آخرین دفعهای که خاطره نوشتم، دو ماه پیش بود. حالا خیال دارم آبان و آذر 1397 را در یک پست جا بدهم.
چرا نوشتن خاطراتم را به تعویق انداختم؟
مهمترین دلیل این است که منتظر بودم خاطره خوب و دلنشینی پیدا کنم و با شما به اشتراک بگذارم. متاسفانه پاییز امسال، برای همه مردم ایران پاییز سختی بود؛ بنابراین من منتظر ماندم و منتظر ماندم و باز هم منتظر ماندم و چشمم به در خشک ماند که خبر خوشی از راه برسد. بالاخره پاییز تمام شد و من هنوز چشم به راهم.
عرضم به حضور انورتان که من تا نیمه آبان درگیر عفونت فک و دندان بودم. خاطرتان که هست؟ عفونت فک و دندان از هفتم مهر شروع شد و مرا زمین زد. پس از بهبودی نسبی من، نوبت آقای شوشو شد: سنگ کلیه و نقرس. آن روز که سنگ دفع میکرد چه بر خانواده ما گذشت، خدا میداند و بس. پس از آن هم هر از گاهی شن کوچکی دفع میکند. سونوگرافی نشان داد که هر دو کلیهاش مقادیر زیادی سنگ دارند.
چند روز پس از دفع سنگ کلیه، انگشت شصت پایش ورم کرد و قرمز شد. گفتم: نقرس است. الحمدالله آقای شوشو برای مدرک طبابت من تره هم خرد نمیکند. باور نکرد و گفت: باد سرد به شصت پایم زده و آل و بل. من دندان سر جگرم گذاشتم و او را درسته قورت ندادم، چون میدانستم درد نقرس بزودی امان او را خواهد برید و آن هنگام است که من بگویم: ایمان بیاورید ایمان آوردنی و چه می دانی که ایمان آوردن یعنی چه!
و آقای شوشو ایمان آورد. درمان اولیه را آغاز کردم و سپس او را به دست متخصص داخلی سپردم. آقای شوشو که ماشاالله خودش یک پا دکتر سرخود است، قرص تجویزی پزشک را نمیخورد و رژیم غذایی من درآوردی ساخته تا اضافه وزن، قند بالا و چربی بایا و اسید اوریک بالای خود را برطرف سازد. این رژیم چیست؟ ناهار وشام پلوی خالی میخورد بعلاوه ماست چرب و سیب زمینی سرخ کرده.
چند بار به او گفتم این رژیم سالم نیست. قند و چربیات را بالا میبرد. از یک متخصص تغذیه رژیم غذایی بگیر. حتی لازم نیست به مطبی چیزی مراجعه کنی. اینترنت پر از سایتهای رژیم غذایی است. گوش نمیدهد که نمیدهد. آنفولانزا هم به مجموعه بیماریهایش اضافه شد. زبانم مو در آورد که وسط شهریور واکسن آنفولانزا بزن!
داستانی داریم. از طرفی بیماری، بدخلقی و کم حوصلگی او و از طرفی اجرا نکردن دستورات پزشک که بیماری را طولانیتر میکند. من می دانم بعضی اوقات ما دلمان میخواهد بیمار شویم، بنابراین روشی در پیش میگیریم که حتماً به بیماری ختم گردد؛ بنابراین زیاد پاپی او نمیشوم. بگذار با بیمار بودن دلش خوش باشد.
- گاهی اوقات ما بشدت خسته هستیم و نیاز به استراحت داریم، بنابراین بیمار میشویم که بدون احساس گناه بتوانیم استراحت کنیم.
- گاهی اوقات ما احساس گناه داریم و میخواهیم به نحوی خود را تنبیه کنیم، پس ناخودآگاه کاری میکنیم که درد و رنج، تنمان را ناسور کند.
- گاهی اوقات به توجه احتیاج داریم. در کودکی یاد گرفتیم با بیمار شدن میتوانیم جلب توجه و محبت کنیم، پس حربه بیماری را بکار میگیریم که توجه و محبت بدست آوریم.
