تمام خواهد شد. ولی گل خیلی خیلی خیلی دیر زده خواهد شد.
نفری یک شال گردن اسپورتینگ را به گردنمان انداختیم. شال گردن مشکی بود که شیر طلایی اسپورتینگ روی آن گلدوزی شده بود. قبل از شروع مسابقه سرپا ایستادیم. طرفداران تیم اسپورتینگ سرود خواندند. چنان با احترام و طمأنینه که انگار دارند سرود ملی کشورشان را میخوانند. یک تیکه پارچه سبز را با دو دست بالای سرمان گرفتیم و در حین خواندن سرود تکان میدادیم. من که سرود نمیخواندم، یعنی بلد نبودم، اوووم اوووم اوووم میکردم و پارچه سبز را بالای سرم گرفته بودم.
بالاخره مسابقه آغاز شد. چه هیجانی! آن هم برای من که اصلاً چیزی از فوتبال نمیدانم و تا آن موقع هرگز 90 دقیقه یک مسابقه کامل را ندیده بودم. ولی بودن در استادیوم، در میان مردمی که طبل میکوبیدند، بوق میزدند، آواز میخواندند، داد و فریاد میکردند، خیلی هیجان انگیز بود. من هم جیغ میزدم، داد میزدم، بالا و پایین میپریدم. وقتی در نیمه اول تیم مقابل یک گل به اسپورتینگ زد، با عصبانیت فریاد زدم. من اینطوری پیش بینی نکرده بودم. دروازه بان به گل اعتراض کرد و گفت بازیکن توپ را با دست به داخل دروازه هل داده است. داور فیلم را تماشا کرد و گل را باطل کرد!
در استراحت بین دو نیمه، قهوه نوشیدیم و شیرینی خوردیم. پائولو حرص میخورد و ناراحت بود. یک جورهایی احساس میکرد آبرویش رفته است. جوآنا هم چند بار گفت پانزده سال است پایش را داخل استادیوم نگذاشته. سرش دائم در موبایل بود. سیگار پشت و سیگار آتش میزد و پیامک میفرستاد. جالب آنکه همه حرکات بازیکنان را زیر نظر داشت و به موقع فریاد شادی سر میداد یا بد و بیراه میگفت و اعتراض میکرد! خیلی باحال بود. یک ذهن چندکاره حرفهای. من اصلاً اینجوری نیستم. هربار فقط میتوانم روی یک کار تمرکز کنم.
نیمه دوم آغاز شد. تیم اسپورتیگ به قالب حمله فرورفته بود و تیم مقابل را له کرد. توپ هشت بار به نزدیک دروازه رسید، ولی وارد دروازه نشد. بازی بسیار خشن بود. بازیکنها همدیگر را میکوبیدند و روی زمین میانداختند. دو تا بازیکن اسپورتینگ به خاطر خطا و له و لورده کردن حریف، از بازی اخراج شدند. گلویم میسوخت از بس جیغ کشیده و تشویق کرده بودم. یک جورهایی برایم حیثتی شده بود که چرا اسپورتینگ پیش بینی مرا محقق نمیکند! کار به وقت اضافه کشید و بالاخره در دقیقه 94 اسپورتینگ یک گل زد. ما فریاد میزدیم و بالا و پایین میپریدیم. بازیکنی که گل زد، پیراهنش را درآورد و نیمه برهنه در زمین دوید. داور او را هم اخراج کرد!
پیش بینی من درست از آب درآمد: یک گل به نفع اسپورتینگ ولی خیلی خیلی خیلی دیر!
بازی لذت بخشی بود. من باز هم به استادیوم خواهم رفت. لژ اختصاصی و پذیرایی عالی بود، ولی دلم میخواست وسط مردم بودم. دلم میخواست آن هیجان ناب را با همه سلولهای بدنم حس میکردم. انشاالله دفعه بعد. جوآنا و پائولو شبی عالی برای ما رقم زدند.
لذتی که از تماشای فوتبال در استادیوم بردم، باعث شد سه بازی ایران در جام جهانی را ببینم. آن سه شب خیلی خوش گذشت. خانواده سه نفری ما داد میزد، تشویق میکرد، بالا و پایین میپرید و به توپ فرضی شوت میزد. شیرینترین لحظه برای من وقتی بود که بیرانود پنالتی رونالدو را گرفت. چه مزهای داد. من در طول این مسابقات با جوانا در تماس بودم. تبریک رد و بدل میکردیم و برای هم آرزوی پیروزی. نوبت مسابقه ایران و پرتغال که رسید، قبل از مسابقه پیامی نفرستادیم و خصمانه سکوت کردیم. پس از مسابقه، پائولو نوشت: شما باید به بازیکنان تیم ملی خود افتخار کنید و جوآنا نوشت: دوست عزیزم، متاسفم! من مزه کل کل بین طرفداران فوتبال را هم چشیدم! خونی که جلوی چشمان آدم را میگیرد و رگ گردنی که بیرون می زند. خیلی باحال بود.
هلند که بودیم هر شب به آقای شوشو میگفتم: برویم به یک کافه فوتبال و کنار سایر مردم مسابقه را تماشا کنیم. او قبول نمیکرد، من هم اصرار نمیکردم. خوشبختانه در زمان مسابقه انگلیس و کورواسی برای صرف غذا در رستوران بودیم. یک نیمه بازی را آنجا دیدیم. من خیلی لذت بردم. ما بین طرفداران کورواسی نشسته بودیم و من برای انگلیس هورا میکشیدم. غذای آقای شوشو که تمام شد، گفت: برویم. صندلیاش ناراحت بود و کمرش درد گرفته بود. بقیه مسابقه را در لابی هتل نشسته روی مبلهای نرم دیدیم. خوب بود، ولی کافه یک چیز دیگر بود. آقای شوشو گفت: اگر پرسپولیس و استقلال مسابقه داشتند، امکان نداشت طرفداران آنها در یک کافه کنار هم بنشینند، غذا بخورند و مسابقه را تماشا کنند. به نظر او اوج احترام به عقاید دیگران در آن کافه متبلور شده بود.
خلاصه... اینجوری شد که من تا به حال پنج مسابقه فوتبال را از اول تا آخر دیدم! هورررریا!