دبیرستانی بودم که با جلال آشنا شدم: زن زیادی
و این سه داستان در ذهنم حک شد:
- بچه مردم – حکایتی بیوه زنی که بچهاش را در صحن امامزاده رها میکند تا بتواند مجدداً شوهر کند.
- زن زیادی – حکایت تازهعروسی که به خانه برادر پس فرستاده میشود.
- سمنوپزان – حکایت زنی که برای سقطجنین هوویش نذرونیاز میکند.
داستانها بهقدری جاندار و زنده هستند که انگار بهراستی زنی مستأصل و گرفتار در نظام بیرحم مردسالار، حکایتش را نوشته است و بهقدری تلخ که تا مغز استخوانت را میسوزاند.
کتاب بعدی که خواندم، خسی در میقات بود. مات و متحیر مانده بودم از شیوه نگارش کوتاه، رگباری، تلگرافی، جملات با شجاعت نصفه مانده، توصیفات چندکلمهای بهجای چندصفحهای و آنهم احساس که در کتابی کوتاه گنجانده شده است.
کتابهای تئوریک جلال را نخواندهام: غربزدگی، روشنفکران و ...، ولی همه داستانهایش را مطالعه کردهام. چهارتای بالایی نفسم را بند آورد و شیفتهام کرد.
سووشون و جزیره سرگردانی سیمین را خواندم و نپسندیدم، ولی او را بهعنوان زنی مستقل و صاحبفکر تحسین میکنم. در آن سالهای دور، دکترای ادبیات بگیری، دانشیار دانشگاه تهران باشی، تنهایی و بدون شوهر دو سال در آمریکا درس بخوانی، جرت کنی داستان بنویسی، در زمانی که ادبیات در قبضه مردان بود، همه و همه سبب میشود برای سیمین، مقامی بالا قائل باشم.
در میان نویسندگان ایرانی، اول جلال را دوست دارم، دوم صادق هدایت و سوم منیرو روانی پور. وقتی همسرم گفت خانه سیمین و جلال را بهصورت موزه خانه درآوردهاند، دلم پرکشید.
آدرس خانه موزه سیمین و جلال - دزاشیب، خیابان شهید رمضانی، کوچه رهبری، کوچه پسندیده، بنبست ارض، پلاک ۱
جمعه 4 بهمن 1398
در اپلیکیشن ویز نوشتم: خانه سیمین و جلال، مثل بچه آدم، راه را نشان داد. با صدای راهنما – پس از 200 متر به راست بپیچید، سپس به چپ بپیچید – در کوچههای باریک و پیچدرپیچ دزاشیب پیش رفتیم. صدا در وسط کوچه گفت: شما به مقصد رسیدید! نفهمیدیم یعنی به کجا رسیدیم. در خیابان سیمین دانشور پارک کردیم. از ماشین پیاده شدیم. بااحتیاط روی یخهای خیابان تلوتلو خوردیم و حیران پلاک یک را جستجو کردیم. پلاک یک، خانه مسکونی بود و خیابان سیمین دانشور، بنبست نبود. پس کجاست خانه-موزه؟ از رهگذری پرسیدیم. معلوم شد بنبست، کمی پایینتر از خیابان سیمین دانشور است، همانجا که اپلیکیشن مادرمرده گفته بود: به مقصد رسیدید!
خانهای بزرگ با دیوارهای آجری سرخرنگ. تابلوی بزرگ و باسلیقهای روی دیوار خانه نصب شده بود: خانه سیمین و جلال. درب چوبی کوچک، با کوبهای حلقهای، پلاک یک.
به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید...
بااحتیاط و نرمی در زدیم و وارد شدیم. یکمرتبه ریختیم به دنیایی دیگر...
میدانم معمولاً مینویسند به دنیایی دیگر پرتاب شدیم، ولی ما ریختیم... چشمانمان پر از اشک و زانوانمان سست و لرزان، وقتی در باز شد، ما پخش شدیم کف زمین.
اولین باری بود که به حریم خانه دو تن از نویسندگان محبوبم قدم میگذاشتم. از همان دم در، دیدن پالتوی سیمین، کفشها و چکمههای کهنه او، دلم را خنج کشید. وقتی وارد اتاق پذیرایی شدیم، یکقدم به عقب پریدم. سیمین روی مبل منتظر ما نشسته بود. عصایی در دست، موی سفید، چارقد گلدار بر سر، سیگار و جاسیگاری بر کنار، سگرمه ها درهمکشیده، باهیبت و موقر، منتظر ما نشسته است. نیما یوشیج هم روی مبلی دیگر است. حضور سیمین در اتاق پذیرایی خانهاش، بهقدری زنده و حاضر بود که جرت نکردم از او عکس بگیرم، وقتی خانه موزه را ترک کردیم، تازه فهمیدم چقدر از او حساب بردهام.