منظورم این نیست که همه بیماریها بدست خود ما آفریده میشود، ولی بسیاری از بیماریها که با رژیم غذایی صحیح، واکسیناسیون به موقع و یا پوشیدن لباس کافی، قابل پیشگیری است ولی وقتی ما رژیم غذایی نادرستی داریم یا واکسیناسیون انجام نمیدهیم و یا لباس گرم نمیپوشیم، یعنی بیماری را از قصد به سوی خود دعوت کردهایم. اگر پس از بیمار شدن، دستورات پزشک را اجرا نمیکنیم، یعنی دوست داریم بیمار بمانیم.
سالها پیش من از دست بیمارانم عصبانی میشدم که سلامتی ارزشمند خود را به خطر میاندازند. سرشان داد می زدهم و آنها را تهدید میکردم. کم کم یاد گرفتم به اراده آزاد آدمها احترام بگذارم. من وظیفه خود را در قبال بیمارانم انجام میدهم، ولی اگر آنها دوست دارند بیمار بمانند، حق دارند که بیمار بمانند. چرا من با داد و بیداد و تهدید آنها را اذیت کنم و تن خودم را بلرزانم؟
درباره آقای شوشو همین رویه را در پیش گرفتهام، ولی ... ولی بیماری او، ضعف جسمانی و شکنندگی روحی او، مرا هم اذیت میکند. اینجاست که قدری حرص میخورم، ولی تلاش میکنم خود را با کارها و پروژههایم سرگرم کنم. زیرلب به زمزمه می گویم: «این هم بگذرد. زندگی فقط صد سال اولش سخته!»
شرح بیماریها و غصهها را نوشتم، برویم سراغ خبرهای خوب:
در ماه آذر من دومین رمان خود را نوشتم. این یکی سادهتر از اولی نوشته شد. انگشتانم را روی صفحه کلید میگذاشتم و داستان خودبخود نوشته میشد. داستان زنی است که میخواهد کتاب بنویسد! در 22 فصل. این بخشی از فصل 22 است که به شما تقدیم میکنم، چون نمیدانم آیا از زیر تیغ تیز قیچی کنندگان در خواهد رفت یا خیر:
من بیست و یک بچه به دنیا آوردهام. دوران انترنی بخش زایمان را در یک بیمارستان شلوغ گذراندم و این شانس را داشتم که بتوانم به تولد بیست و یک نوزاد کمک کنم. به نظرم یکی از شیرین لحظات پزشک بودن، وقتی است که نوزاد تازه به دنیا آمده را به سینهات بچسبانی. آن موجود معصوم، انگار همین الان از بهشت جدا شده و پایش به زمین رسیده. با عصبانیت جیغ می زند و گریه میکند و تو برای این که او را آرام کنی، با دست چپ او را به سینه چپت میچسبانی. او صدای قلب تو را میشنود و آرام میگیرد. با دست راست، با پوار (وسیله لاستیکی که ایجاد مکش میکند) دهان و بینی او را از خون و مایعات خالی میکنی تا بتواند بهتر نفس بکشد. بند ناف او را قطع میکنی و نوزاد را به آغوش مادرش میسپاری. مادر که تا چند لحظه پیش داشت جیغ میزد و از شدت درد صورتش کج و کوله شده بود، الان دارد لبخند می زند. چه لبخند شیرینی و دو دستش را گشوده تا نوزاد را بغل کند. تمام درد و رنج، فراموش شده است. در لحظه تولد نوزاد، هورمونهایی در بدن زن ترشح میشود که همه رنج زایمان را فوری از یادش میبرد. بنازم قدرت خدا را...
اولین زایمانی که مدیریت کردم، زایمان هشتم یک خانم بود. به زن زائو کمک کردم روی تخت زایمان قرار بگیرد. به محض این که پاهای زن را روی گیرههای مخصوص قرار دادم و خودم بین دو پای او ایستادم تا به زایمان کمک کنم، بچه پرید بیرون! خدا رحم کرد بچه از دستم لیز نخورد و به زمین نیفتاد. باورم نمیشد زایمان اینقدر راحت باشد. بعدها فهمیدم زایمان هشتم معمولاً راحت است. سختترین زایمان، زایمان اول است.
من بیست و یک بار شاهد لبخند شادمان یک تازه مادر بودم، ولی خودم هرگز طعم شیرین بارداری و زایمان را نچشیدهام. به خودم قول داده بودم، در ماههای آخر بارداری و تا دو ساله شدن کودکم از کار مرخصی بگیرم. میخواستم از تک تک لحظات دل انگیز دوران کودکی فرزندانم لذت ببرم. میخواستم مثل پیاژه، لحظه به لحظه دوران رشد کودکانم را مشاهده و ثبت کنم.
