بندرانزلی
13- 11 دی 1398
مرا که میشناسید، عشق سفر و گردش.
عید امسال، سفرمان به ارمنستان کنسل شد. تابستان همراه خواهرم به وان رفتم و دیگر هیچ! سفر به وان خوب بود، ولی آقای شوشو همراهم نبود و نصف مزه سفر، از بین رفته بود.
بعضی افراد به مسافرت علاقهای ندارند، ولی من نهتنها علاقه دارم، بلکه به سفر نیازمندم. اگر مدتی مسافرت نروم، فنرهای روحم فشرده میشود. اول استرس زده و بیقرار میشوم، بعد کسل و خموده. افکار ناخوشایند در سرم میچرخند و خلاصه قاتى میکنم بد مدل!
ضمن نوشتن کتاب سوم(راستی تمامش کردم ها!) دهها صفحه درباره کیش نوشتم، درباره آبهای عمیق و لاجوردی خلیجفارس، غواصی و شنا در دریای زلال و شفاف، غروب آفتاب، دوچرخهسواری در ساحل سفید... دلم پر کشید برای دریا. دریای شمال یا جنوب، هر دریایی... شب برای آقای شوشو درباره دلتنگیام گفتم. روز بعد پیشنهاد کرد به بندرانزلی برویم.
حالا چرا بندرانزلی؟ آقای شوشو در دوران کودکی، خاطرات شیرینی از با بندرانزلی دارد، همانطور که برای من «دریاکنار» یعنی خوشیهای دوران کودکی، برای آقای شوشو بندرانزلی، ساحل امن و آرامش است.
میخواستم مخالفت کنم:
گیلان در زمستان؟ با بارانهای سیلآسا چه کنیم؟
اینهمه راه تا گیلان برویم که چه شود؟ بابلسر که بغل گوشمان است.
بیا بهجای گیلان به اصفهان یا محلات برویم. آنجا با ریزش باران غافلگیر نمیشویم.
الان وقت رفتن به کیش است، نه گیلان.
ولی همه افکار را در سرم نگه داشتم و به زبان نیاوردم. آقای شوشو امسال خیلی درگیر و گرفتار است. همینکه میخواهد سه روز کارش را تعطیل کند و همراه من به مسافرت برود، خیلی خوب است، هم برای خودش و هم برای من. او بندرانزلی را دوست دارد و رفتن به آنجا، خوشحالش میکند. من هم میتوانم گیلان را در زمستان تجربه کنم. هر تجربه جدیدی، عالی است.
این سفر برایم سرشار از شگفتزدگی بود. شیوه مسافرت کردن آقای شوشو تغییر کرده است. راهنماییهای مرا بکار گرفت، بدون اینکه چیزی بگویم. قبلاً میگفتم و او اهمیت نمیداد و سفر برای هردوی ما سخت میشد. این بار خودش آستین بالا زد و برنامهریزی بینظیری کرد.
بهجای ماشین شخصی، تصمیم گرفت با اتوبوس برویم. چقدر خوشحال شدم. رانندگی هفت هشتساعته تا گیلان او را فرسوده میکند، ولی لم دادن در صندلی راحت اتوبوس و چرت زدن، بخش شیرینی از استراحت ما شد.
بهجای کرایه هتل با بیشترین ستاره، یک هتل آپارتمان با امتیاز بالای کاربران را رزرو کرد. متأسفانه ستارههای هتلها در ایران، با سطح امکانات آنها هماهنگی ندارد. قیمتشان از هتلهای خارجی بالاتر است و امکاناتشان بشدت پایینتر. هتل آپارتمانی که کاربران آن را تأیید میکنند، امکانات بیشتری نسبت به هتل دارد و اقامت در آن راحتتر است. (توجه دارید که نام هتل آپارتمان را از قصد ننوشتم)
بعلاوه من و آقای شوشو بسیار هماهنگ بودیم. بسیار بسیار بسیار... وقتی به اولین سفر مشترکمان، یعنی ماهعسلمان در هندوستان فکر میکنم، میفهمم در طی این ده سال چه مسیر طولانی را باهم پیمودهایم. چقدر با همدیگر تفاهم پیداکردهایم. تجربه ماهعسل ما بهقدری تلخ بود که امید نمیرفت این ازدواج، عمری طولانی داشته باشد؛ اما ما نومید نشدیم. رابطهمان را آجر به آجر ساختیم. سخت بود، ولی هر کار ارزشمندی، دشواریهای خودش را دارد. ازدواج صمیمی، ساختنی است. باید هر روز برایش مایه گذاشت و مطمئن باشید که ارزش زیادی دارد. زندگی مثل عسل ما را نجات داد.
