سالی که نکوست از بهارش پیداست...
امیدوارم این ضربالمثل درباره امسال کاربرد نداشته باشد، وگرنه که حال زاری خواهیم داشت...
بهار امسال آغاز شد با آمار تکاندهنده مرگ بر اثر تصادفات جادهای در روز اول فروردین. هنوز از هول و ولای خبر اول درنیامده بودیم که سیل به اکثر استانهای ایران یورش برد. همه داغدار شدیم و غرق در اندوه. من دوره سپاسگزاری را در اینستاگرام آغاز کردم به امید اینکه انرژی مثبت شما دوستان، اوضاع قمر در عقرب را سروسامان دهد. بعلاوه در ایمیلها لینک شش مقاله روانشناسی مثبت سایت گیس گلابتون را ارسال کردم. ما باید بیاموزیم چگونه در دوران دشواری روحیه خود را حفظ کنیم و مثبت اندیش باشیم. هنری نیست که در دوران خوشی مثبت اندیش باشیم. اگر آدمی در دوران خوشی افکار منفی داشته باشد که بیمار است. وظیفه اصلی ما گیس گلابتونیها حفظ مثبت اندیشی و روحیه مثبت در دوران سختی است.
اگر از حال ما بپرسید، بد نبود. خوب هم نبود. خانواده ما هم در معرض آزمایش قرار گرفت تا مثبت اندیشی را بهخوبی تمرین کنیم. سفری به ارمنستان در پیش داشتیم که به خاطر عود سنگ کلیه آقای شوشو در دقیقه نود بهم خورد. طفلک شوهرکم... از شدت درد سنگ را گاز میزد. از این بیمارستان به آن بیمارستان در جستجوی مسکن و قدری آرامش بودیم. معاینه شکم او مشکوک به آپاندیسیت بود و من در دل خدا خدا میکردم که چنین نباشد. جراحی آپاندیسیت، جراحی سادهای است، ولی تعطیلات طولانی نوروز هر جراحی کوچکی را به فاجعهای بزرگ تبدیل میکند. خدا را شکر که آپاندیسیت نبود و خدا را شکر که قبل از سفر درد کلیهها شروع شد. اگر در سفر گریبان ما را میگرفت نمیدانم چه بر سرمان میآمد.
وقتی از هول و ولای بیماری رها شدیم، بهقدری خستهوکوفته بودیم که تقریباً تمامروزهای تعطیلی را خوابیدیم. کتاب خواندیم، خوابیدیم، سریال تماشا کردیم، خوابیدیم، فیلمهای برنده اسکار 2019 را دیدیم و باز هم خوابیدیم. خواب خواب میآورد. آخر تعطیلات احساس میکردم مغزم زنگار گرفته است. ذهنم بهکلی تیرهوتار شده بود. انگار در حالت خاموش قرار گرفته بودم. تابهحال تعطیلات اینطوری را تجربه نکرده بودم که به قدرتی خدا تجربه کردم: در خلسهای خوشایند، بدون هیچ تلاش و تقلایی.
علاوه بر خستگی، ترس از سیل هم نمیگذاشت از خانه بیرون بیاییم. من دو بار شاهد جاری شدن سیل بودهام و تا مغز استخوانهایم از سیل میترسم.
اولین سیل در دوران کودکیام رخ داد. چندساله بودم؟ بهدرستی به خاطر ندارم. بین شش تا نه سال داشتم، قبل از انقلاب بود. آن موقع خانواده ما ساکن خوزستان بود، ولی تابستانها ما، یعنی من و مادرم و برادرم در خوزستان نمیماندیم، چون اواخر اردیبهشت مدارس تعطیل میشد و گرمای خوزستان طاقتفرسا بود. پدرم یک باغ ویلا در گیلاوند خریده بود تا تابستانها در آنجا اُتراق کنیم. اولین جایی که بهعنوان خانه شناختم، همین باغ ویلاست. همه خانههایی که تا آن در موقع در آن سکونت داشتم، خانههای موقتی بود. من طعم شیرین خانه را در خانه باغ گیلاوند چشیدم.
آن تابستان کذایی، باران تندی آمد. رعدوبرق چنان نور و صدایی ترسناک داشت که زهره آدم آب میشد. من، مادرم، برادرم، مادربزرگم، عمهام و دو دخترش و کارگرمان، فاطمه، بودیم. فاطمه زنی سادهدل بود و قدری شیرینعقل. در و پنجره را بسته بودیم و در سکوت نشسته بودیم. با صدای هر رعدوبرق، فاطمه هوار میزد: یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! زبان به دهان نمیگرفت. با جیغ و فریادهای او، زهره ما بیشتر آب میشد. هرچه مادرم میکوشید فاطمه را وادار به سکوت کند، حریف او نمیشد. خبر نداشتیم سیل همهجا را گرفته است. فکر میکردیم باران تندی است و رعد برقی هولناک و بس.
