سفر اصفهان در سال 1392 را با سفر امسال مقایسه میکنم. شش سال پیش... راهی که من و همسرم همراه یکدیگر طی کردهایم، بهاندازه شصت سال صمیمیت است.
اجازه بدهید مسافرت بهمن 98 را خیلی سریع تعریف کنم: من، همسرم، پسرم و خواهرم تصمیم گرفتیم به اصفهان برویم.
- چه کسی پیشنهاد کرد به سفر برویم؟ همسرم
- چه کسی پیشنهاد کرد به اصفهان برویم؟ همسرم
- چه کسی گفت با اتوبوس برویم تا به خاطر رانندگی خسته نشویم؟ همسرم
- چه کسی پیشنهاد کرد خواهرم همراه ما بیاید؟ همسرم
جلالخالق که همه اینها بسیار عجیب است. همسرم و ترجیحات سفری او بسیار تغییر کرده است. خدا را شکر. خوشحالم.
در سالهای اخیر، ما هنگام سفر از پسرمان دعوت میکنیم، ولی او ترجیح میدهد با دوستانش مسافرت کند و ما به انتخاب او احترام میگذاریم. این بار هم مثل همیشه پیشنهاد کردیم همراه ما به اصفهان بیاید. وقتی قبول کرد، خیلی خوشحال شدیم. پس از سالها، سفری خانوادگی داشتیم.
در یک هتلآپارتمان خوب (از قصد نام آن را نمینویسم) سه تا اتاق گرفتیم: یک آپارتمان یکخوابه برای خودمان دو نفر، دو اتاق تکنفره برای خواهر و پسر. بهاینترتیب در طول مسافرت، هر شخصی حریم خودش را داشت و موقع لباس عوض کردن، خوابیدن و استراحت کردن، معذب نبود. صبحانه در آپارتمان ما صرف میشد، شبنشینی و تخمه شکستن و اختلاط شبانه هم در آپارتمان ما بود، ولی موقع استراحت و حمام و تعویض لباس، اتاق شخصیمان را داشتیم. برنامهریزی بسیار خوبی بود.
چهارشنبه 16 بهمن 1398
هشت صبح با اتوبوس بهسوی اصفهان حرکت کردیم و ساعت 14 رسیدیم. آقای شوشو گفته بود هیچ ساندویچی با خودت نیاور، چون اتوبوس وسط راه برای صرف صبحانه و ناهار توقف خواهد داشت. اتوبوس توقف نداشت! یعنی داشت، ولی فقط 20 دقیقه که صرف ایستادن در صف دستشویی شد. وقتی به اصفهان رسیدیم از شدت گرسنگی، سرمان گیج میرفت. باعجله وسایل را در هتل گذاشتیم و برای صرف ناهار به «رستوران شهرزاد» رفتیم. رستوران شهرزاد از ظهر تا شب، یکسره سرویس میدهد و غذایش معرکه است. چه نقاشیهای زیبایی بر درودیوارش است و چه شیشههای رنگی محشری، پنجرههایش را پوشانده است. چه گارسونها مؤدب و نازنینی دارد.
پس از صرف غذایی مأکول، پیاده راه افتادیم تا سیوسهپل و پل خواجو را ببینیم. مثل همیشه جادوی معماری باعظمت اصفهان، آدم را مبهوت میکند. حیف و صد حیف از زایندهرود نیمهخشک. چند قطره آب، ته بستر رودخانه بود تا مرغان دریایی هلاک نشوند.
پس از بازدید پلها و قدم زدن در کنار بستر خشک زایندهرود، به هتل عباسی رفتیم تا چای بنوشیم. چای نعنا، چای زعفران، چایدارچین، چای زنجبیل و دوغ و گوشفیل خوردیم.
9 شب پسر گفت گرسنه است، پس به «بریونی شاد» رفتیم. ما سیر بودیم ها، ولی بوی مطبوع بریونی که به مشاممان خورد، دلمان به قاروقور افتاد. من و آقای شوشو، یک بریونی را باهم قسمت کردیم. کوکو قندی هم خوردیم. بعد تا صبح از شدت پرخوری، شکممان باد کرده بود و نفسمان بالا نمیآمد! بریونی خوشمزه است، ولی چرب است لامصب.
پنجشنبه 17 بهمن 1398
پس از صرف صبحانه، به کلیسای وانک رفتیم و در سکوت آرامبخش آنجا غوطه خوردیم. پس از کلیسا به میدان نقشجهان رفتیم. اول عالیقاپو را دیدیم. سابقاً پلههای بلند و راهپلههای تنگ و تاریک عالیقاپو، زانوها و کمرم را به قرچ قروچ نمیانداخت ها! چه عکسهای زیبایی گرفتیم و چه مناظر باشکوهی را از ایوان عالیقاپو دیدیم.