من همیشه شرح مسافرتهایم را با جزئیات فراوان مینویسم. این بار خیال دارم شیوه جدیدی را امتحان کنم. وقایع را فهرستوار مینویسم و سپس یکی دو خاطره را شرح و بسط میدهم. امیدوارم این شیوه را دوست داشته باشید:
چهارشنبه 11 دی 1398
حرکت از بیهقی 10:30 صبح، اتوبوس راحت و تمیز، ناهار ساندویچ مرغ، چرتهای پراکنده، رسیدن به انزلی ساعت 17، پذیرش هتل خوشرو، سوئیت بزرگ و تمیز و بهخوبی مجهز شده، قدم زدن در ساحل، دریا آرام مثل استخر، هوا نیمهابری، گردش در مرکز شهر، شام میرزاقاسمی، مرکز خرید کاسپین (چیزی نداشت)، پیادهروی طولانی در خیابانهای خلوت و تاریک در میان ساختمانهای نیمهکاره (خدا بگم گوگل مپ را چه کند! راه را نشان میدهد، ولی معلوم نمیکند چه جای ترسناکی است که!) خوابی خوش و آرام
پنجشنبه 12 دی 1398
بیدار شدن با آوا و منظره زیبای دریا از بالکن سوئیت، صبحانه ساده که در اتاق سرو شد، غذا دادن به مرغان دریایی کنار ساحل، گردش در پارک کنار شهرداری و اسکله، نوشیدن چای در قهوهخانه کوچک، غذا دادن به مرغان دریایی، ناهار ماهی و فسنجان رشتی (دوست نداشتم)، استراحت در هتل، تماشای تلویزیون و مطالعه کتاب، گردش در مرکز شهر، پرتقال خوشمزه محلی، شروع ریزش باران سیلآسا ساعت ده شب
جمعه 13 دی 1398
باران نمنم، دریا توفانی، ساحل خیس، منتفی شدن برنامه غذا دادن به مرغان دریایی، حرکت اتوبوس 10 صبح، چرت زدن پراکنده در طول مسیر، رسیدن به بیهقی ساعت 17، گرفتن اسنپ و بالاخره خانه
خاطره – راننده تاکسی، پیرمرد خوش سروزبانی بود. پیشنهاد کرد بهجای اسکله اصلی، ما را به اسکله جدید ببرد. با آبوتاب تعریف کرد اسکله جدید چه جای زیبا و بدیعی است و ما را چند قدم بالاتر از جایی که سوار شده بودیم، پیاده کرد. روز بعد فهمیدم با این ترفند خود را از ترافیک مرکز شهر نجات داده، بعلاوه از دو تازهوارد، سه برابر نرخ معمول کرایه گرفته است. آن بهاصطلاح اسکله جدید، خاکریزی تاریک بود، با زمینی ناهموار. در گوشه و کنار، جوانانی با قیافههای مشکوک، سرگرم دادوستدهای پنهانی بودند. بهسرعت پا به فرار گذاشتیم.
خاطره - یکتکه نان از صبحانه اضافه آمد. آن را برای مرغان دریایی برداشتیم. در ساحل، سگ ولگردی دنبالمان راه افتاد. به آقای شوشو گفتم: به او نان بده!
- سگ نان نمیخورد. این مال مرغهای دریایی است.