اما محکوم شدم به این که با دیدن یک نوزاد، قلبم خنج بخورد. وقتی کودکان را میبینم، رودههایم بهم میپیچید، درد تیزی از میان شکمم به قلبم میآید و قلبم را میخراشد و سپس به گلویم میرود و به گلولهای دردناک تبدیل میشود. به زحمت آب دهان قورت میدهم. گاهی از شدت درد، نفسم بند میآید. دیدن هر کودک، برای من مثل یک شوک است. چند ثانیه طول میکشد تا بتوانم احساسات متناقضم را تحت کنترل دربیاورم، لبخند را مثل ماسک روی صورتم بکشم و وانمود کنم هیچ دردی ندارم.
دو خاطره ترسناک از بخش زایمان برایم یادگاری مانده است. اولی خاطره تازه عروسی است که با لباس مجلل عروسی، غرق در خون به اورژانس بیمارستان آورده شد. بالاتنه لباس سفید بود و دامن لباس به رنگ سرخ خون. دختر بیچاره به طرز فجیعی صدمه دیده بود. ناحیه زنانه او به شکلی وحشیانهای از هم دریده شده بود. نمیدانم آن داماد وحشی با او چه کار کرده بود، هرچه بود روش طبیعی آمیزش نبود. دخترک خونریزی شدیدی داشت. اگر یک ساعت دیرتر او را به بیمارستان میآوردند، ممکن بود از شدت خونریزی بمیرد. هرچه پرسیدیم داماد با تو چه کار کرد؟ چطور این بلا را به سرت آورد؟ جواب نداد و بی صدا اشک ریخت.
دومین خاطره ترسناک، از خاطره اول هم ترسناکتر است. دختر پانزده ساله باردار به بیمارستان مراجعه کرد. درد زایمان نداشت، یادم نیست چرا مراجعه کرده بود. در هر صورت بررسیهای ما نشان داد که جنین در زهدان او مرده است و باید هرچه زودتر از بدن او خارج میشد. با تزریق آمپول اکسی توسین (آمپول فشار) و پاره کردن کیسه آب، روند زایمان را در او فعال کردیم. دهان رحم باز شد. سر بچه بیرون آمد. وقتی سر بچه از بدن مادر خارج میشود، باید به نرمی انگشتان را دور گردن بچه حلق کنیم و کمی به طرف پایین بکشیم تا یک شانه از بدن مادر بیرون بیاید و سپس به طرف بالا بکشیم تا شانه دیگر نوزاد با ملایمت از بدن مادر خارج شود. وقتی سرو شانه بچه از بدن مادر خارج شود، بقیه بدن او در کسری از ثانیه، براحتی به بیرون میلغزد، ولی این بچه بیرون نمیآمد. شانههای بچه هم بیرون آمده بودها، ولی بقیه بدنش خارج نمیشد. رزیدنت بالای سرم بود و فریاد میزد: محکمتر بکش! نوزاد مرده، هیچ بلایی سرش نمیآید. بکش! محکم بکش!
من کله بچه را کشیدم و کشیدم و کشیدم، یکمرتبه کله بچه از تنهاش کنده شد. من و رزیدنت از ترس، مردیم و زنده شدیم. هیچ فیلم ترسناکی نمیتواند چنین صحنه وحشتناکی بسازد. هیچ چیزی ترسناکتر از صحنه کنده شدن کله نوزاد نیست، آن هم وقتی خودت آن کله را کنده باشی! بقیه بدن آن نوزاد عجیب الخلقه را با مصیبت از تن مادرش خارج کردیم. بعد من کله را به بدن نوزاد بخیه زدم. خدای من... تا چند شب کابوس میدیدم.
از هنگامی که نقشه نوشتن این رمان در ذهنم جرقه خورد، برای اولین بار احساس کردم باردار هستم. در طول یک ماه اخیر انگار باردار بودم و امروز که به آخرین روز ماراتون 30 روزه رسیدهام، انگار دارم فرزند دلبندم را به دنیا میآورم. می دانم نوشتهای که در طول 30 روز نوشته شود، قابل انتشار نیست و باید پنج شش بار ویرایش گردد. شاید یک سال دیگر طول بکشد تا بتوانم این رمان را منتشر کنم، اما تعیین این مهلت 30 روزه سبب شد از زیر نوشتن در نروم. قصهای برای تعریف کردن پیدا کنم و بنویسم. در طول نوشتن دیدم که نوشته میخواهد نوشته شود. راز بزرگ این است: نوشته عاشق نوشته شدن است. در طول نوشتن حس کردم که من نویسنده و خالق این داستان نیستم، بلکه شخصیت اصلی، فرناز، این داستان را تعریف کرد. من قلمی هستم برای نوشتن حکایت او یا بهتر بگویم: انگشتانی هستم برای تایپ کردن قصه او.
