این یادداشت در هفته آخر آبان 1398 نوشته شده است:
با خودم قرار گذاشتهام آذرماه نوشتن کتاب سومم را آغاز کنم. بهقدری هیجانزدهام که بعضی شبها تا صبح در خانه راه میروم و یادداشت مینویسم. این هیجانزدگی باعث میشود صبح روز بعد بهزحمت بتوانم از زیر پتو بیرون بیایم و صدها ناله و نفرین حواله خودم میکنم. نمیدانم چرا شبها ذهنم اینقدر فعال میشود؟ در طول روز از شدت بیخوابی، مغزم مثل صفحه سفید است. زامبی وار، کارهای سایت و خانه را انجام میدهم. بهمحض اینکه در تاریکی شب در تختخواب دراز میکشم و زیر لحاف میخزم، یکمرتبه کلهام با سرعت نور شروع به کار میکند: ایده پشت ایده! آنقدر ایده رویهم جمع شده که تصمیم گرفتم دو تا کتاب بنویسم. میترسم ایدهها در فضای بیعملی تبخیر شوند. از طرفی ماراتون یکماهه نوشتن، نفسگیر است. به همین دلیل فکر کردم بهجای اینکه سالی یکبار کتاب بنویسم، سالی چند تا بنویسم و بهجای اینکه نگران چاپ و فروش و پرفروش شدن باشم، فقط بنویسم.
دلم میخواهد محل وقوع داستان در جزیرههای مرجانی پلونزی، قصرهای قدیمی انگلیسی، جنگلهای استوایی، کابارههای پرزرقوبرق، مزارع زیبای جزیره پرنس ادوارد کانادا باشد. دلم میخواهد از جنگ جهانی اول و دوم، جنگ ویتنام، تبعیض نژادی در آمریکا، شکار در آفریقا بنویسم... ولی نمیشود. من هرگز در جزایر مرجانی یا قصرهای قدیمی انگلیسی نبودهام. یکبار از جنگل استوایی عبور کردم که ماجرایش را در کتاب هزار دل نوشتهام. یک راهپیمایی کوتاه بود و نمیتوانم یک کتاب درباره آن پیادهروی بنویسم. هرگز به کاباره نرفتم، جزیره پرنس ادوارد را در سریال آن شرلی دیدهام و بس. در کودکی همراه پدرم، در دشتهای زیبای خوزستان، به شکار خرگوش رفتهام و در کمین کبک نشستهام، ولی خاطره کمرنگ کودکی ششساله که نمیتواند دستمایه یک داستان طولانی شود. مرا چه به نوشتن درباره جنگ جهانی اول و دوم و ویتنام؟ وقتی درباره جنگهای ایران، حتی جنگ هشتساله با عراق، اطلاعات کافی ندارم. چگونه از تبعیض نژادی در آمریکا بنویسم، وقتی مردم ایران در حق مردمان سختکوش و نازنین افغانی تبعیض روا میدارند؟ بسیاری از ایرانیان به آریایی بودن مینازند و عبارت عرب ملخخوار را مثل ناسزا به زبان میآورند؟ چطور در میان مردمی تبعیضگر و خودبرتربین، از تبعیض نژادی کشوری در آنسوی دنیا بنویسم؟
دلم میخواهد از وسوسههای عشق بنویسم، ولی کلمه «نوازش» و عبارت «کاش سیگاری روشنی بودم و میان لبانش جا میگرفتم» از کتابم حذف میشود. با این وضع حذفیات، چطور از وسوسههای عشق بنویسم و عشقورزی؟
دلم میخواهد از خطاهای بزرگ و کوچک انسانی، از دزدی، از جنایت، از خیانت، از کلاهبرداری... اما چیزی درباره اینها نمیدانم.
- کتاب اول من،هزار دل، درباره پزشکی جوان است که دوره طرح خود را در ناکجاآباد میگذراند و سپس سر از هندوستان درمیآورد.
- کتاب دوم، بیست هزار آرزو، درباره یک خانم جراح و متأهل است که از روزمرگی بهجانآمده و میخواهد چالشی جانانه را تجربه کند. پائولو کوئیلو در کتاب «خیانت» درباره زنی متأهل نوشته که وقتی خوشیهای یک زندگی آرام و بیدغدغه زیر دلش میزند، به خیانت روی میآورد. خوشبختانه کاراکتر داستان من، به چالشی اخلاقیتر رو میکند! این کتاب در دست چاپ است. قرار است انتشارات نسل نواندیش آن را منتشر کند.