جلال در اتاق کار خودش بود. اتاقی باریک با نیمطبقه چوبی و نردبانی به دیوار بود برای دسترسی به نیمطبقه. جلال آن بالا نشسته است. میز کوتاهی کنار پایش است و چشمهایش را به دوردست دوخته. اتاق کوچک است، ولی پرنور. پنجرهای دارد تمامقد و طاقی که به حیاطی دلگشا باز است. دیوارها، از پایین تا بالا، کتاب چیده شده است.
خانم موزهدار، با صدای بلند، تلفنی حرف میزد. صدایش همه فضای آن اتاق کوچک را پر کرده بود. پابهپا کردم، به او زل زدم، هیچ فایده نکرد. دلخور اتاق را ترک کردم، به امید اینکه پس از بازدید بقیه خانه، تلفن سرکار خانم تمام شود.
حلقههای ازدواج سیمین و جلال، وصیتنامه سیمین، کارت ملیاش... ای جان... چرخخیاطی، جعبه فلزی سوزن و نخ، اتو، عکسهای سفید و سیاه بر درودیوار، کتاب کتاب کتاب و بازهم کتاب...
از پلههای بلند و راهپله باریک بالا میرویم. اتاقخواب و اتاق کار سیمین. حضور سیمین بهقدری زنده است که احساس میکردم دارم بیاجازه وارد اتاق خصوصی او میشوم. بهزحمت خودم را راضی کردم وارد اتاق شوم. وقتی وارد شدم، دیگر دلم نمیخواست، خارج شوم. کاش میشد روی تختخواب او دراز بکشم از پنجره به آسمان بنگرم. کاش میشد پشت میز قدیمی بنشینم و بنویسم. چرا میز و صندلی را پشت به پنجره قرار داده است؟ اگر پنجره قدی و بزرگ اتاق من به حیاطی زیبا باز میشد، حتماً رو به پنجره مینشستم و مینوشتم. عینکهایش، یادداشتی که داروهای مصرفیاش را روی آن نوشته: آخ... کمکاری تیروئید داشته، بیخوابی، اضطراب و غمگینی مزمن... کتاب کتاب کتاب و بازهم کتاب...
از پلهها بهزحمت پایین میآییم. آیا او تا 90 سالگی از این پله بالا و پایین میرفته است؟
آشپزخانه در کنج خانه قرار دارد. در را باز میکنیم و حجمی عظیم از غم و دلتنگی به جانمان میریزد. سانتیمتر به سانتیمتر آشپزخانه با بوی تنهایی پر شده است. نمیدانم چطور بنویسم. وسایل آشپزخانه بسیار کهنه هستند. انگار از سال سی – سیودو که سیمین و جلال خانه را ساخته و مبله کرده بودند، هیچ بشقاب و لیوان و دیگ و دیگبر جدیدی خریداری نشده است. پارچهای که زیر ظرفشویی سرامیکی قدیمی آویخته شده، صندلی تکی سیمین، پشت میزی کوچک، یک استکان و نعلبکی، یک بشقاب و یک کاسه و جعبههای دارو... زنی، چهل سال تنها در این آشپزخانه نشسته و غذا خورده است. در آشپزخانهای بدون پنجره و پستو مانند... دردم گرفت. خیلی دردم گرفت. وقتی سیمین را بازنشسته کردند یا شاید منفصل از خدمت، چگونه گذران زندگی کرد؟ آیا درآمدی داشت؟ دردم گرفت، خیلی دردم گرفت.
آشپزخانه به حیاط باز می شود، حیاط زیبای خانه با حوضی در میان و آبانباری در کنار.
تاکی درهمپیچیده جلوی پنجره اتاق کار جلال است. چقدر آن تاک را دوست داشتم. دوباره به اتاق جلال برگشتم. خانم موزهدار همچنان داشت تلفنی حرف میزد، ولی این بار با صدایی آرام، رازهای مگو را زمزمه میکرد. وقتی وارد اتاق شدم، با ناراحتی اتاق را ترک کرد تا بقیه داستان را مخفیانه به سمع مخاطبش برساند. قفسههای کتاب را تکبهتک نگاه کردم. عینک جلال، پیپ جلال. مگر او پیپ هم میکشید؟
دلمان نمیخواست خانه را ترک کنیم. کاش میشد بنشینیم و فنجانی چای با صاحبخانه بنوشیم، تختهنردی بزنیم و تکه نانی بخوریم.
حیف از آن خانم موزهدار که ماشاالله صحبت تلفنیاش پس از دو ساعت هنوز تمام نشده بود و اتاق جلال را در تصرف خود درآورده بود و حیف که هیچ کتابی از جلال و سیمین در خانه موزه به فروش نمیرسید.
اینهمه موزه رفتهام، ولی این خانه-موزه، یکچیز دیگر است. یکچیز دیگر. این خانه همان است که باید باشد. خشت به خشت و آجر به آجر.