ماجرای پختن پای گیلاس
صبح به دشت شقایق رفتیم. اول قرار بود دوستانمان همراه ما بیایند. من آنها را دعوت کرده بودم از شب قبل به باغ والدینم بیایند. شب آنجا بخوابند تا بتوانیم صبح زود به دشت لار برویم. خب... باغ والدینم که مال ما نیست، مال والدینم است. من نباید مردم را به آنجا دعوت کنم، ولی انگار عادت مجردی از سرم نمیافتد. خانه باغ در دست رنگامیزی بود و من خبر نداشتم. بههرحال نشد که دوستان مهمان ما باشند. آنها هم گفتند نمیتوانند ساعت سه چهار صبح از خواب بیدار شوند و به دل جاده بزنند، لذا سهنفری راه افتادیم، من و پدر و پسر. ساعت چهار صبح بیدار شدیم و پنج حرکت کردیم.
کوه دماوند مثل همیشه باشکوه، دشت لار مثل همیشهسبز و خرم. آسمان آبی بلند، هوا خنک و معطر و موسیقی دلانگیز زنگوله گوسفندان در پسزمینه این تابلوی زیبا. امسال ما دیر به دشت لار رفتیم و بیشتر شقایقها سوخته بودند. اگر هفته پیش بهجای تولد بازی به دشت لار میرفتیم، شقایقهای بیشتری میدیدیم. البته من خوشحالم مهمانی تولد را به دیدن شقایقها ترجیح دادم. مهمانی تولدم را خیلی دوست داشتم. دوساعتی در آن دشت زیبا بودیم. ابتدا صبحانه خوردیم و سپس قدم زدیم و عکس گرفتیم. من این عکس را خیلی دوست دارم.
پسرم بیهوا این عکس را گرفت. تصویری که بهخوبی رابطه من و همسرم را نشان میدهد. دست در دست هم، شانهبهشانه یکدیگر، در کورهراه زندگی، پیش بهسوی آیندهای بهتر... ده سال زحمت کشیدیم تا این رابطه صمیمانه را ساختیم.
من با دشت لار و کوه دماوند خداحافظی کردم. فکر نمیکنم سال آینده به آنجا برگردم. هرسال رفتن به دشت شقایق برایمان سختتر و سختتر میشود. با آهوافسوس از آن مکان سحرآمیز، خداحافظی کردم. اشکم درآمد.
ساعت هشت و نیم صبح به خانه رسیدیم. آقای شوشو تا یازده صبح خوابید. من کتاب خواندم و کتاب خواندم و بازهم کتاب خواندم تا بالاخره حوصلهام سر رفت. وسایل پختن پای گیلاس را میزان پلی کردم که آقای شوشو از خواب بیدار شد. پس به سراغ ناهار رفتم. جایتان خالی و دلتان نخواهد، روز قبل خوراک لوبیا پخته بودم. پدر و پسر خوراک را با برنج خوردند و من با نان. چه لذتی داشت. این لینک دستور پخت خوراک لوبیا سبز
پس از ناهار به سراغ پختن پای گیلاس رفتم.
مواد لازم برای تهیه کراست:
- آرد سفید دو و نیم پیمانه
- کره 200 گرم
- نمک یک قاشق چایخوری
- شکر یک قاشق چایخوری
- آب یخ چهار قاشق
مواد لازم برای فیلینگ پای گیلاس:
گیلاس پنج پیمانه
شکر سهچهارم پیمانه
نشاسته چهار قاشق غذاخوری
دارچین نصف قاشق چایخوری
آبلیمو یک قاشق غذاخوری
نمک کمی
خامه برای مالیدن روی کراست بالایی
وسایل را روی میز چیدم. خمیر را دهدقیقهای درست کردم، مثل ساختن خمیر پای سیب بود. دو گلوله خمیر را داخل فریزر گذاشتم. آقای شوشو بهصورت خودجوش برای گرفتن هسته گیلاس داوطلب شد. من در دوران کودکی آنقدر هسته گیلاس و آلبالو گرفتهام که فکر میکردم تا پایان عمر هرگز سراغ هستهگیر نروم. به همین دلیل هستهگیر نداشتم. دوشنبه در جستجوی هستهگیر، همه مغازههای بومهن و رودهن را زیرورو کردم. هستهگیر خوب یافت نشد که نشد. انگار تخم هستهگیر را ملخ خورده بود. یک فنر بیریختی را بهعنوان هستهگیر معرفی میکردند. اگر دو دفعه روی آن فنر میزدم، مفصل شست دستم از جا درمیآمد. یک مغازهدار، جعبهای را به من نشان داد. گفت: آن را هم دارم. گران است. اگر میخری، بیاورم.
