وقتی به دبستان رفتم، مادرم نظارت شدیدی روی مسواک زدن من داشت. هر شب باید رأس ساعت نه شب میخوابیدم و قبل از خواب باید مسواک میزدم. من به دستشویی میرفتم و در را از داخل قفل میکردم. مسواک را خیس میکردم. کمی خمیردندان را داخل دهانم میگرداندم و سپس از دستشویی خارج میشدم. مادرم دم در دستشویی منتظرم ایستاده بود.
- دندانت را شستی؟
- بله
- ها کن ببینم!
ها میکردم و دهانم بوی خمیردندان میداد. سپس مادرم با مهارت یک ضدجاسوس موساد به سراغ مسواکم میرفت و آن را لمس میکرد. مسواک خیس بود. خیالش راحت میشد که من مسواک زدم و من خوشحال بودم که سر مادرم را کلاه گذاشتهام.
روز هفتم مهر 1397یکمرتبه نصف صورتم باد کرد. تب کردم و از شدت درد و تب نیمه بیهوش شدم. در گرماگرم تب و درد پیچوتاب میخوردم که خاطره تقلبم در مسواک زدن را به خاطر آوردم.
تا به امروز بیش از دو هفته از عفونت وسیع دندانهایم میگذارد. خدا تا آمپول زدم و کپسول خوردم. جراحی فک شدم و هنوز نصف صورتم متورم است.
از وقتی بچهها اولین دندان را درآوردند، یعنی ششماهگی به آنها مسواک زدن را یاد بدهید. اول خودتان با انگشت یا مسواک نرم دندان مرواریدی آنها را مسواک بزنید و سپس به آنها آموزش بدهید. راستی... میدانید بهترین راه آموزش مسواک زدن چیست؟ اینکه خودتان مسواک بزنید! مسواک زدن را به یک تفریح خانوادگی تبدیل کنید. قبل از خواب دستهجمعی آواز بخوانید، برقصید و مسواک بزنید. مسواک زدن را به کاری شاد تبدیل کنید و نه به عملیات شکار جاسوس. مسواک زدن را با خوشرویی یاد بدهید، نه اینکه آنقدر از بچهها ایراد بگیرید که وحشت کنند جلوی شما مسواک را داخل دهانشان ببرند.
یک فرد جذاب دستکم روزی دو بار دندانهایش را مسواک میزند. یکبار صبح بهمحض بیدار شدن و یکبار شب قبل از خوابیدن. باید دستکم هر شب دندانها را نخ دندان بکشیم. توجه کنید دندان پنج سطح دارد. مسواک فقط سه سطح دندان را تمیز میکند. نخ دندان فاصله بین دندانها را تمیز میکند و احتمال پوسیدگی را کاهش میدهد. دندان تمیز و زیبا، در جوانی به جذابیت شما اضافه میکند و در میانسالی، سلامتی بیشتری برای شما میآورد.
جانم برای شما بگوید که هفتم مهر نصف صورتم باد کرد، تب کردم و در رختخواب افتادم. همسرم برایم سوپ و آبمیوه خرید. نمی توانستم غذای سفت بخورم. باید غذای آبکی یا نرم می خوردم. همسرم سعی کرد غذا بپزد که نتیجه افتضاح بود. سیب زمینی را با کلی خاک در قابلمه آبجوش انداخت و نیم پخته جلوی من گذاشت که بخورم. من از شدت گرسنگی، سیب زمینی نیم پخته با مزه گل و خاک را خوردم. با همه محبتی که شوهر مهربانم نسبت به من دارد، متاسفانه آشپزی بلد نیست. طفلک خیلی سعی کرد، نشد که بشه.
مادران گرامی، شما را جان همان پسر خیلی خیلی خیلی عزیز دردانهتان قسم، پختن چهار تای غذای ساده را به پسرانتان یاد بدهید. بابا! چیزی از ابهت مردانهشان کم نمیشود! آدم باید بتواند دو تا تخم مرغ املت کند، یک سیب زمینی را آبپز کند و یا مرغ یا گوشت بپزد. بگذریم. همسرم مرا چندین بار پیش دکتر برد تا معالجات انجام شود. آخر هفته خانه را جارو و گردگیری کرد و کف آشپزخانه را تی زد. حسابی بهم رسیدگی کرد و مواظبم بود.
