20-18 اردیبهشت 1398- نوشهر
برای مسافرت پرپر میزدم که دوستی ما را به ویلای شمال خود دعوت کرد. آقای شوشو روزه میگیرد. سالهای قبل در پاسخ این دعوت فوری میگفتم: «ممنونم! همسرم روزهدار است.» این بار بدون لحظهای مکث دعوت را قبول کردم و سپس به آقای شوشو گفتم. در میان تعجب فراوان، او هم از سفر استقبال کرد. اگر نمیآمد خیال داشتم تنهایی بروم. خوشبختانه او هم راهی سفر شد.
چهارشنبه ساعت دو بعدازظهر از رودهن حرکت کردیم و ساعت شش به مقصد رسیدیم. ویلای دوستمان در شهرکی زیبا قرار داشت. شهرک خلوت بود و ما همه خیابانهایش را در تصرف خود درآوردیم. گلهای آبشار طلایی از درودیوار آویخته و درختان نارنج پوشیده از شکوفه بودند. عطر شیرین بهارنارنج هوا را سنگین کرده بود.
میز افطار را در تراس چیدیم. تراس رو به جنگل بود و منظرهای شگفتانگیز داشت. دو مسجد در دو سوی شهرک قرار داشت، مسجد ده علیا و مسجد ده سفلا. به هنگام اذان بلندگوهای هر دو مسجد به صدا درآمدند. آقای شوشو روزه را گشود. من کنار او نشستم و بهسرعت لقمههای نان بربری، کره محلی و پنیر لیقوان را بلعیدم و با جرعههای چای داغ فرودادم.
ناگهان صدای نعره و هلهلهای عظیم از سوی جنگل برپا خاست. گمان بردم عدهای مست و بیخبر، فریاد برآوردهاند. خبر نداشتم این آواز شغالان است. اینهمه درباره آواز شغال خوانده بودم ولی تا به آن موقع نشنیده بودم. کمکم هوا تاریک شد. چه شب خوشی بود: شغالها فریاد میزدند و کل میکشیدند، جیرجیرکها میخواندند، نسیم دست خنک خود را بر پوست ما میکشید. ما در عطر غلیظ بهارنارنج غوطهور بودیم. هوا لطیف و معطر بود و ما غرق در شادمانی.
کمکم چشمهایمان به خارش افتاد، آب دماغمان سرازیر شد و گلویمان سوزش افتاد. پیدرپی با مشت گرهکرده چشمهای قرمز و متورممان را میمالیدیم، با دستمال بینیمان را پاک میکردیم و صدای دورگه شده آواز میخواندیم. تا ساعت یکدو صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم. پلکهایمان رویهم افتاده بود و خمیازه پشت خمیازه میکشیدیم. دستوپایمان سست شده بود، ولی دلمان نمیآمد محفل انس را بهقصد خواب، ترک کنیم.
آقای شوشو میخواست روزه بگیرد. هرچه گفتیم مسافر روزه ندارد، گوش نداد. سحری را در تاریکی و بدون روشن کردن چراغ خورد: کاسهای شیر برنج. پس از نماز صبح، دو سهساعتی خوابید. برای خرید نان تازه او را بیدار کردم. دوتایی سوار ماشین شدیم و به نزدیکترین نانوایی رفتیم. نان تازه بشدت مورد استقبال قرار گرفت. پس از صرف صبحانه عزم دیدن دریا کردیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم و هیچ نشانی از دریا نیافتیم. در جاهای درستوحسابی، هیچ ساختمانی نباید بین دریا و جاده ساحلی فاصله بیندازد. چشمانداز دریا متعلق به همه مردم است و نباید در انحصار عدهای خاص قرار بگیرد. متأسفانه چشمانداز جاده ساحلی شمال بهجای دریا، مشتی خانه کجوکوله است.
بالاخره راهی بهسوی دریا یافتیم. ده هزار تومان ورودیه دریافت کردند. من فکر کردم لابد برای تمیز نگهداشتن ساحل، قرار دادن نیمکت و سایبان و آبخوری ورودیه میگیرند. زهی خیال باطل! ساحل پر از آشغال و پهن تازه اسب بود. مگسها فوج فوج در حرکت بودند و لابهلای نخالههای ساختمانی لجن بسته بود. دریغ از یک نیمکت و سایبان. چنددقیقهای زیر آفتاب تند، در میان مگسها و بوی فضولات ایستادیم و طاقتمان طاق شد. عطای دریا را به لقایش بخشیدیم.
برنج ایرانی و ماهی سالمون خریدیم. ماهی را با نمک و زردچوبه، مزه دار و همراه سیر تازه سرخ کردم. ماهی طلایی، کته با برنج معطر ایرانی و سیرترشی سیاه و شیرین. چه شود! طفلک آقای شوشو... از بوی کته و ماهی سرش گیج رفت. با رنگی پریده در رختخواب دراز کشید و منتظر شد ضیافت ما به پایان برسد.
پس از صرف ناهار، آنقدر حرف زدیم که ساعت پنج بعدازظهر شد. دوباره عزم دیدن دریا کردیم. این بار بهسوی نوشهر رفتیم. در ورودی نوشهر، اسکلهای کوچک قرار دارد: میعادگاه ماهیگیران آماتور. هر کسی چوب ماهیگیری به دست گرفته، قلاب در آب انداخته بود و به هوای صید ماهی، ساعتها کنار آبی زیبا نشسته بود و به صدای امواج گوش فرا میداد. ما هم کنار ماهیگیران نشستیم. چشم به افق دوختیم و گوش به دریا.
جایی در دوردست، کشتی بزرگی بهسوی بندر میآمد. همانجا آسمان و دریا بهم دوخته شده بود. هیچ فاصله بین دریا و آسمان نبود و این منظره تعادل مرا بهم میزد. انگار دریچهای بهسوی دنیای خیال گشوده شده بود. روزی در اینجا مسکن میگیرم، قایقی به آب میاندازم و کتاب «پیرزن و دریا» را خواهم نوشت.
ساعتی در حال مراقبه ماندیم، سپس بهسوی بازار رفتیم. ترشیهای رنگارنگ، مرباهای عجیب، میوهها از همه رنگ، سیر تازه و تربچهنقلی قرمز... به همه غرفهها سر زدیم. از نمونهها چشیدیم و بو کشیدیم و سوغاتی خریدیم.
آنگاه افطاری دیگر، روی تراس، غرقشده در منظره جنگل و گوش سپرده به آوای شغالان. پس از افطار چراغها را خاموش کردیم. روی زیلو دراز کشیدیم و به آسمان پرستاره چشم دوختیم. عمر سفر رو به پایان بود. از همان موقع دلمان برای بوی خوش بهارنارنج، لطافت نسیم برآمده از جنگل و آن تراس زیبا تنگ شده بود.
جمعه صبح به جاده زدیم و چهار ساعت بعد به رودهن رسیدیم. در جاده ویتنی هیوستون فریاد سر داده بود: I will always love you
با هم بشنویم...