نشستم و دارم تلاش میکنم خاطرهای بنویسم، ولی ذهنم مثل صفحهای سفید، خالی است. هیچ خاطره قابلتعریفی ندارم. کلهام مثل زنبور وزوز میکند و مثل موتورگازی پتپت، ولی کار چندانی ازش برنمیآید. در دفترم و پشت میز کارم نشستهام. لپتاپ روشن است و من به صفحه سفید ورد زل زدهام. یکچیزی یادم بیاید! یکچیزی یادم بیاید... هیچی! خالی خالی...
پنجره اتاق سمت راستم قرار دارد. از پنجره میتوانم برگهای تازهرسته درخت تنومند چنار را ببینم. آسمان آبی است و با تکههای سفید ابر آذین بسته شده است. شیشه پنجره کثیف است. چند روز پیش کارگر آمد و دیوارهای دفتر را تمیز کرد. همان موقع باران نمنم میبارید. میخواست پنجرهها دستمال بکشد. مانع او شدم: تمیز نکن پسر جان! دو دقیقه دیگر کثیف میشود. مگر جان اضافی داری؟ یکی دو هفته دیگر باران تمام میشود و ما میمانیم و 300 روز آفتابی. آن موقع خبر میدهم بیایی و شیشهها را دستمال بکشی.
کمد قدی در گوشه راست اتاق، کنار پنجره قرار دارد. روی در چوبی کمد چهار کاغذ بزرگ چسباندهام:
- یکی برنامه مقالههای یکساله سایت گیس گلابتون، روی آن نوشتهام خیال دارم در هرماه چه مقالاتی بنویسم.
- دومی تقویم یکساله، روزهای مهم سال در آن یادداشت شده
- سومی تقویم کاری ماهانه سایت گیس گلابتون، قرار است کدام روز، چه ایمیلی ارسال شود؟ یا چه رویدادی اعلام گردد؟
- چهارمی برنامه کاری خودم است. دارم محصولات آموزشی را یکبهیک بررسی و ویرایش میکنم. برای مثال در مردهای خوب را از دست ندهید گفتهام انتظار دارم کتاب ازدواج مثل آب خوردن آسان است، جذابیت فوری و همسرگزینی یک و دو را تمرین کرده باشید. درحالیکه همسرگزینی یک و دو از سایت حذف شده است. برای اینکه افراد گیج نشوند لازم است این تذکرات کوچک حذف شود. برای حذف 15 ثانیه باید تمام فایل را گوش کنم. دارم آرامآرام پیش میروم. کاری کسلکننده ولی ضروری است.
دلم برای سفر لکزده است. از سفر هلند به اینطرف، دیگر جایی نرفتهایم. فقط در طول تعطیلات طولانی عید، یکشب را در خانه باغ والدینم سر کردیم و عطر شکوفهها را به مشام کشیدیم. مارکوپولوی درونم بدجوری به درودیوار میکوبد. با تشدید تحریمها علیه ایران و زمزمه کوپنی شدن ارزاق عمومی، رویای سفر به کنجی دور رانده خواهد شد.
خاطره مزخرف ایستادن در صفهای طولانی برای دریافت شیر و کره و مرغ یخزده و ... اذیتم میکند. زمان جنگ بود. هر خانوار یک دفترچه داشت. برای دریافت هر چیزی باید دفترچه را مهر میزدند: به هر خانوار فقط یک بخاریبرقی تعلق میگیرد. به هر خانوار فقط یک دیگ تفلون تعلق میگیرد. به هر خانوار فقط ... دفترچهات را ببینم. آیا مهر خورده؟
آن موقع ها سر کوچهمان یک اتاقک فلزی سرهم کرده بودند. صبحها قبل از مدرسه در صف میایستادم تا یک شیشه شیر برای خانواده دریافت کنم. همسایهها سبدهای پلاستیکی را بهجای خودشان در صف میگذاشتند و اینطوری نوبتشان را حفظ میکردند. از وقت ایستادن در صف برای انجام کارهای خانه یا ایستادن در صفهای دیگر استفاده میکردند.