من چندین روز گرسنگی کشیدم تا وقتی تبم قطع شد و توانستم راهی برای سیر کردن شکمم پیدا کنم. چند تا ماهیچه را در دیگ زودپز پختم. چند تا هم سیب زمینی. هر روز همین غذا را خوردم. هر چند روز یک بار این پخت و پز ساده را تکرار کردم. همسرم هم در این مدت برای خودش و پسر برنج و مرغ پخت.
راستی... این مدت یک کشف خوشمزه کردم: شیربرنج کاله! مرا نجات داد. کم شیرین، خوشمزه و شکم سیر کن. 22 مهر وقتی برای اولین بار توانستم آشپزی کنم. چی پختم: شیربرنج! خدای من! یک پیمانه برنج و دو لیتر شیر گذاشتم و هی بپز هی بپز هی بپز! هی هم بزن هی هم بزن هی هم بزن! کاش دکمه غلط کردن داشت و پختن شیربرنج را پس میگرفتم. بالاخره پس از سه ساعت شیربرنج آماده شد، ولی حسابی خوشمزه است. این هم لینک پختن شیربرنج از روی سایت خوب هانی شف:
http://hanichef.blogfa.com/post/109
پسر هم توجه و مراقبتش را با مهربانی نثار من کرد. هر وقت مجبور بودم به دفتر بروم، پسر مرا با ماشین میبرد و یک ساعت بعد برمی گرداند. روزی چند بار حالم را میپرسید و پیشنهاد کمک میکرد. یک بار برایم جگر کبابی خرید. خلاصه حسابی خوشحالم کرد.
والدینم پس از ده روز بهم سر زدند. آب میوه و نان شیرینی آوردند. با دیدن آنها بسیار آرامش پیدا کردم. زیاد نماندند چون من بشدت خوابالو و بدحال بودم. والدینم به خانه باغشان در دماوند رفتند و دو روز بعد به خانه ما برگشتند، با آب میوه و جگر سرخ شده. آدم پنجاه سالش هم که باشد دوست دارد والدینش به او سربزنند و ازش مراقبت کنند.
قرار بود 15 مهر به اسپانیا برویم. از بارسلونا به مادرید برویم تا در یک نمایشگاه بینالمللی دارویی شرکت کنیم. متأسفانه به پسر ویزا ندادند، ولی من و همسرم بهراحتی ویزا گرفتیم. این بار بدون دعوتنامه و با ثبت نام در نمایشگاه دارویی. قیمت ارز سه برابر شد. باید بودجه سفر را به سه برابر افزایش میدادیم که نمیشد. دندان من هم عفونت کرد... سفر اسپانیا شد هیچ بر هیچ... من مرداد و شهریور کوچه به کوچه بارسلون و مادرید را به صورت مجازی گشته بودم. قبلاً مادرید را دیده بودم، ولی برای دیدن بارسلون، بشدت هیجان زده بودم. کتاب «سرچشمه» نوشته دن براون در اسپانیا میگذرد: بالبیئو، مادرید و بارسلون. با چه اشتیاقی همراه با پروفسور لانگدون، زیبایی تاریخی اسپانیا را تماشا کردم. دم به دم تصاویر آثار آنتونی گائودی را نگاه میکردم و قند در دلم آب میشد که قرار است همه آنها را ببینم.
زهی خیال باطل... دل من به سفر خوش است. از صبح تا شب کار میکنم و روزمرگیهایم را با شجاعت از سر میگذرانم به این امید که سفر کنم و دنیا را ببینم. حالا فکرش را بکنید هم سفر بهم خورد و هم بیمار شدم. شاید هم از غصه بهم خوردن سفر، بیمار شدم. هر کی یک دلخوشی و اسباب شادی دارد، ولی آن را ازش بگیری، پوک میشود.
دیگر برای تان نگویم که همسرم از یک طرف گرفتار من بود از طرف دیگر گرفتار وضعیت ارز. او وارد کننده دارو و تجهیزات پزشکی است و با نوسانات و چند برابر شدن قیمت ارز، در وضعیت دشواری قرار گرفته است.
این بیمار مرا زار و نزار کرده است. نازک شدهام. شفاف شدهام. انگار نور میتواند از جسمم عبور کند. انگار هنوز منسجم نیستم. ذهنم تندوتیز نیست، ولی آرام هستم. وقتی بیدار هستم سریال کمدی میبینم: بیگ بنگ تئوری!
مهر 1397 پر از خبرهای ناخوشایند برای کشورمان بود. برای من هم ماه خوبی نبود، ولی خب... زندگی است دیگر. سند نداده که همیشه خوب و خوش باشد. گاهی اوقات بیماری است، بی پولی است، بهم خوردن برنامههاست. اگر عشق و محبت باشد، سختیهای زندگی راحتتر تحمل میشود.
