دلم بهانه درکه را میگیرد. سالهاست از آنجا دور شدهام. جایی که همیشه غمها و تنشهای مرا در خود ذوب میکرد.
اولین بار چه موقع با درکه آشنا شدم؟ سوم راهنمایی بودم. یک روز تعطیل از طرف مدرسه ما را به درکه بردند. گفتند با خودمان ساندویچ بیاوریم و کفش کتانی بپوشیم. صبح زود از خانه خارج شدم. هوا هنوز تاریک بود. تا مدرسه نیم ساعت پیادهروی بود و من هر روز این راه را میپیمودم، ولی هیچوقت اینقدر زود از خانه بیرون نمیزدم. یک گله سگ ولگرد دنبالم راه افتادند. واقواق میکردند و دندان نشان میدادند. میدانستم نباید فرار کنم، بدوم یا ترسم را نشان بدهم. سرم را پایین انداختم و آرام قدم زدم. سگها دورم را گرفته بودند و وحشیانه پارس میکردند. از ترس داشتم سکته میکردم، ولی قدمهایم را تند نکردم. صدمتری با همراهی آن یاران جهنمی راه پیمودم تا بالاخره دست از سرم برداشتند. تا مدرسه دویدم. رنگم پریده و دهانم خشک شده بود. معلم همراهمان گفت: چرا تنها آمدی؟ چرا به والدینت نگفتی تو را همراهی کنند؟ آخه هوا هنوز تاریک است و تو فقط 14 سال داری.
من از والدینم برای شرکت در فوقبرنامه مدرسه اجازه گرفته بودم و آنها میدانستند قرار است چه ساعتی از خانه خارج شوم، ولی آن روز صبح، مثل همیشه خودم تنهایی بیدار شدم، صبحانه خوردم و ساندویچ ناهارم را آماده کردم. هیچکس به خودش زحمت نداد همراه من بیدار شود و اهمیت بدهد دارم چه ساعتی خانه را ترک میکنم. عقلم نرسید از والدینم بخواهم مرا همراهی کنند. هنوز که هنوز است کابوس میبینم سگهای ولگرد مرا احاطه کردهاند، سبعانه پارس میکنند و دندانهای تیزشان در تاریکی برق میزند. بگذریم.
آن کوهپیمایی بسیار شیرین و لذتبخش از آب درآمد. ما را بهصف کردند، یک معلم جلوی صف قرار گرفت و یکی در انتهای صف. در کورهراه پیچدرپیچ راه پیمودیم و نم نمک از کوه بالا رفتیم. وقتی آفتاب حسابی بالا آمد، در دامنه کوه نشستیم و در سکوت عمیق کوهستان غرقه شدیم.
وقتی دانشجو شدم توانستم راهم را به درکه پیدا کنم. بیشتر پنجشنبهها به آنجا میرفتم. اگر وسط هفته، کلاس نداشتم هم به درکه میرفتم. رسیدن به ازغال چال برایم مثل آب خوردن شده بود. پلنگ چال هم سخت نبود، ولی به خاطر محدودیت وقت، بیشتر اوقات فقط تا ازغال چال میرفتم. گاهی اوقات دوستانم مرا همراهی میکردند، ولی بیشتر اوقات تنها بودم. هر هفته به میدان درکه که میرسیدم احساس میکردم کولهای سنگین از غصه روی دوشم است. همینکه قدم به راه میگذاشتم شانههایم سبک میشد. غصهها پایین کوه جا میمانند و من سبکبار و شاد لیلیکنان و هروله کشان راه میپیمودم. وقتی برمیگشتم سراغ کولهبار سنگینم را میگرفتم، ولی همیشه گموگور شده بود. من هر هفته با رفتن به درکه، شاد و شارژ میشدم.
من و درکه رفیق شفیق هم بودیم تا وقتیکه ما به رودهن کوچ کردیم. از آن موقع پایم به درکه نرسیده و بدجوری دلتنگش بودم. به آقای شوشو گفتم: می خوام این هفته برم درکه. دلتنگشم.
- منم میام. دل من هم تنگ شده.
نگران بودم نفسم یاری نکند. چندین سال دوری از کوهپیمایی، جسم را تحلیل میبرد. به خود گفتم فقط تا عمران میروم. اگر هم نشد فقط جویبار. اصلاً سخت نمیگیرم.
.
.
.
ساعت یازده است و تازه به درکه رسیدهایم. پنجشنبه است. در میدان کوچک و قدیمی درکه، دو تا آبمعدنی میخریم و راه میافتیم. آهسته قدم برمیدارم. یک گام، دو گام، سهگام... با دقت و بهآرامی یک پا را جلوی دیگری میگذارم. روی هر گام تمرکز میکنم تا بدون اینکه نفسم به شماره بیفتد بتوانم از کوه بالا بروم. مسیر گردشگری درکه جوانمرد است. پس از چند متر سربالایی تند، حتماً چندین متر مسیر صاف دارد. پس از هر سربالایی، یکی دو دقیقه میایستم و رودخانه را مینگرم. قبلاً مسیر رودخانه پر از زباله بود، ولی الان رودخانه پاکیزه است و آب مثل اشک چشم شفاف. کف دره زیر آبهای خروشان رودخانه دیده میشود.
آرامآرام بالا میرویم و بالاخره دروازه کافه عمران چشممان را نوازش میدهد.
چای داغ لیوانی با خرما
املت و نیمرو در ظرفهای حلبی
نان تافتون تازه با کنجد و شوید
گربههای ملوس که میان تختها میپلکند و چشمهای گردشان را ملتمسانه به ما میدوزند
دراز کشیدن روی تختهای فرش انداخته
گوش سپردن به خشخش برگها و زمزمه جوی آب
وقتی از کوه سراریز میشویم و به اتومبیل برمیگردیم، آقای شوشو میگوید:
- چه زود تموم شد! کم بود!
من در سکوت سر تکان میدهم و حرف او را تأیید میکنم. مثل همیشه کولهبار غصه و نگرانی از دوشم پایین آمده و شانههایم سبک است. بهزودی برمیگردم!