از اول اردیبهشت امسال به فکر کیک تولدم بودم، یعنی دو ماه قبل از روز تولدم. دلم میخواست خودم کیکم را بپزم. کیک سالگرد ازدواجمان را هم خودم پخته بودم: کیک اسفنجی با کرم توتفرنگی. به شیوه Naked Cake آن را تزئین کردم، ولی این بار دلم میخواست خامه کشی کامل انجام دهم.
فکر نمیکردم یک روزی پختن کیک اسفنجی را یاد بگیرم. زرده را آنقدر بزن تا سفید شود، سفیده را آنقدر بزن تا کاملاً سفت شود و از کاسه نریزد و قلههای نوکتیز بسازد. این دو را با دقت مخلوطکن تا پف کیک نخوابد... وای! برایم کابوس بود. کابوسی از دوران کودکیام که مادرم کیک میپخت و من وردست او بودم. درواقع من نقش همزن را اجرا میکردم. یک همزن دستی به دستم بود و ساعتها زرده و سفیده تخممرغ را میزدم و این لامصبا هیچوقت سفید سفید و یا سفت سفت و پفکی نمیشدند. دستم از شانهام کنده میشد، ولی زردهها و سفیدهها به حالت موردنظر مادرم نمیرسید.
این خاطرات بد باعث میشد هرگز به فکر پختن کیک اسفنجی نیفتم. ولی برای سالگرد ازدواجمان از ترسها و خاطرات بد، عبور کردم و دل را به دریا زدم. کیک اسفنجی را پختم و حسابی کیفور شدم.
برای جشن تولدم دلم میخواست کیک شکلاتی بپزم. سه تا دستور پختن کیک شکلاتی به روش «یککاسه» داشتم. روش «یککاسه» روشی از پختن کیک است که همه مواد را در یک کاسه میریزید و هم میزنید! فقط یک کاسه کثیف میشود و آماده کردن مایه کیک کمتر از پنج دقیقه وقت میگیرد.
رسپی اول را سه بار پختم. هر سه بار وا رفت. از خانمی که رسپی را نوشته بود، پرسیدم. پاسخ داد: «این روش پختن کیک بهظاهر ساده است، ولی درواقع قلق دارد و سطح بالایی از کیک پزی را میطلبد که متأسفانه شما از آن برخوردار نیستید.»
رسپی دوم را دو بار پختم. راحت بود و بهخوبی از آب و گل درآمد، ولی چندان خوشمزه نبود. بعلاوه خانمی که رسپی را نوشته بود، هیچ توضیحی درباره قالب کیک نداده بود. من اللهبختکی کیک را در قالب میانتهی پختم و خوب از آب درآمد، ولی برای کیک تولدم میخواستم کیک را در قالب گرد بپزم. چند بار از نویسنده رسپی درباره قالب سؤال کردم و جوابی نگرفتم. خوب سرش شلوغ است ماشاالله. پیج آشپزی پروپیمانی دارد و وقت نمیکند به همه سؤالات پاسخ بدهد.
رسپی سوم از یک سایت خارجی بود. ساده بود و بسیار بسیار خوشمزه. وقتی آن را گاز میزدی انگار داری یک تکه شکلات مرغوب را گاز میزنی، بدون اینکه یک گرم شکلات در کیک باشد. در کیک باید کمی پودر قهوه میریختم. دلیل طعم قوی و شکلاتی کیک هم همین اندک پودر قهوه است. متأسفانه ظرف 24 ساعت کیک بشدت تلخ میشد. سه بار رسپی را پختم و هر بار کمتر کمتر قهوه ریختم، ولی بازهم کیک ظرف 24 ساعت بشدت تلخ شد. میتوانستم بهکلی قهوه را حذف کنم، ولی راستش خسته شده بودم. هشت کیک شکلاتی که روانه سطل زباله شده بود.
دلم کیک شکلاتی بیبی را میخواست.
من دهساله بودم که انقلاب شد و سال بعدازآن، جنگ آغاز گشت. سهمیهبندی غذا، کوپن، ایستادن هرروزه در صفهای طولانی برای دریافت یک شیشه شیر و یک قالب مارگارین. ما نسلی هستیم که شکلاتهای خارجی خوشمزه از جلوی چشمانمان غیب شد و مجبور شدیم، هراسان در جستجوی قوت روزانه در صف بایستیم. بهجای کره، مارگارین بدمزه میخوردیم و بهجای پنیر لیقوان، پنیر سفید گچی بیمزه.