سگ رهایمان نکرد و پشت سرمان آمد و باز هم آمد. بالاخره آقای شوشو حاضر شد تکهای نان به سگ بدهد. سگ باعجله نان را از دست آقای شوشو قاپ زد. دندانهایش تا بیخ انگشتان آقای شوشو آمد. سگ با تکهای نان در دهانش، دواندوان، ما را ترک کرد. هرچند قدم برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد. گویا میترسید ما نان را از او پس بگیریم! بقیه نان را به مرغان دریایی دادیم. پرندگان مثل هواپیماهای دوموتوره جنگ جهانی اول دور سرمان چرخ میزدند و جیغ میکشیدند. تکههای نان را به آسمان پرتاب میکردیم و پرندگان روی هوا آن را میگرفتند. چه ساحلی... چه دریایی... چه آرامشی...
خاطره - قهوهخانه کوچک و تمیزی بود. پیرمرد خوشروی گیلانی. دو چای جوشیده تلخ جلویمان گذاشت. آقای شوشو هر دو را نوشید تا دل پیرمرد نشکند. من قهوه خواستم. قهوهخانه چی دو قوطی حاوی پودرهای قهوهای به من نشان داد و پرسید: کدام قهوه است؟
یکی کاکائو بود و دیگری قهوه ترک. از پیرمرد خواستم یک قهوهجوش به من بدهد. کسی که فرق قهوه و کاکائو را نمیداند، البته که بلد نیست قهوه ترک دم کند، پس خودم دستبهکار شدم. دو قاشق چایخوری قهوه و یک قاشق چایخوری شکر را داخل قهوهجوش ریختم. یک فنجان آب سرد اضافه کردم و خوب هم زدم. قهوهجوش را روی شعله ملایم گذاشتم تا آرام بجوشد. پیرمرد عجله داشت، شعله را تند کرد. قهوه ترک باید پنج شش دقیقه آرام بجوشد تا خوب دم بکشد. قهوه بیمزه من، یکدقیقهای حاضر شد. من هم برای به دست آوردن دل پیرمرد قهوه را تا قطره آخر نوشیدم. وقتی اسکناس پنجهزارتومانی را به او دادم، گفت:
بهقدری جا خوردم که نزدیک بود بگویم: قربان عمهات برو! ولی فوری به یاد آوردم این عبارت ترجمه تحت لفظی «تی قربان» است. جملهای معمولی و بیضرر که مردم گیلان فراوان استفاده میکنند. تفاوت فرهنگی و تفاوت زبان، چه سوءتفاهمهایی ایجاد میکند.
خاطره - از نانوایی کنار قهوهخانه دو نان تازه برای مرغان دریایی خریدیم. کنار اسکله، نانها را تکهتکه برای مرغان دریایی پرتاب کردیم. برای من، خاطره بندرانزلی تا ابد با پرواز مرغان دریایی و عطر نان تازه پیوند خورد.
خاطره – برای اولین بار، گرفتن اسنپ را امتحان کردیم. دم خروجی بیهقی ایستادیم و اپلیکیشن اسنپ را باز کردیم. سرهایمان را به هم چسباندیم و چشمهایمان را به صفحه گوشی دوختیم. با دقت مراحل درخواست اسنپ را طی کردیم. از شدت تمرکز، نوک زبانمان را از دهان بیرون آورده و به گوشه لبمان چسبانده بودیم. هنوز درگیر کار با اپلیکشن بودیم که گوشی همراه زنگ خورد. راننده اسنپ جلوی پایمان ایستاده بود. سوار ماشین شدیم. من تا ده دقیقه هنوز گیج بودم که چه شد که اینطور شد! راننده مؤدب و محترم بود، ولی بعضی جاها با سرعتی خطرناک رانندگی کرد. وقتی به خانه رسیدیم، خواستم رانندگی خطرناک او را گزارش بدهم، یادم افتاد با چه دقتی درباره هولدر مگنتی موبایل برایم توضیح داده است. دلم نیامد.
این سفر کوتاه ذهنم را آرام کرد. وزوز داخل جمجمهام خاموش شد و سکوتی دلپذیر روح مرا فراگرفته است. خدایا سپاس...