بهترین خبری که من در ماه مهر شنیدم خبر عروسی پرنسس یوجینی بود. حالا پرنسس یوجینی دخترخاله من است که از عروسی او خوشحال شدم؟ نه واالله! من اصلاً نمیدانستم چنین پرنسسی وجود دارد. بعلاوه من یک ضد سلطنت کامل هستم. با هیچ خاندان سلطنتی میانهام جور نیست. ولی رفتارهای شایسته کیت میدلتون (ملکه آینده انگلستان) و رفتار زیبای پرنسس یوجینی در روز عروسیاش، قلبم را کمی نسبت پادشاهان اروپایی نرم کرده است.
ده ساله بودم، کلاس پنجم دبستان، چند ماه قبل از انقلاب 1357، داشتیم تعلیمات اجتماعی میخواندیم. بخشی از قانون اساسی کشور ما در آن زمان این بود: «سلطنت ودیعه ایست که به موهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده.» من دستم را بلند کردم از معلم پرسیدم: چطوری به موهبت الهی و از طرف مردم، سلطنت به شاه داده میشه؟ مگه شاهها خودشون به زور پادشاهی را نمیگیرن؟ معلمم مرا کناری کشید و پرسید:
- این حرفها را کی یادت داده؟
- هیچکی! برام سؤال شده. آخه مردم که شاه را شاه نمی کنن. خودشون به زور شاه میشن!
- این حرفها را هیچ جا نگی ها. ساواک میاد هر دومون را میگیره و میبره!
- ساواک چیه؟
معلمم یک "ساکت شو!" شدید الحن تحویلم داد و من دیگر خفه شدم. خبر نداشتم همان موقع یکی از عموهایم در زندان ساواک تحت شکنجه است.
از تاریخچه ضدسلطنتی بودن من بگذریم و برگردیم به عروس سلطنتی جدید. پرنسس یوجینی، اسکولیوز داشت و در سن 12 سالگی در یک جراحی 8 ساعته، انحراف ستون فقرات او برطرف شده و یک میله تیتانیوم در بدنش کار گذاشته شد. او لباس عروسیاش را به گونهای طراحی کرد که اسکار جراحیاش آشکار باشد. تور عروسی هم به سر نکرد و چاک پشت گردن لباس به اندازهای باز بود که زخم قدیمی جراحی بخوبی نمایان باشد.
او اسکار جراحیاش را پنهان نکرد، بلکه مثل یک مدال افتخار آن را به همه جهانیان نشان داد. او به همه انسانها بویژه دختران جوان پیام داد:
- بدن خود را دوست داشته باشید و به آن افتخار کنید، حتی اگر کامل نیست.
- هرگز از زخمهای خود خجالت نکشید. زخمها نشانه شجاعت شما در سفر زندگی هستند. زخمهای جسمانی و زخمهای روحی.
- به خاطر نقصهایی که در اندامتان وجود دارد، هرگز خجالت نکشید. هیچکس کامل نیست.
و این درست برخلاف پیامهایی است که این روزها آدمها، بویژه دختران جوان با آن بمباران میشوند:
شکمت باید تخت تخت باشد
سینههایت باید به اندازه هندوانه باشد
قدت باید بلند باشد خیلی خیلی بلند
کمرت باید باریک باشد
باسنت پت و پهن و برجسته
لبهایت مثل لبهای شتر برجسته
مژه مصنوعی بلند و پرپشت بگذار تا وقتی چند تا پلک میزنی، مژههایت مثل بال تو را از زمین بلند کند
ناخن مصنوعی بکار و چنگالهایی مثل درندگان برای خودت بساز
صورتت را زیر خروارهای رنگ و روغن پنهان کن. آنقدر پرایمر و کانسیلر و کرم پودر و هایلایتر و برنزر روی صورتت بمال که صورتت مثل کیک بشود، مبادا شبیه آدمیزاد باشی ها! مبادا لکهای کوچک، چروکی کمرنگ، کک و مک و ... روی صورتت دیده شود.
همه اجزای صورت و بدنت را جراحی کن چون تو به اندازه کافی زیبا نیستی!
پرنسس یوجینی با عمل و نه با حرف، پیامی انسانی و کاملاً متضاد با پیامهای رایج به ما داد. مبارک باشد عروس فرشته صفت.