روز اول پاییز 1398 به خانه باغ والدینم دعوت شدم. دودل بودم که بروم یا نروم. وسط هفته بود که میخواستم هزار و یک کار را سروسامان بدهم، اما به خود نهیب زدم: بیخیال کار! تو که دلت برای طبیعت لک میزند و مدتهاست به باغ نرفتهای. برو و از پاییز زیبا لذت ببر!
چه خوب شد که به حرف دلم گوش دادم. ساعت هفت صبح بیدار شدم و قبل از خروج از خانه، لباسهای کثیف را با ماشین لباسشویی شستم. ظرفهای تمیز و خشک را جمع کردم. کف آشپزخانه را جارو زدم. دور خانه چرخیدم و جمعوجور کردم. سپس از خانه بیرون زدم. بیست دقیقه بعد به باغ رسیدم. پدرم در را باز کرد و من به بهشت کوچکمان وارد شدم. هر بار درب این باغ باز میشود، قلبم به تپش میافتد. بیرون باغ، آفتاب تند است، خاک و خشکی و ماشین و هیاهو، داخل باغ، به فاصله یک درب آهنی، درخت است و سبزی و طراوت و هوای خوش و نغمه پرندگان.
والدینم به گرمی از من استقبال کردند. مرا در آغوش مهرشان فشردند و بوسیدند. روز قبل کیک کرهای پخته بودم. بهقدری لطیف و خوشمزه بود که دردهان آب میشد. تکهای از کیک را همراه آورده بودم. با چای خوردیم.
مادرم سبزی پاک میکرد و پدرم سرگرم جمعآوری گردو بود. من در سکوت روی صندلی فلزی نشستم و به حجم سبز خیره شدم. خوشههای انگور از تاک آویزان بود و سینهسرخی زیبا اینسو و آنسو در جستجوی دانه. درختان، باوقار خشخش میکردند و گاهی صدای قارقار کلاغ در فضای باغ میپیچید. هوا عالی بود، نه گرم و نه سرد. درست بهاندازه. خورشید بامحبت میتابید، مثل آفتاب داغ تابستان بیرحم نبود.
تا عصر ماندم و روحم را با زیبایی باغ و مهر والدینم سیراب کردم. دلم نمیخواست به خانه برگردم. مثل بچه کوچکی که دوست ندارد مهمانی را ترک کند، بهانه میگرفتم. تا وقتی والدینم وعده ندادند روز بعد به خانه ما خواهند آمد، دلم نیامد از باغ خارج شوم.
کاش زمان متوقف میشد و آن لحظات طلایی برای همیشه ادامه پیدا میکرد. فقط چند روز از آن روز زیبا گذشته و همینالان دلتنگش هستم.
روز دوم پاییز 1398 تا ساعت یک سر کار بودم. آقای شوشو دنبالم آمد و مرا به رستوران برد. به دلم وعده ملاقات عاشقانه داده بودم. متأسفانه در داروخانه گرفتاری پیشآمده بود و حوصله آقای شوشو اصلاً سرجایش نبود. غذای خوشمزهای خوردیم، ولی انبوه غصه همسرم، دلم را تیرهوتار کرد. بغض گلویم را فشرد و بهزحمت لقمهها را بلعیدم. او را به داروخانه رساندم و به خانه رفتم. منتظر والدینم شدم. قرار بود ساعت سه بیایند و تا ساعت چهار چشمم به ساعت خشک شد تا بالاخره از راه رسیدند.
مادرم کیک حلوایی مرا بسیار پسندیده بود و از من خواست آن را برایش بپزم. بخش زمانبر و خستهکننده تهیه کیک کدوحلوایی، آماده کردن پوره کدوحلوایی است. مادرم پوره را آماده کرده بود و برایم آورد. آرد و شکر و روغن و پوره کدوحلوایی را بهم آمیختم و کیک کوچکی ساختم. وقتی کیک خنک شد، آن را در سلفون پیچیدم تا مادرم بتواند آن را به تهران ببرد و سر فرصت روی آن را با کرم پنیر خامهای تزئین کند.
وقتی از پختن کیک فراغت پیدا کردم، کنارشان نشستم و سهتایی فیلم زیبای The Hundred-Foot Journey را تماشا کردیم. آشپز هندی که همراه خانوادهاش به فرانسه مهاجرت میکند به سرآشپزی مشهور مبدل میشود. قصه محبت بین آدمهای کاملاً متفاوت ازنظر فرهنگی، تلاش و عشق و صدالبته غذا!
این پنج فیلم درباره آشپزی و غذاست و من عاشق آنها هستم:
The Hundred-Foot Journey
Julie & Julia
Chef -2014 film
Burnt
Le Chef -2012 film
امیدوارم این پنج فیلم عالی را ببینید و لذت ببرید!