نه! نه! نه! لازم نیست از حالا برای این چیزها نگران باشی. چو فردا شود، فکر فردا کنیم. غصههای فردا را به هنگام فردا خواهم خورد. مسائل امروز را برای امروز کافی است. الان به مطالب خوب فکر کن. مطالب خوب؟... مطالب خوب؟... مطالب خوب؟... یکی از خوبترینهای این روزها پخش فصل هشتم سریال تاجوتخت است. قسمت اول معمولی بود، قسمت دوم آی زار زدم، آی زار زدم، در پایان قسمت سوم سردرد گرفته بودم ازبسکه هیجانزده بودم و در انتها غافلگیر شدم، قسمت چهارم در اوج به پایان رسید. یعنی چه میشود؟ در قسمت پنجم قرار است چه کسی کشته شود؟ سریال تاجوتخت به قهرمانهای خود رحم نمیکند. هیچکس از مرگ در امان نیست، درست مثل زندگی واقعی و من میترسم. جان اسنو و دنریس تارگارین را دوست دارم.
اولش از سریال تاجوتخت را خوشم نیامده بود. پنج دقیقه اولین اپیزود آن را که دیدم، همانجا که وایت واکرها مردم را سلاخی کردند، بیخیال دیدنش شدم. بعد کتابهایش را خواندم. خیلی خوشم آمد. خیلی خیلی. یعنی مانده بودم چطور نویسندهای میتواند اینهمه شخصیت و کشور و قوانین و پیشینه تاریخی بسازد. یکچیزی به عظمت ارباب حلقهها. پس از خواندن کتابها، به سراغ دیدن سریال رفتم. ماجراهای کتاب و سریال تفاوت دارند، ولی شخصیتپردازی عالی است. جان اسنو همان است که باید باشد، دنریس تارگارین همانقدر دوستداشتنی و سرسی همانقدر ترسناک است، جیمی همان حس نفرت و عشق را تلقین میکند. از آریا که نگویم! آریا محشر است. تام بوی کوچک، وحشی خطرناک. کتابها و سریال را ویرایش شده دیدم، پس با صحنههای بیپرده مواجه نشدم.
شنبهها در تبوتاب اخبار تاجوتخت هستم. دوشنبهها دانلود کرده و با لذت تماشا میکنم. در بیم و امید به خود میپیچم. خوشحالم در این سرزمین خیالی زندگی نمیکنم. چه بدبخت هستند مردمان هفتاقلیم وستروس و قاره اسوس. شاهان و ملکهها بدبخت هستند، وای به مردمان عادی. جنگ، فقر، بدبختی، مصیبت و شادمانی اندک در قالب نوشخواری و پرخوری.
غیر از بازی تاجوتخت این روزها دلم به چه چیزی خوش است؟ خوشی؟... خوشی؟... خوشی؟... چرا چیزی یادم نیست؟ قیمت یک بسته خرما پنج ماه پیش 12 هزار تومان بود و الان 40 هزار تومان است. چرا ذهنم روی این دو عدد قفل شده است؟ تمرکزت را از چیزهایی که خارج از کنترل تو است بردار و ببین میتوانی کدام بخش زندگیات را تحت کنترل قرار بدهی. اینطوری دوباره حس کنترل را به دست میآوری. وقتی آدم حس میکند هیچ کنترلی روی شرایط زندگیاش ندارد، از هم میپاشد. پس روی موارد غیرقابلکنترل متمرکز نشو. از خودت بپرس کدام بخش زندگیات قابلکنترل است و چه کارهایی میتوانی دربارهاش انجام بدهی.
چاق شده بودم. لباسهایم به تنم نمیرفت. چند ماه کالری مواد خوراکی مصرفیام را نوشتم. تقریباً روزی 3000 کالری میخوردم! تعجبی نداشت که هفتهای 500 گرم به وزنم اضافه میشد. بالاخره در یک اقدام انقلابی کالری مصرفیام را کاهش دادم. در طول سه ماه، 8 کیلو کم کردم و به وزن دلخواهم رسیدم. حالا برای ماندن در این وزن در حال تقلا هستم. خداوکیلی تقلایی نمیکنم، کافی است حواسم باشد ملال و کسالت را با بستنی و چیپس و پفک درمان نکنم. درمان بیهودهای است و اندوهم را پایدارتر میکند. وقتی مقدار کالری مصرفی را کنترل میکنم، حس خوبی دارم. حس خوب قدرت و تسلط بر عادتهای بد غذایی. حس زیبای توانایی سالم ماندن، حس محشر حفظ تناسباندام.
1040 کلمه نوشتم. خوب شد چیزی برای نوشتن نداشتم ها! بروم و بیش از این سرتان را درد نیاورم.