نیمهشب در را کوبیدند. آنقدر در حیاط را کوبیدند که مجبور شدیم در را باز کنیم. حیاطمان بزرگ است و رفتن تا دم در حیاط کار طاقتفرسایی بود. معلوم شد سیل تا پشت دیوار خانه ما آمده و هر آن ممکن است سیل خانه ما را هم ببرد. چند دانشجو برای تفریح و عرقخوری به آن اطراف آمده بودند. با شنیدن خبر آمدن سیل، داوطلب شده بودند در تخلیه مردم کمک کنند. ما را در ماشین چپاندند و یک جوانک مست پشت فرمان نشست و سعی میکرد ماشین را راه بیندازد. آنقدر مست بود که مادرم او را کنار زد و گفت: لازم نکرده تو ماشین را برانی. خودم رانندگی میکنم.
- نه خانم! شما هول کردهاید و نمیتوانید با این هول و هراس و در این آبوهوای بد رانندگی کنید
- هیچ هم هول نکردهام. خیلی هم خوب میتوانم رانندگی کنم. برو کنار ببینم
جوانک تسلیم شد. یک ماشین از جلو میرفت و ما را بهسوی محل اسکان هدایت میکرد. یک مدرسه را برای اسکان سیلزدگان آماده کرده بودند. در آن هیاهوی تخلیه، مادرم شیر خشک برادرم را جا گذاشته بود. برادرم گرسنه بود و زار میزد. مادرم شیشه شیر را پر از آبقند میکرد. برادرم چند دقیقه شیشه شیر را میمکید و بهسرعت آبقند را میبلعید و دوباره گریه میکرد. ای جان! قیافهاش را به خاطر دارم: چشمهای درشت پر از اشک، مژههای بلند که با اشک خیس شده بود و بلندتر و زیباتر دیده میشد، دماغ قرمز، آب دماغ سرازیر، دهانگشاد باز بهاندازه که میتوانستید لوزهها، معده و رودهاش را هم از داخل دهانش ببینید. ورد یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! فاطمه سادهدل همچنان ادامه داشت و آسایش همه را مختل کرده بود. این وسط مادربزرگ و عمهام نمیدانم به چه چیز میخندیدند. از خنده رودهبر شده بودند. در آن هیاهو و غوغا چه چیزی آنهمه خنده داشت؟ خدا میداند. مادرم به هزار زحمت برادر گرسنهام میخواباند. تا چشم بچه گرم میشد، مادربزرگ و عمه به چنان غشغش خندهای میافتادند که برادرم از خواب میپرید و زار زدنش را آغاز میکرد.
من و دخترعمههایم با دهان باز این ماجرا را تماشا میکردیم. کمکم خوابمان برد. روز بعد یادم نیست کجا رفتیم، ولی در آن مدرسه نماندیم. سیل تا پشت دیوار خانه ما آمد و همانجا متوقف شد. خانه ما از صدمه سیل مصون ماند.
دومین سیل هم در دماوند رخ داد. این بار دانشجو بودم. خوشبختانه در هنگام رخ دادن سیل در محل نبودم، ولی روز بعد خرابیهای آن را دیدم و وحشت کردم. سیل درختان صدساله را از ریشه درآورده بود. گاوهای شیرده را ربوده، خفه کرده و در منجلاب رها کرده بود. ساختمانهای ساختهشده در مسیل، مثل قوطی کبریت در هم شکست و از هم پاشید. وای که صحنههای هولناکی بود.
اینها را نوشتم که بگویم چقدر از سیل میترسم.
آقای شوشو یک لیست دهپانزده تایی تفریح نوشته بود و میگفت 16 روز تعطیلی را با آنها سر کنیم. نشان به آن نشان که فقط یک عدد را اجرا کردیم: تاتر سقراط با هنرنمایی فرهاد آییش و کارگردانی حمیدرضا نعیمی. راستش را بخواهید من حوصله اینیکی را هم نداشتم. یک ساعت مانده به رفتن دبه کردم و گفتم:
- یکبار این نمایش را دیدهایم دیگر. بعلاوه روز بعد مهمان داریم و من دوست دارم برای پذیرایی مهمان بهخوبی آماده باشم.
البته دبه کردن من فایده نداشت و بالاخره رفتیم. من خوشحالم قدری به خودم فشار آوردم و نمایش را برای دومین بار دیدم. نمایشی است که اگر بیست بار هم آن را ببینید ارزشش را دارد.
عاقبت تعطیلات طولانی نوروز به پایان رسید و کلاغه به خانهاش نرسید، ولی ما توانستیم به سر کار و زندگیمان برگردیم. خیال داشتم 12 اردیبهشت کارگاه پول را برگزار کنم، ولی در این تعطیلات طولانی نتوانستم حتی یک ساعت درباره کارگاه فکر کنم. از خیرش گذشتم. در پاییز کارگاهی خواهم داشت. شما دوست دارید کارگاه پول باشد یا آرکی تایپهای زنانه؟
اگر نمیدانید آرکی تایپ (کهن الگو) چیست لطفاً این مقاله را بخوانید. کلاس آرکی تایپهای زنانه برای خودشناسی است و کارگاه پول برای پولدار شدن و ویژه خانمها خواهد بود چون موانع ذهنی خانمها درباره جذب پول با موانع ذهنی آقایان تفاوت دارد. کدام را ترجیح میدهید؟