جعبه بالای قفسه آنطرف مغازه بود.
- ببینمش
- آگه میخری، میارمش
- من که نمیدونم چیه. چطور بگم میخرم. باید ببینمش
- سرهم نشده. آگه جعبه را بیارم هم نمیفهمی چیه. عکسش را نیگا کن
- خب! جعبه را بیار که عکسش را نگا کنم
- از همینجا نیگا کن
- آقا! چشم من به زور تصاویر نزدیک را می بینه، چطوری عکس روی جعبه را با این فاصله ببینم؟
- همینه که هست. نمیارمش پایین. مگه بخوای بخری!
مردک پفیوز! به الاغ سه تا سور زده بود! اینجور فروشندهها نوبر هستند. گفتم: خوب شد پلاستیک فروش هستی و طلافروش نیستی! وگرنه چقدر افاده و اطوار داشتی!
راهم را کشیدم و آمدم. عصبانی شده بودم و بهم برخورده بود. ابله! انگار دلش نمیخواست جنس بفروشد و تصمیم داشت آن را برای خودش نگه دارد. آن روز یک فروشنده دیگر هم همینطور رفتار کرده بود. میخواستم یک ظرف نگهدارنده کیک را به قیمت 150 هزارتومان بخرم. ظرف زیادی بزرگ بود و زیادی دمودستگاه داشت، ولی خر شده بودم و میخواستم بخرم. فروشنده انگار رضا نبود. هی با مادرم جروبحث میکرد و کل میانداخت. کارتبانکیام دستش بود. بهجای اینکه کارت را بکشد و کار را تمام کند، ایستاده بود به بحثوجدل. کارتبانکی را پس گرفتم و همراه مادرم از مغازه خارج شدم. به نظرم آمد فروشنده نفس راحتی کشید. شاید هم خیالاتی شدم. بگذریم.
داشتم میگفتم که به همه پلاستیک فروشیهای رودهن و بومهن سر زدم تا عاقبت جوینده یابنده شود. همان دستگاه کوفتی را پیدا کردم. اینیکی فروشنده با خوشاخلاقی و سر فرصت دستگاه را سرهم کرد. برایم توضیح داد، شوخی کرد، سربهسر گذاشت و کلی ارزانتر از آن فروشنده قبلی، دستگاه را فروخت. مادرم هم یک هستهگیر اضافی داشت. آن را هم گرفتم.
روز جمعه مجهز به دو هستهگیر بودم: هستهگیر معمولی و دستگاه جدیدالظهور هستهگیر. همینجا بگویم که دستگاهه به لعنت خدا نمیارزد! همان هستهگیر معمولی خوب است، یعنی عالی است. اول آقای شوشو دستگاه جدید را برداشت. چنان روی دستهاش کوبید که قطعاتش از هم جدا شد. باعجله دستگاه را از او پس گرفتم و هستهگیر معمولی را تحویلش دادم. هر گیلاسی که داخل هستهگیر میگذاشت، شوت میشد به آنسوی آشپزخانه. ایدادبیداد! به خاطر یکمشت گیلاس باید کل آشپزخانه را بشورم که! شور و شوقش را دوست داشتم و دلم نیامد او را از کار مرخص کنم. به شوهرکم یاد دادم چطور هسته گیلاس را بهآرامی خارج کند. خودم با آن دستگاه مسخره مشغول شدم. درنتیجه گیلاسهایی که آقای شوشو پاک کرد، عالی شد. گیلاسهایی که من پاک کردم، لهیده بودند و بیشترشان هسته داشتند! موقع خوردن پای باید حواسمان را جمع میکردیم دندانمان را نشکنیم.
گیلاسها را در کاسهای ریختم. شکر و نشاسته ذرت و آبلیمو و دارچین و نمک را روی آنها پاشیدم و هم زدم تا همه گیلاسها به مواد آغشته شوند.