ناهار را در «رستوران سنتی نقشجهان»، پشت مسجد شیخ لطفالله صرف کردیم. بریونی، آبگوشت، تهچین، خورش ماست. این آخری را تا به آن زمان نچشیده بودم. عجب خوشمزه است. خورش ماست، مزه ماست چرب و شیرین و زعفرانی دارد و اصلاً خورش نیست، بلکه نوعی دسر است و پس از غذا خورده میشود. خورش ماست عالی بود، ولی بقیه غذاها کیفیت متوسطی داشتند. بازهم پرخوری کردیم و حسابی دچار عذاب وجدان شدیم. به همین دلیل از وقتی به تهران برگشتهایم، من و آقای شوشو تصمیم جدی گرفتیم خوراکمان را محدود کنیم.
پس از صرف غذا، من و آقای شوشو به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم و مثل مار بوآ دراز بکشیم تا ورم شکم ورقلمبیدهمان بخوابد. پسر و خواهرک به گردش ادامه دادند: هشتبهشت، چهلستون، شیخ لطفالله، بازار قدیم.
خواهرک، ساعت 17 برگشت تا استراحت کند. پسر همچنان در حال گردش بود. من و آقای شوشو در چهارباغ عباسی قدم زدیم. کافههای روباز و ماشینهای سیار فروش غذا با درختان قدیمی و سر به فلک کشیده و خیابانهای پهن، منظره بدیعی را ساخته بود.
من عاشق میدان نقشجهان و چهارباغ عباسی هستم، ولی مسئلهای ذهنم را مشغول کرده است: در این دو مکان تاریخی زیبا، گروههای نوجوانان مثل گنگهای آمریکایی، دستهدسته ایستاده بودند و سیگار و گاها گل میکشیدند. گروههای ده – دوازدهنفری، دختر و پسر مختلط، با هودیهای اورسایز و شلوارهای اسلش بالای مچ پا، دخترها با آرایش غلیظ، بدون شال و روسری، کلاه بر سر، بعضاً با موهای تراشیده و پسرهایی که چشمهایشان را سرمه کشیدهاند. در حال فحاشی و ردوبدل کردن کلمات شدیداً ناجور.
من به شیوه لباس پوشیدنشان اشکالی ندارم ها، یا به مختلط بودن یا حتی به گل کشیدن. هرچند مصرف حشیش آنهم در سن نوجوانی، تواناییهای مغز را بشدت کاهش میدهد و این بچهها یکعمر در پیش رو دارند که باید با کمک مغزشان از پس حل مسائل بربیایند. چیزی که ذهنم را مشغول کرده، شدت عاصی بودن و عصبی بودن نوجوانان است. دلم برایشان کباب است.
ما در فیلمهای آمریکایی، گنگهای خلافکار نوجوان را میبینیم، نوجوانانی که در محلههای متعفن و پرزباله، میان آشغالها میگردند، والدین درستوحسابی ندارند، بین یکمشت روسپی و موادفروش، مست و خمار، در معرض خطر کتک خوردن، چاقو خوردن و حتی شلیک گلولهاند. عاصی بودن آن نوجوانان کاملاً طبیعی است.
ولی تشکیل چنین گروههایی در زیباترین میدان و خیابان ایران (نقشجهان و چهارباغ) و توسط بچههایی که آخرینمدل لباس و کفش را به تن دارند... برایم جای سؤال دارد. میفهمم چرا بچههای ایرانی عاصی و عصبی هستند، ولی نمیدانم چرا خود را شبیه گنگهای خلاف آمریکایی کردهاند.
هنگام گذشتن از کنار این گروهها، سرم را پایین میانداختم که مبادا به سرووضعشان زل زده باشم. هم ازنظر ادب و از نظر ایمنی. مطمئن بودم دخترها، به سویم غرش خواهند کرد و دلم نمیخواست مثل پیرزنی امل، برایشان نچ نچ کنم. لباسشان و یا آرایششان هیچ اهمیتی ندارد، ولی آنهمه خشونت و کینه، دردناک است و آینده تاریکی را رقم خواهد زد. بگذریم.
پسر، بازارگردی را در ساعت 19 به پایان رساند و برای استراحت به هتل رفت. من و آقای شوشو رهسپار بازار شدیم. برای خرید گز و پولکی و لیوان و سینی مس و روتختی قلمکار. «بستنی – فالوده عالیقاپو» را بر بدن زدیم و کیف کردیم.