- کتاب سوم باز هم درباره پزشکان است و بیمارستان. همانکه هنوز ننوشتهام و دارم در سرم آن را مرور میکنم.
نویسنده باید درباره مطلبی بنویسد که دربارهاش اطلاعات دارد. گویا من غیر از بیمارستان و درمانگاه و مطب و اتاق عمل از دنیای دیگری اطلاع ندارم. فکر کنم حالا حالاها قرار است فقط درباره محیط بیمارستانی بنویسم...
چندین نفر از شما دوستان عزیز، پیشنهاد کردهاید دنباله هزار دل را بنویسم. بنویسم شیدا که در هندوستان عاشق شد، بعدها چه کرد؟ خب... نمیشود. قهرمان داستانهای دنبالهدار، شخصیت خاص و ویژهای دارند. کتابهای سریالی، قهرمان محور هستند.
- پوآرو را به خاطر بیاورید: مرد چاق و کوتاه و طاس، شیکپوش و وسواسی با سبیلی خندهدار و کلی عادت مسخره.
- خانم مارپل، پیرزنی ریزنقش فضول که زیرکی مفرطش را ماهرانه زیر قیافه پیر و وامانده و دست و پا چلفتی پنهان میکند. آنقدر فضول است که همیشه با دوربین همسایههایش را زیر نظر دارد!
- شرلوک هلمز، مردی باهوش، ضداجتماعی، زن گریز، مغرور و با عادتهای بسیار بسیار عجیب و بعضاً آزاردهنده!
اگر بخواهم کتاب سریالی بنویسم، لازم است کاراکتر ویژهای خلق کنم، با حسنی چشمگیر و عیبهای چشمگیرتر! ولی شیدای هزار دل، دختری معمولی است. هیچ حسن قابلتوجه یا عیب بزرگی ندارد. دستمایه اصلی داستان هزار دل، سفر به هندوستان است. محور اصلی، هندوستان است و نه شیدا (قهرمان داستان). خوشمزگی کتاب هزار دل در این است که شما همراه قهرمان داستان، در کشور هند، سیر و سیاحت میکنید.
من عاشق کتاب غرور و تعصب هستم، ولی الیزابت بنت، قهرمان کتاب غرور و تعصب هم شخصیت ویژهای ندارد. دختری با قیافه و هوش معمولی، رفتار معمولی و خانواده معمولی که تنها بلندپروازیاش ازدواج با مردی اشرافی ثروتمند است. در طول کتاب، در جستجوی عشق است و آن را مییابد. ختم کلام! کتاب غرور و تعصب، کتابی بلندپایه و زیباست، ولی شخصیت الیزابت چندان عمیق و پیچیده نیست و این هیچ اشکالی ندارد.
راستی شما چیزی درباره روزنوشت خصمانه شنیدهاید؟ من که نشنیده بودم. تازگی کتابی خواندم از بس پرکشش بود که نمیتوانستم آن را زمین بگذارم، ولی چنان نفرتانگیز و تهوعآور که در طول مطالعهاش از شدت عذاب مثل مار به خودم میپیچیدم. وقتی تمام شد تا نیم ساعت قلبم دیوانهوار در سینهام میکوبید. سرم را در بالش فشرده بودم تا شاید آن صحنههای فجیع را در ذهنم نبینم. نفسم بالا نمیآمد. داشتم خفه میشدم. توجه دارید که از قصد نام کتاب را ننوشتهام. خیال ندارم برایش تبلیغ کنم، کتابی جهنمی است. داستان درباره نویسندهای است که دارد دستنوشته نویسنده دیگری را میخواند. نویسنده دوم درباره تکنیک روزنوشت خصمانه نوشته است: برای اینکه بتوانید از دید آدم خلافکار بنویسید، لازم است در ذهن او باشید. برای تمرین چنین کاری وقایع روزانه را به شکلی خصمانه بنویسید. عنان تخیل را آزاد بگذارید تا ذهنتان هرقدر میخواهد بدکار و زشت اندیش باشد.
وااااای... عجب تمرینی است. درست برخلاف کاری که بهطورمعمول انجام میدهیم. همه ما سعی میکنیم افکار زشت و سیاه خود را پنهان کنیم و افکار زیبا و برترمان را به نمایش درآوریم. همانطور که لباس زیرکثیف و پارهمان را در معرض تماشا نمیگذاریم و روی آن لته پارههای بدبو و از هم دریده، لباسی تمیز و مرتب میپوشیم. من هنوز نتوانستم بهخوبی با افکار شیطانی و سیاهم ارتباط برقرار و آنها را مکتوب کنم. میدانم که مثل همه مردم من هم افکار شیطانی و پلید دارم، ولی آنقدر آنها را مدفون کردهام که حتی در خلوت هم رویم نمیشود به خودم اعتراف کنم.