آقای شوشو همه ظرفها را شست. قبل از شروع آشپزی، سینک را با آب گرم و مایع ظرفشویی پر کرده بودم تا شستن ظرفها راحتتر باشد. موقع ساختن چیزکیک، سینک پر از ظرف کثیف بود و سبد ظرفها پر از ظرف خشک. لیوانها و قاشقها ژلاتینی بود و چسبنده. اوضاع ظرف شستن حسابی قاراش میش شده بود. آنقدر عجله داشتم چیزکیک درست کنم و اولین قانون آشپزی را زیر پا گذاشتم:
- قبل از شروع آشپزی، ظرفهای کثیف را بشویید. تا سینک خالی باشد. ظرفهای تمیز را جمع کنید تا سبد ظرف خالی باشد. سپس سینک را با آب گرم و قدری مایع ظرفشویی پر کنید. در حین آشپزی میتوانید ظرفهای کثیف را داخل مایع کفآلود بیندازید. بهاینترتیب ظرفهای کثیف خشک نمیشوند و شستن آنها راحتتر خواهد بود.
به سراغ خمیرها رفتم. قدری آرد روی کابینت پاشیدم و یک گلوله خمیر را با وردنه صاف کردم. خمیر تکهتکه شد و به سطح کابینت چسبید. جمعش کردم و دوباره پهن کردم. افتضاح شد. جمع کردم، پهن کردم، جمع کردم، پهن کردم، بازهم جمع کردم، پهن کردم... از کتوکول افتادم، ولی نتیجهای نداشت. آقای شوشو گفت: بگذار من خمیر را پهن کنم. پیش خودم گفتم: من که نتوانستم، شاید او بتواند. اگر نتوانست هم مهم نیست. خمیرگیری آقای شوشو از خمیرگیری من هم بدتر بود. خمیرها را داخل فریزر گذاشتم تا قدری فکر کنم و راهحلی بیایم. در حین استراحت، یادم افتاد میشود خمیر را روی کیسه نایلون پهن کرد. اینطوری انتقال خمیر سادهتر است. آرد را از روی کابینت پاک کردم و خمیر را بین دو کیسه فریرز قرار دادم. با وردنه مالش دادم. خمیر بهراحتی پهن شد. خمیر را داخل ظرف پای گذاشتم و به سراغ فیلینگ رفتم. از بس کار با خمیر طولانی شده بود که گیلاسها آب انداخته بودند. گیلاسها کف ظرف چیدم، ولی مایع شکری را نریختم. ترسیدم پای شل شود و وا برود. همین کار باعث شد پای کم شیرینی شود. با فرچه روی کراست، خامه مالیدم و کمی شکر پاشیدم.
ظرف پای را داخل یخچال گذاشتم و به سراغ گلوله دوم خمیر رفتم. ظرف یک دقیقه گلوله پهن شد. کراست دوم را روی ظرف قرار دادم. پای را یک ساعت داخل یخچال قرار دادم. سپس آن را یک ساعت در حرارت 180 درجه سانتیگراد در فر پختم. البته مرتب به آن سر زدم مبادا بسوزد. وقتی سطح پای طلایی و برشته شد، آن را از داخل فر درآوردم. یک ساعت صبر کردم تا سرد شود.
من و آقای شوشو پشت میز نشستیم تا شکمی از عزا درآوریم. یک لیوان شیر ریختم تا همراه پای بخورم. متأسفانه شیر فاسد شده بود. هرچند تاریخمصرف آن نگذشته بود. در تابستان این مشکل زیاد پیش میآید. زنجیره سرمایی انتقال شیر سالم نیست و خیلی از اوقات شیر خراب میشود. زنجیره سرمایی انتقال شیر از کارخانه به مغازهها و از مغازه به مشتری را عرض میکنم.
هیجانزده بودم که زودتر آن را بچشم. نمیدانستم مزه پای گیلاس چگونه است و نمیتوانستم حدس بزنم. قیافه پای محشر بود. مثل کارتونها، سطح پای طلایی بود و از شکافهایش شیره سرخ و غلیظ گیلاس بیرون ریخته بود. دستهایم میلرزید. کارت کیکبری را به دست گرفتم. این کارد هم هدیه مادرم است. وقتی دید رگ کیک پزیام باد کرده است، این کارد طلایی زیبا را هدیه داد. پای را بهآرامی برش زدم. یک برش بزرگ برای آقای شوشو در بشقاب گذاشتم. او تکهای از پای را با چنگال جدا کرد و به دهان گذاشت. از لذت آه کشید و باعجله دومین لقمه را بلعید. برش دوم را برای خودم برداشتم. تکهای از پای را به دهان گذاشتم. پای کم شیرین بود. بیسکوییت لطیف، گیلاس آبدار و پخته و کم شیرین... چه کیفی داشت...
خب... این هم سومین پای، برویم سراغ چهارمی!