در جشن رونمایی کتاب #زلفت_هزاردل چه گذشت؟
قرار بود جمعه 28 دی ماه سردترین روز سال 1397 باشد. یک جبهه هوای یخزده قطبی بهسوی ما درحرکت بود. از اینطرف و آنطرف پیغام میگرفتم که جشن رونمایی کتاب را کنسل کن! به خاطر بارش برف، هیچکس در جشن شرکت نخواهد کرد. به خودم گفتم: اگر این جلسه را کنسل کنم، از کجا معلوم در جلسه بعدی، بلای آسمانی و غیر آسمانی دیگری بر سرمان نازل نشود؟ کنسل نخواهم کرد! خوشبختانه برخلاف پیشبینی همگان، هوا آفتابی بود و سرما اذیت نمیکرد. حدود پنجاه نفر لطف کردند و به مراسم آمدند. اولین شخصی که از راه رسید، به خاطر جشن رونمایی کتاب، از مشهد به تهران آمده بود و مرا غرق در خوشحالی و امتنان کرد. خانم صاد، متشکرم.
از ابتدا تعریف میکنم:
جمعه 28 دیماه: ساعت شش صبح از خواب بیدار میشوم. از پنجره به کوچه سرک میکشم. برف، زمین را سفید نکرده است. خدا را شکر. نگران بودم دستکم نیم متر برف روی زمین باشد. آقای شوشو خواب است. رختخواب طرف خودم را مرتب میکنم و نک پا نک پا، در خانه راه میروم. همه وسایل لازم برای برگزاری مراسم را روی میز غذاخوری چیدهام، حتی لباسهایم را آماده کردهام.
ورزش، شستشوی بینی و دندانها، لوسیون بدن، رفتن روی ترازو، پوشیدن لباس و خوردن صبحانه، نان تست، پنیر و چای شیرین شده با عسل. ساعت هفت است. آقای شوشو همچنان در خواب ناز. آرایش معمول من، فقط پنج دقیقه طول میکشد که قبل از صرف صبحانه آن را انجام میدهم، ولی امروز خیال دارم دقیقتر آرایش کنم. چراغ اتاقخواب را روشن نمیکنم. آفتاب سر زده، پرده را کمی کنار میزنم تا نور به داخل اتاق سرک بکشد. دوباره کوچه را نگاه میکنم. ماشین را در کوچه پارک کردم، چون نگران بودم امروز صبح برق نباشد یا آسانسور پارکینگ کار نکند. روی ماشین پنج سانتیمتر برف نشسته و یخزده است.
آرایش صورتم را با کرم مرطوبکننده و کرم دورچشم آغاز میکنم. امروز ضد آفتاب نمیزنم تا صورتم در فیلمها و عکسها، برق نزند. سپس آرایش را لایه به لایه جلو میبرم: کرم پودر، پنکیک، برنزر، رژگونه، سایه سه رنگ، مداد چشم و ریمل. رژلب نمیزنم. کمی نرمکننده به لبانم میمالم. ساعت هفت و نیم است. دیگر دلم طاقت ندارد و آقای شوشو را با ملایمت بیدار میکنم. وضعیت برف روی ماشین را به او میگویم. او به بدنش کشوقوسی میدهد و از جا بلند برمیخیزد.
همه چراغهای خانه را روشن میکنم تا زودتر خواب از سرش بپرد. ظرفهای شسته را از داخل ماشین ظرفشویی و جاظرفی کنار ظرفشویی برمیدارم و داخل کابینتها قرار میدهم. گهگاه از پنجره سرک میکشم و آقای شوشو را در جدال با برفهای یخزده روی ماشین نظاره میکنم. بالاخره کار همسرم با ماشین تمام میشود. صبحانه نمیخورد. سه بار از طبقات بالا و پایین میرویم تا تمام وسایل را در ماشین جا بدهیم. ساعت 8:45 با سلاموصلوات راه میافتیم. سر راه همکارم را از در خانهشان سوار میکنیم. سطح جاده یخزده و لغزنده است. آقای شوشو بهآرامی رانندگی میکند. وارد تهران که میشویم، نفس راحتی میکشیم.