نوشتن این رمان، شبیهترین تجربه بارداری و زایمان برای من بود. از تک تک لحظات آن لذت بردم.
و این شرح آخرین شب آبان است. شبی که داشتم برای نوشتن دومین رمان آماده میشدم:
فردا قرار است نوشتن دومین رمان خود را آغاز کنم. خیال دارم صبح یک لیوان چای را با یک قاشق عسل شیرین کنم. چای بنوشم و بدون شستن دست و صورت نوشتن رمان را آغاز کنم. در مورد کاراکتر اصلی نوشتهام، ولی خیلی مطمئن نیستم. طرح داستان هم ندارم. چند داستان کوتاه از زندگیام را یادداشت کردم که در رمان بگنجانم.
داستان قرار است درباره زنی پنجاه ساله باشد که خیال دارد یک رمان بنویسد و نمیداند از کجا آغاز کند. دلم میخواهد مسافرت به سوئیس، پرتغال و هلند را در آن بگنجانم. و خیلی دوست دارم که معمایی باشد. چه معمایی هیچ نمیدانم. دلم چنان تاپ تاپ می زند که انگار دارم به سوی شیرینترین و پرماجراجوترین سفر زندگیام بشتابم. خدای من! یک ماه با الهه خلاقیت پیاله به پیاله بزنم. چه شود؟ به کجاها سفر کنم و سر بکشم؟
سال گذشته یک رمان نوشتم. به کمک شما یک نام زیبا برای آن انتخاب کردم: زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست. مجوز ارشاد را برای انتشار آن گرفتم و میخواستم آن را چاپ کنم که کاغذ گران شد! قیمت کاغذ سه برابر شد! داستانی که نوشتم را خیلی دوست دارم و خیال دارم در ماه دی 1397 آن را چاپ کنم. در ماه آذر خیال دارم دومین رمان خود را بنویسم. از روز اول تا روز آخر، روزی 1667 کلمه خواهم نوشت تا یک رمان 50 هزار کلمهای دیگر رقم بخورد. هیجان زدهام. دلشوره دارم. میترسم. از ترس میلرزم. ولی به سوی میآیم، کالیوپه. دلهره شیرینی است. هزار وعده وصل و وصال دارد. کالیوپه... الهه نویسندگی... Calliope
کالیوپه، معشوقه آرس، الهام دهنده هومر در نوشتن ایلیاد و اودیسه... بود آیا که گوشه چشمی به من نشان بدهد تا رمان دوم خود را بنویسم؟
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
بود آیا که در میکدهها بگشایند؟
Calliope is usually seen with a writing tablet in her hand. At times, she is depicted carrying a roll of paper or a book or wearing a gold crown. She would also be seen with her children
Here rise to life again, dead poetry!
Let it, O holy Muses, for I am yours,
And here Calliope, strike a higher key,
Accompanying my song with that sweet air
which made the wretched Magpies feel a blow
that turned all hope of pardon to despair
— Dante, "Purgatorio", Canto I, lines 7 to 12
آه ای الهه مقدسی کز آن توام
اکنون فصل احیای اشعار مردگان است (اشعاری که در توصیف قلمرو مردگان سروده شده است)
بگذارید کالیوپه بپاخیزد
و سرودم را با نغمهاش همراهی کند
همان که موجب گردید جادوگران بخت برگشته چنان شکسته بال گردند
که در نهایت از بخشش گناهانشان نومید ماندند
دانته – کتاب برزخ کمدی الهی – سرود اول – سطر هفت تا دوازده
بی تابانه منتظر فردا هستم. کالیوپه منو قال نذاری ها!
.
.
.
.
.
اکنون در اولین روز زمستان اعتراف میکنم که یک ماه با کالیوپه همنشین بودم و رمان 50 هزار کلمهای دیگر متولد شد. این سند و مدرک آن: