نام کتاب این است: همه تابستان بدون فیس بوک. نام بامزهاش نظرم را جلب میکند. چند صفحهای که بهعنوان نمونه ارائهشده، میخوانم. یک خانم پلیس سیاهپوست و یک جنایت. طنزآمیز است. کتاب الکترونیک را میخرم. ماجرا در شهری کوچک با 150 نفر جمعیت در ناکجاآباد، میان جنگل و کوه و دریاچه رخ میدهد. ماجرا که چه عرض کنم، ملغمهای از جملات قصار. خانم پلیس بشدت به ادبیات و کتاب و کتابخوانی علاقهمند است. کتاب پر است از جملات برگزیده کتابهای کلاسیک. کمکم از حل معمای جنایی نومید میشوم. خانم پلیس هرچه کتابخوانده، غرغره میکند. صفحه پشت صفحه. گاهی اوقات هم چند حدس احمقانه و بامزه درباره جنایت میزند. جنایت دوم و سوم هم رخ میدهد. دریغ و درد از کارآگاه بازی. هنگام مطالعه کتاب، گاهی اوقات قاهقاه میخندم و بیشتر اوقات خمیازه میکشم. نه اینکه کتاب خوبی نباشدها، خوب است، ولی خب...
در کتاب مطالبی است که دوست دارم درباره آنها بیشتر بدانم. مثلاً آیا واقعاً شهری به نام پاریس در تگزاس وجود دارد؟ بله! وجود دارد. برج ایفل هم دارد. برج ایفلی که کلاه کابویی بر سر دارد. منوکینی چیه دیگه؟ خدای من! این چه کوفتی است؟ یعنی راستی راستی خانمها چنین چیزی را میپوشند؟ آخر زمون شده ننه! احساس میکنم پیرزنی هستم که از دنیای مدرن صدها فرسنگ فاصله دارد. جالب است که یک کلمه (منوکینی) میتواند احساس عقبافتادگی و امل بودن را در آدم به وجود بیاورد.
چه جالب! مارگارت میچل، نویسنده بربادرفته، شخصیت اسکارلت اوهارا را بر اساس شخصیت خودش نوشته؛ یعنی چه شکلیه؟ خوشگل بودهها. به نظرم مثل اسکارلت شهرآشوب است. در سال 1900 دنیا آمده. او الکلی بودن و بدرفتاری شوهر اولش را تحمل نمیکند و از او طلاق میگیرد. اوه! طلاق در اوایل قرن بیستم؟ چه خانم جسوری! بعد با بهترین دوست شوهرش ازدواج میکند! عجب! چشمم روشن! فرانک، یکی از شخصیتهای کودن کتاب، میگوید: بربادرفته چند صفحه است؟ دو هزار صفحه؟! یعنی این زنیکه 2000 صفحه درباره «باد» نوشته؟!
از بس خمیازه کشیدم، گوشه دهانم دارد چاک میخورد. بیش از آنکه کتاب بخوانم، در گوگل جستجو کردهام. روز تعطیل است. آقای شوشو داروخانه است و من خانه. از جا برمیخیزم و جاروبرقی را میآورم. اتاق به اتاق جارو میکنم. پس از جاروی هر اتاق، به سراغ کتاب برمیگردم و چند صفحهای میخوانم. روی فرش اتاق نشیمن را جارو میکشم. بعد چهار گوشه فرش را تا میزنم و روی سرامیکها را جارو میکنم. مبلها را جابجا میکنم و انبوهی از کرک و مو آشکار میشود. با شجاعت همه را میروبم.
بعد باز هم چند صفحه کتاب و مطالعه کلی افاضات درباره کتابهای کلاسیک، بدون هیچ پیشرفتی در حل معمای سه جنایت.
کتاب را کنار میگذارم و تی را برمیدارم. تی خشک را روی سرامیک سر میدهم تا گردوخاک تمیز شود. سپس تی خیس را روی سرامیک میکشم. دستمال به دست روی زمین زانو میزنم تا قرنیزها را گردگیری کنم. چه لذتی دارد... به خودم نهیب میزنم: از جارو و گردگیری لذت میبری؟ تو خانم دکتری یا کلفت؟
این صدای بیرحم چه کسی است که مرا به خاطر لذتهای ساده سرزنش میکند؟ کدامین ابلهی به من گفته نمیتوانم از نظافت خانهام لذت ببرم و فقط باید چشمبهراه جایزه نوبل باشم؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. والدینم هرگز چنین کاری نکردهاند. کدام کتاب؟ کدام فیلم؟ کدام آموزگاری چنین چرندیاتی را در مغز من فرو کرده است؟
من هر روز با خانمهای تحصیلکردهای سروکله میزنم که نظافت خانهشان را کسرشان خود میدانند. زن و شوهر در جدال هستند، زیرا هر یک انتظار دارند دیگری توالت را تمیز کند. هر دو تصور میکنند بهتر از آن هستند که توالت را برق بیندازند. آقا انتظار دارد خانم کار کند و پول به خانه بیاورد، ولی خودش حاضر نیست دست به سیاهوسفید خانه بزند. نظافت خانه از شأن مردانهاش کم میکند. خانم کار میکند ولی دوست ندارد پولش را در خانه خرج کند. انتظار دارد مرد خرج خانه را بدهد و توالت را هم بشوید. باهم لج کردهاند. در خانهای متعفن و گندیده تلوتلو میخورند و بر سر هم عربده میزنند. هر دو از خانه مادرشان به خانه بخت آمدهاند. تا قبل از ازدواج هرگز کاری در خانه انجام ندادهاند. الآن هم عارشان میآید ظرف بشویند و دستمال گردگیری به دست بگیرند. هر دو انتظار دارند دیگری او را ازنظر مالی تأمین کند و همه کارهای خانه را انجام بدهند. رویای بیهودهشان با واقعیتهای برهنه زندگی از هم دریده شده است.
نظام فکری مردسالارانه، موذیانه و بی سروصدا، افکار ما را مسموم کرده است. نظام فکری مردسالارانه میاندیشد انجام کارهای خانه، به عهده افراد زیردست است. پس مرد تصور میکند کار خانه مال زن است و زن میگوید: مگر من زیردست تو هستم؟ خودت انجام بده!
آنها نمیفهمند قرار است هر دو کار کنند، هر دو پول دربیاورند، با هم برای مخارج و پسانداز برنامهریزی کنند و همراه هم خانه را تمیز کنند. سر درنمیآورند قرار است چگونه این همه مسئله را در کنار هم حل کنند. بهجای همراهی و همدلی و حل مسئله، بر سر هم داد میزنند. هر دو خود را روشنفکر میدانند و مدعی برابری زن و مرد هستند، ولی در عمل خود را برتر میبینند و انتظار دارند دیگری بدون هیچ چشمداشتی به آنها خدمت کند و نیازهایشان را برآورده نماید.
خوشبختانه من و همسرم این مسائل را حل کردهایم و من راهنمایی درباره مدیریت مالی و کارهای خانه نوشتهام: زن، مرد، پول. کتاب الکترونیک پرطرفدار که روشنگر راه خانوادههای ایرانی است. من و همسرم راهمان را در مدیریت مالی و اداره امور خانه انتخاب کردهایم و مشکلی دراینباره نداریم، ولی من امروز از دست خودم ناراحت شدم که چرا از نظافت خانهام لذت میبرم؟! انگار به خودم گفتهام: «خانه را تمیز کن، ولی قرار نیست از این کار لذت ببری. این یک وظیفه ناخوشایند است که فقط باید انجام شود.» اما من بهراستی از تمیز کردن خانه لذت میبرم. وقتی دستمال روی میز میکشم و برق میافتد. وقتی اسپری روی آینه میپاشم و لکهها را پاک میکنم. وقتی دستشویی را میشویم و از همه بهتر وقتی زانو میزنم و زمین را میسابم. اینیکی از همه بهتر است و رضایت بسیار زیادی برایم دارد. شاید یاد اشرم هندوستان میافتم و شستن کف مرمری سالن مراقبه.
نظافت خانهای که در آن زندگی میکنیم، زنانه یا مردانه نیست. کسرشان هم نیست. کاش والدین به فرزندان خود یاد بدهند خانه را تمیز کنند. به دختر و پسرشان یاد بدهند و ازشان انتظار داشته باشند در کارهای خانه مشارکت کنند. مقاله همکاری بچهها در کارهای خانه. چه کارهایی؟ چه سنی؟
ولی کجا هستند والدین دانایی که بهراستی به پرورش فرزندشان اهمیت میدهند؟ دلم خوش است ها؟ با چشمهای خودم دیدم مادر جلوی پای دختر دوازدهسالهاش زانو زده تا بند کفشهای دخترش را ببندد. دختر نوجوان با بیتابی سر مادرش داد میزد: زود باش دیگه!
اواخر تابستان یادداشتی از یک روانشناس کودک خواندم:
والدین عزیز
مدرسهها بهزودی باز میشود. انتظار نداشته باشید فرزندتان خودش عقلش برسد شبها زود بخوابد تا بتواند صبحها بهراحتی از خواب بیدار شود. این وظیفه شماست که ساعت هشت شب تلویزیون را خاموش کنید، بچهها بفرستید دندانهایشان را بشوند و آماده خواب شوند. از نه شب، چراغهای خانه را کمنور کنید و سروصدا را به حداقل برسانید تا فرزندانتان بتوانند بخوابند.
راست می گویدها! بچه که قرار نیست خودش عقلش برسد. بچه آدمیزاد علاوه بر آب و غذا به تربیت و آموزش نیاز دارد. در درجه اول، والدین مسئول تربیت فرزندان هستند. بچه سهساله همسایه دیواربهدیوار ما ساعت یک صبح با بدخلقی زار میزند و خانه پر از مهمان و قال و داد و گفتگوست. بچه بیچاره چه گناهی کرده؟ چطور بداند ساعتها از وقت خوابش گذشته است؟
دلم پر است. این بچهها صاحب آینده کشور ما هستند. نباید بیعرضه و ناتوان بار بیایند. نباید از انجام کارهای شخصیشان ناتوان باشند. نظافت محل زندگی، کار شخصی است، کار مادر یا همسر نیست.
همانطور که مبلها را به سرهایشان برمیگردانم، این فکرها را در سرم زیرورو میکنم. به اتاق نشیمن نگاه میکنم. مبلها شقورقتر سرجایشان نشستهاند. انگار خوشحال هستند و همهجا از تمیزی برق میزند. مثل کارتونها که ستارههای براق از وسایل ساطع میشود. لبم پر از خنده است. برای صدمین بار در طول امروز به دستانم کرم میزنم. سپس لیوانی چای میریزم و تکهای کیک سیب برمیدارم. یک جرعه چای پررنگ داغ مینوشم و سپس تکهای کیک را چنگال برمیدارم و به دهان میگذارم. دهانم پر از طعم ترش و شیرین کیک سیب میشود. عطر دارچین در مشامم میپیچید. این رسپی آمریکایی است و زیادی شیرین. یادم باشد دفعه بعدی شکرش را نصف بریزم.
تبلت را به دست میگیرم و با بیحالی مطالعه کتاب را از سر میگیرم. فکری به سرم میزند: چطور است کتابی بنویسم تحت عنوان همه پاییز بدون اینستاگرام! بیخیال! نمیشود اول اسم کتاب را پیدا کنم و بعد به فکر کاراکتر و پلات باشم، اما... یک فکر دیگر! میتوانم در طول این پاییز، اینستاگرام را کنار بگذارم. به نظرم اینستاگرام برای یک نویسنده مثل زهر است. اینستاگرام جای نوشتن یا آموزش نیست، بلکه برای به اشتراک گذاشتن عکسهاست. برشی از زندگی یا تکهای از آموزش یا برند.. به نظرم ازنظر تجاری، اینستاگرام برای یادآوری حضور یک برند است و بس. اما نوشتن در اینستاگرام، حتی روزانه نگاری، بسیار سطحی است و آموزش در اینستاگرام به خاطر کوتاهی مطلب، پر از سوءتفاهم.
برای دویستمین بار در طول امروز، مطالعه را رها میکنم به سراغ اجاقگاز میروم. لکهای سیاه زیر یکی از شعلهپخشکنها وجود دارد. پولکی و شعلهپخشکن را برمی دانم. روی لکه، قدری آب میپاشم و قدری جوششیرین. چند دقیقه صبر میکنم و سپس با یک مسواک لکه را پاک میکنم. زمان متوقفشده و من غرق در ساییدن لکه. یک دو سه... چهارده پانزده. تمام شد! لکه بهکلی پاک شد و سطح براق اجاقگاز به من لبخند میزند. به سراغ کتاب برمیگردم. پس از چند صفحه مطالعه و چندین خمیازه کشیدن، به ساعت نگاه میکنم. ساعت شش بعدازظهر است. حالا وقت آشپزی است. شام سادهای درست کنم و ناهار فردا را بپزم.
روز رو به پایان است. دستاورد امروز من، خانهای تمیز و روحی آرامگرفته است. بعلاوه درباره مارگارت میچل و پاریس تگزاس و لباسی به نام مونوکینی هم اطلاعات جالبی به دست آوردم. تصمیم گرفتم مدتی اینستاگرام را کنار بگذارم و بالاخره به خودم اعتراف کردم از شستن زمین لذت میبرم. چه روز خوبی!
من معتقدم اگر شخصی تابهحال از تلالو مبلمان در اتاق نشیمن، پس از یک نظافت حسابی، غرق شادی نشده باشد:
الف) مگه میشه؟؟؟
ب) بیخیال بابا! شما تجربه مهمی را از دست دادهاید!
ج) اوه! شما هنوز در دنیای واقعی زندگی نمیکنید، زیرا یک نفر دیگر، محل زندگیتان را تمیز میکند.
تمیزکاری خیلی مزه میده! بوخودا!