نه شب، خریدهای ما و استراحت خواهرک و پسر تمام شد. نوبت کافه گردی بود. به محله جلفا رفتیم. در کافه هرمس زیر یکمشت رنده فلزی نشستیم و پیتزای بسیار بدمزهای را خوردیم. اگر نان سنگک و پنیر خورده بودیم صدبار به این پیتزا برتری داشت. قدمزنان تا زایندهرود رفتیم. با اسنپ به هتل برگشتیم.
جمعه 18 بهمن 1398
سالاد اولویه آماده را در میان نان لواش پیچیدم و تعدادی ساندویچ برای راه آماده کردم. صبحانه خوردیم. هتل را تحویل دادیم و به پایانه اتوبوسرانی رفتیم. هشت شب به رودهن رسیدیم. آقای شوشو ماشین لباسشویی را راه انداخت. من حمام کردم و خوابیدم.
سفر بسیار خوبی بود... بسیار خوب...
شش سال پیش من برای اولین بار تصمیم گرفتم مسئولیت بهبود ازدواجم را بهطور کامل بپذیرم. بهجای که اصرار کنم حق با من است و با کنترل گری، اوضاع را خراب و خرابتر کنم، همدلی را بکار بگیرم – عصاره درسهای زندگی مثل عسل
در طول سفر اصفهان 1392 فهمیدم پذیرش با زیر بار حرف زور رفتن بهکلی متفاوت است. اگر آن سفر را بخوانید، میبینید من چطور داشتم دستوپا میزدم تا معمای رابطه تخریبشدهمان را حل کنم. الآن که شش سال از آن زمان میگذرد، باورم نمیشود چقدر از آن زمان دور هستم. انگار شصت سال پیش بود یا انگار زندگی یک نفر دیگر است و من داستان آن را میشنوم. چقدر یاد گرفتهام و چقدر یاد گرفتهایم: من، همسرم و پسرم.
آن موقع ها ما دائم سعی میکردیم همدیگر را تحت کنترل خود دربیاوریم و این روشهای غیر سازنده را بکار میگرفتیم:
رفتارهای مخرب کنترل بیرونی:
- انتقاد کردن
- سرزنش کردن
- اعتراض کردن
- نق زدن
- تهدید کردن
- تنبیه کردن
- رشوه دادن
غافل از اینکه هرچه سعی کنی دیگری را با این روشهای مخرب هفتگانه تحت کنترل دربیاوری، او از تو دورتر میشود و کمکم رابطه تخریب خواهد شد. آن موقع چیزی درباره تئوری انتخاب و گلاسر نمیدانستم. باوجوداینکه از قبل از ازدواج تحت نظر مشاور روانشناس بودیم و مثلاً زوجدرمانی میشدیم، هیچیک از اختلافات ما حل نشده بود و وضعیت مرتب وخیم و وخیمتر میشد. ما سه نفر تصور میکردیم اگر بتوانیم دو نفر دیگر را تحت کنترل دربیاوریم، نیازها و خواستههایمان برطرف خواهد شد. غافل از اینکه با این رفتارهای مخرب، نهتنها به خواستههای خود نمیرسیدیم، بلکه هر آنچه را داشتیم، از دست میدادیم. خسته شده بودم و فکر میکردم به آخر خط رسیدم. بالاخره تصمیم گرفتم درسهای همسرداری را خودم تدوین کنم و بهراستی بکار بگیرم. سفر اصفهان 1392 اولین باری بود که داشتم درسها را به بوته آزمایش میگذاشتم. هرچه از رفتارهای مخرب دوری میکردم و آگاهانه رفتارهای پیونددهنده را در پیش گرفتم، رابطه ما سه نفر بهتر شد.
رفتارهای پیونددهنده:
- حمایت کردن
- تشویق کردن
- گوش کردن
- پذیرش
- اعتماد کردن
- احترام گذاشتن
- گفتگو در مورد تفاوتها
من همه روشهای مؤثر در بهبود ازدواج را در دوره زندگی مثل عسل گردآوری کردهام. اگر متأهل هستید پیشنهاد میکنم حتماً در زندگی مثل عسلثبتنام کنید. این دوره آموزشی میتواند زندگی شما را بهکلی تغییر بدهد.
حالا از شما میپرسم. لطفاً صادقانه پاسخ بدهید: چند وقت یکبار سعی میکنید همسرتان (یا پارتنرتان) یا فرزندتان را تحت کنترل دربیاورید و یکی از این هفت رفتار را انجام میدهید؟
- انتقاد کردن
- سرزنش کردن
- اعتراض کردن
- نق زدن
- تهدید کردن
- تنبیه کردن
- رشوه دادن