به کمک گوگل مپ، بهسادگی راهمان را بهسوی خانه کتاب نشر دف پیدا میکنیم. ماشین را جلوی خانه کتاب پارک میکنیم. کیک صبحانه و شیر میخوریم و سپس به سراغ خانه کتاب میرویم. هنوز صندلیها را برای مراسم نچیدهاند. بچهگربه بامزهای به نام اودری هیپورن در کتابفروشی به اینطرف و آنطرف میدود. وقتمان را صرف بازی کردن و فیلم گرفتن از بچهگربه سفید و مشکی میکنیم.
هنوز صندلیها درست چیده نشدهاند که سه چهار نفر از دوستان از راه میرسند و بقیه تکتک و با هم از راه میرسند. ساعت یازده صبح، پنجاه نفر، کیپ تا کیپ نشسته و راستش بیشترشان ایستادهاند و به من زل زدهاند. گویا منتظر هستند حرکات محیرالعقولی از من سر بزند. اگر سوزن به زمین میافتاد، صدایش در سالن کوچک میپیچید. آقای قزوینی (مؤسس مدرسه تحول فردی) و خانم رعیت (مدیر تحریریه مجله راز) و خانم اعرابی (مترجم ارجمند) افتخار دادهاند و در مراسم حضور دارند. آقای شوشو میگوید: حرفی بزن! چیزی بگو!
- آخه تازه ساعت یازده است. من فکر کردم نیم ساعتی صبر کنم تا همه بیایند. جلسه درس نیست که سر ساعت شروع کنم.
از مسئول کافه کتاب خواهش میکنم موسیقی پخش کند. به دوستان پیشنهاد میدهم در کتابفروشی چرخی بزنند، ولی آنها میگویند دوست دارند مرا تماشا کنند. من تسلیم نگاهها میگردم و زیر آنهمه چشم دوختن، آب میشوم. عاقبت ساعت یازده و ربع صبحت را آغاز میکنم.
ابتدا تشکر و سپاس از تکتک آنها که صبح جمعهشان را صرف پیوستن به جمع ما کردهاند و سپس اعلام میکنم امروز روز تولد مادرم است و شمعی کوچک را روی یک کیک یزدی روشن میکنم. مادرم غافلگیر شده و اشک میریزد. دوستان آهنگ «تولدت مبارک!» را برای او میخوانند. تعریف میکنم چطور این رمان عاشقانه را نوشتهام و قرائت کتاب را با عبارت معروف: یکی بود یکی نبود آغاز میکنم. از اول تصمیم داشتم نیم ساعت کتاب بخوانم، ولی پدرم گفت نیم ساعت زیاد است و حوصله مردم سر میرود. پس 15 دقیقه قرائت میکنم و از دوستان میپرسم: آیا حوصلهتان سر رفت؟ حوصلهشان سر نرفته و مشتاق هستند تمام کتاب را برایشان بخوانم. 15 دقیقه دیگر هم میخوانم.
وقت پذیرایی است. پذیرایی با چای و شیرینی انجام میشود. وسط پذیرایی، بچهگربه میان جمعیت میدود و جیغها به آسمان بلند میشود. من هم کتابها را امضا میکنم. در پایان مراسم، قرعهکشی میکنم و سه تا از دوستان بهعنوان برنده اعلام میشوند. گلهای تازه را بین شرکتکنندگان پخش میکنم و آنگاه نوبت عکس گرفتن است. عکسهای زیادی گرفته میشود، بوسهها ردوبدل میشود، دستها بامحبت فشرده میشود و بالاخره نخود نخود، هر که رود خانه خود.
عجب روز شیرینی بود. کاش هر روز جشن رونمایی کتاب داشتیم. جای شما خالی...
اگر مایل هستید کتاب زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست را تهیه کنید، بفرمایید و روی این لینک کلیک کنید: سفارش کتاب زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست...
لینک مستقیم دسترسی به ویدئو