خلاصه اینکه جای شما خالی! اگر بدانید شبها دارم با چه افکاری دستوپنجه نرم میکنم. امیدوارم عرصه ترکتازی بازیگوشیهای ذهنم بهروز منتقل شود تا بتوانم شبها بخوابم. میخواهم اول آذر نوشتن کتاب سوم را آغاز کنم. زودتر شروع نمیکنم، زیرا تجربه نشان داده اگر به ایدهام زمان بدهم، در سرم میپزد و رسیده میشود. سپس بهوقت نوشتن، بیاختیار تایپ خواهم کرد. انگار یک نفر دیگر دارد مینویسد و من تنها نظارهگر هستم.
هرساله در ماه نوامبر هزاران نویسنده، ماراتون نوشتن کتاب در سی روز را آغاز میکنند و فقط 17% آنها میتوانند به خط پایان برسند. من با تقویم ماراتون جهانی هماهنگ نیستم، من برنامه شخصی خودم را دارم و برای رسیدن اول آذر روزشماری میکنم. همانطور که برای رسیدن زمان سفر بیتابم. ماراتون سیروزه کتاب، سفری شگفتانگیز در ذهن است.
.
.
.
.
.
این یادداشت در هفته اول زمستان 1398 نوشته شده است:
جانم برایتان بگوید که من تصمیم گرفتم در طول پاییز، هیچ پست اینستاگرامی نگذارم و انرژیام را برای نوشتن کتاب حفظ کنم. در طول پاییز هیچ پستی در اینستاگرام قرار ندادم. به نظر من اینستاگرام برای ثبت خاطرات زندگی است، ولی بستر مناسبی برای آموزش نیست. اگر بخواهم فقط خاطراتم را در اینستاگرام ثبت کنم، خب... پیج اینستاگرام از حالت آموزشی درمیآید و تبدیل میشود به یک پیج شخصی. به نظر من پیج شخصی لازم نیست عمومی باشد یا چند هزار فالوئر داشته باشد. شخصی است دیگر!
پاییز تمام شده، ولی من هنوز با اینستاگرام مشکل دارم و نمیدانم آیا قرار است به آن بازگردم یا خیر. اگر بازگردم، بهصورت بسیار محدود فعالیت خواهم کرد. مثل قبل، هرروز پست نمیگذارم یا عادتهای خوب را بهصورت استوری یادآوری نمیکنم.
در پاییز چه کار کردم و نکردم. خلاصهاش را در اینجا یادداشت میکنم:
مهر... یادم نمیآید چی به چی شد. روزهای عمر بهسرعت میگذرد، وقتی خاطراتم را نمینویسم انگار زمان زودتر میگذرد و هیچ ردپایی بر شنهای کویر زندگی باقی نمیماند.
آبان 98، آبان سیاهی بود که بر همگی واضح و مبرهن است. پس به آن نمیپردازم.
و اما آذر... من تصمیم گرفته بودم در طول ماه آذر، کتاب سوم خود را بنویسم. در یادداشت قبلی خواندید چقدر مشتاق و ذوقزده بودم. متأسفانه در طول آذر آنقدر خودم و همسرم بیمار شدیم که کتابم نصفه ماند. نمیدانم آیا میتوانم هرگز آن را به پایان برسانم یا خیر. چه پاییز مزخرفی بود. امیدوارم زمستان خوبی داشته باشیم. البته با آلودگی شدید هوا و تعطیلیهای مکرر، امیدواریام ناشی از خوشبینی نیست و طعنه به سادهلوحی میزند. درهرصورت من همیشه به رأفت خدا امیدوارم. خیال دارم دعا کنم. ممنون میشوم شما پایین این پست بنویسید: آمین!
خدایا! سال 1398 برای ما ایرانیها بد رقم خورد. سال با سیل و ملخ شروع شد و هجوم پروانهها ادامه پیدا کرد. بقیه مصیبتها را نمینویسم که خودت آگاهی بر آشکار و پنهان. ما ایرانیها خسته و زخمخوردهایم. کمکمان کن... زندگی را بر ما آسان کن. خنده و شادی را به زندگیمان بیاور.
باشد که در امنوامان باشیم...
باشد که در سلامت باشیم...
باشد که زندگی بر ما آسان باشد...
مرسی خدا جون! می دونم که حرفامو شنیدی و ممنونم که برآوردهاش میکنی.