سفرنامه وان
29-24 مرداد 1398 معادل 19-14 آگوست 2019
به آقای شوشو گفتم:
- مامان و بابا و خواهرک همراه با ده نفر دیگر، عازم شهر وان ترکیه هستند.
- چرا تو همراهشان نمیروی؟
- راستش به من هم پیشنهاد کردند، ولی تو که نمیتوانی بیایی.
- خب... تو برو! برو دختر! برو کلهات هوا بخورد و دلت باز شود!
هــــــــــــــــــــــوه! راستی راستی؟ جدی جدی؟ هوریا!
چرا آقای شوشو نمیتوانست با ما بیاید؟ یک سال پیش داروخانه او بهعنوان داروخانه منتخب بومهن انتخاب شد و اخیراً مجوز داروخانه شبانهروزی به او اعطا گردید. او این روزها بدجوری درگیر راهاندازی شبانهروزی است. وقت ندارد سرش را بخاراند. من هم معتاد سفر، بدجور کلافه بودم. اصلاً مچاله و پژمرده شده بودم. این سفر فرصت خوبی برای تجدیدقوا بود.
پیشنهاد آقای شوشو را روی هوا زدم و اعلام همسفری کردم. 24 ساعته اطلاعات سفر را درآوردم و برنامه مسافرت ریختم. تا زمان حرکت، تقریباً 40 روز فرصت داشتیم. متأسفانه برنامه مطابق میلمان پیش نرفت. همسفران یکی پس از دیگری انصراف دادند و عاقبت من ماندم و خواهرک. من و خواهرک سفرهای زیادی با هم داشتیم. البته آخرین سفر مشترک ما برمیگردد به ده سال قبل! پیش از نامزدی من.
همه گزینههای اتوبوس و قطار را بررسی کردیم. حتی فکر کردیم با هواپیما به خوی برویم و سپس با مینی بوس به ترکیه سفر کنیم. البته تصمیمگیری آسانتر از آن بود که فکر میکردیم، چون نه بلیت قطار گیر میآمد و نه بلیت اتوبوس! اطلاعاتی درباره تهیه ون در خوی هم در دست نبود. پس با یک آژانس مسافرتی قرارداد بستیم و با تور زمینی عازم وان شدیم.
ساعت نه شب از تهران، پایانه غرب (آزادی) راه افتادیم و ساعت هفت صبح به خوی رسیدیم. از خوی با اتوبوس به مرز رازی رفتیم و سپس قسمت سخت سفرمان شروع شد: گذشتن از مرز ایران. چهار ساعت در ازدحام فشرده و در گرما پخته شدیم. هیچ نظمی در کار نبود. دور از جانمان، ما را مثل گوسفند در سالن ریخته بودند. باید با هل دادن و کوباندن آرنج به پهلوی همدیگر، راه را باز میکردیم. دادها زده شد، فحشها بر زبان آمد، یقهها پاره شد و کتککاریها پیش آمد تا بالاخره هفتخوان را طی کردیم.
در مرز ترکیه سوار مینی بوس شدیم و پس از یک ساعت به شهر وان رسیدیم. ساعت چهار بعدازظهر بود. چمدانها را در اتاق هتل گذاشتیم و از گرسنگی، زوزه کشان بهسوی اولین رستوران دویدیم. شانسمان زد و به رستوران خوبی وارد شدیم. اسکندر کباب و دونر کباب بسیار بسیار لذیذی به تن زدیم. پشت سرش چای و باقلوا را بالا رفتیم. پیشخدمتهای مؤدب و خوشرو ما را دوره کرده بودند. به خواهرک گفتند: گزل بایرن و به من گفتند: شیرین بایرن (خانم زیبا و خانم شیرین). سیر و سرمست به هتل برگشتیم. من دوش گرفتم و خوابیدم. خواهرک در تبوتاب کشف و کشوف شهر، طاقت استراحت نداشت. به دل شهر زد.
روز بعد هر دو ساعت هفت صبح از خواب پریدیم. صبحانه خورده و نخورده، از هتل خارج شدیم. به کمک گوگل مپ راه خود را بهسوی مراکز خرید پیدا کردیم و تا هفت عصر از بس این مغازه و آن مغازه شدیم که جان از بدنمان خروج کرد. دردسرتان ندهم که دو روز خرید کردیم و روز سوم به دریاچه وان رفتیم و سوار کشتی شدیم. دریاچه وان، بزرگترین دریاچه کشور ترکیه است و کشتیهای زیبای تفریحی با قیمت کمی مسافرین را روی آب میچرخانند.
سفر خیلی زود به پایان رسید. ما نگران عبور از مرز بودیم. خدای من! آیا قرار است دوباره چهار ساعت مصیبت بکشیم؟ هرچه خوش گذراندیم که از دماغمان درمیآید. خوشبختانه هیچ معطلی در مرز نداشتیم. عبور از مرز، فقط بهاندازه مهر زدن در گذرنامه طول کشید. نمیدانم چرا هنگام رفتن، آنهمه دردسر داشتیم و موقع برگشتن، هیچ.
وقتی به خانه رسیدم، آقای شوشو مرا محکم در آغوش گرفت و گفت: من گفتم برو، تو چرا رفتی؟! این شش روز برای من مثل شش سال گذشت.
وان شهر کوچکی است، با یک خیابان اصلی به نام خیابان جمهوری. یک سر خیابان به میدان پنج راهی (بش یول) میرسد، محل مغازههای ارزان و سر دیگرش به تنها مرکز خرید مدرن شهر، یعنی AVM. بعلاوه در طول خیابان جمهوری فروشگاههای متعدد لباس وجود دارند. سر تا ته خیابان جمهوری با قدم آهسته، 15 دقیقه راه است.
دیدنیهای شهر عبارتاند از دریاچه، خانه گربهها، یک قلعه، یک جزیره با یک کلیسا. تور نصف روزه همه دیدنیها را عرضه میکند. من و خواهرک علاقهای به قلعه و کلیسا و خانه گربه نداشتیم. می خواستیم دریاچه را ببینیم و سوار کشتی شویم. از کارکنان هتل پرسیدیم چگونه با دلموش به دریاچه برویم. متاسفانه راهنمایی نکردند. میگفتند 220 لیر بدهید تا با تاکسی شما را به دریاچه برسانیم و برگردانیم. ما به حرفشان گوش ندادیم. پرسان پرسان دور شهر چرخیدیم و بالاخره فهمیدیم میتوانیم جلوی هتلمان سوار دلموش شویم و با پرداخت 3 لیر به ساحل Edremit برویم!
زنان شهر وان محجبه هستند. تکوتوک دختران جوان بیحجاب دیدیم. دخترکان بیحجاب، معمولاً بلوز آستینبلند مشکی و شلوار جین میپوشند. در وان فقط یک راننده زن دیدیم. شهر در تصرف مردان است. به هر گوشه که نگاه میکنید، عدهای مرد نشسته بر چهارپایه، چای مینوشند.
بعضی از ایرانیها تصور میکردند به شهرهای ساحلی مثل کوش آداسی و آنتالیا آمدهاند. با شلوارک گلگلی و تاپ و پیراهن دکولته در میان مردمان پوشیده و محافظهکار شهر میچرخیدند.
رویهمرفته سفر خوبی بود. چند تا تلک تولوک خریدیم، خودمان را با کباب و باقلوا خفه کردیم و کلی خندیدیم. انشاالله تن شما سلامت باشید، جاهای قشنگ قشنگ بروید و برای ما تعریف کنید.