همان موقع ها شیرینی فروشی بیبی در یوسفآباد افتتاح شد. کیک شکلاتی بیبی برای تکتک ما یک معجزه بود. با خوشحالی، از آن سر شهر میکوبیدیم و میرفتیم تا بامتانت یکساعتی در صف بایستادیم و یک عدد کیک بخریم. در خانه ما تقریباً هر دو هفته، کیک شکلاتی بیبی خریداری و ظرف یک ساعت تمام کیک خورده میشد. با چشم و دل گرسنه، منتظر قدوم مبارک کیک بعدی میماندیم. من آنقدر کیک شکلاتی بیبی را دوست دارم که فکر میکردم شاید نوستالژی کودکی است، ولی فرصتی پیش آمد و دوباره از آن کیک عزیز چشیدم و دیدم هنوز عاشقش هستم.
نمیدانستم رسپی خوب برای کیک شکلاتی را از کجا پیدا کنم تا بالاخره چشمم به رسپی کیک شیفون شکلاتی افتاد و دلم به تاپتاپ! یعنی خودش است؟
کیک شیفون بهاندازه کیک اسفنجی دردسر دارد و نمیدانستم از عهدهاش برمیآیم یا خیر. دیگر حوصله نداشتم دهها بار کیک را بپزم و دور بریزم. به خودم گفتم یکبار سعی میکنم، اگر نشد، کیک ساده میپزم یا کیک هویج و یا کیک اسفنجی و از خیر کیک شکلاتی میگذرم.
پایه چرخان کیک و اسچولای سرکج خریدم تا برای تزئین کیک مجهز باشم. صدها بار نت را زیرورو کردم تا فهمیدم چطور خامه کاکائویی بسازم. (به ازای هر یک کیلو خامه قنادی باید 70 گرم کاکائو را در حین هم زدن خامه، روی آن بپاشید)
سهشنبه کیک را پختم. کیکی قهوهای و زیبا با سطحی صاف از آب درآمد. کیک را در سلفون پیچیدم و داخل یخچال گذاشتم. چهارشنبه صبح کیک را برش زدم. بین دو لایه کیک گاناش (کرمی خوشمزه شامل خامه و شکلات) ریختم و سطح کیک را با خامه کاکائویی روکش کردم. کیک را نیم ساعت داخل فریزر قرار دادم تا خودش را بگیرد. سپس سطح کیک را با یک لایه ضخیم خامه کاکائویی پوشاندم. خرده کیک کم داشتم چون سطح کیک حسابی صاف بود و لازم نبود آن را صافوصوف کنم و برش بزنم. پس فقط روی سطح بالایی، خرده کیک ریختم. دیوارهها را با ترافل رنگی پوشاندم. یکی دو قاشق گاناش کنار گذاشته بودم تا روی کیک را تزئین کنم. تزئین کیک تمام شده بود. ساده و زیبا، ولی مقدار زیادی خامه کاکائویی روی دستم مانده بود و نمیدانستم با آن چه کنم. به همین دلیل، هی اینطرف و آنطرف کیک را گل انداختم و بالاخره موفق شدم تزئین ساده و زیبای کیک را به تزئینی شلوغپلوغ بیسلیقه تبدیل کنم. نمیدانم چرا بقیه خامه را مثل بچه آدم در فریزر نگذاشتم؟!
کیک را داخل یخچال قرار دادم تا خامه و کیک حسابی به خورد هم بروند و خوشمزهتر شوند. بعد صدها ظرفی را که کثیف شده بود، شستم. وقتی کارم تمام شد، ساعت تازه یازده صبح بود. دوساعتی پاهایم را دراز کردم و خوشخوشک کتاب خواندم.
پدر و پسر با بادکنکهای رنگی و کلاه باربی از راه رسیدند. از دیدن بادکنکها و کلاه باربی بهاندازه یک کودک پنجساله ذوق کردم. نمیدانم چه حکمتی است در بادکنک. وقتی بچه بودم، بادکنک فروشها بادکنکهای رنگی را بر سر یک چوب میزدند و چوب بر دوش در شهر میگشتند. ما بچهها چشممان که به بادکنکها میافتاد، گریهکنان خود را به زمین و زمان میکوبیدیم تا برایمان بادکنک بخرند. نتیجه معمولاً یک پسسری بود که اشکهای دروغینمان را بند میآورد و سپس کشانکشان ما را از بادکنک فروش دور میکردند. من هنوز عاشق بادکنکهای رنگی هستم و نمیدانم چرا!
پنجشنبه صبح زود، حمام کردم و تا ساعت یازده مشغول سه شوار کشیدن، لاک زدن به ناخنهای دستوپا و آرایش کردن بودم. ساعت یازده، پسرم آمد و چند تا عکس ازم گرفت. نگران بودم شاید آرایشم در گرمای روز خراب شود یا در رستوران فرصت و منظره خوبی برای عکاسی نباشد. عکسها را در اینستاگرام آپلود کردم و سوار ماشین پسرم شدم. همسرم داروخانه بود. دنبال او رفتیم و سپس به کمک اپلیکیشن بلد راهمان را به رستوران پیدا کردیم. (توجه دارید از قصد نام رستوران را ننوشتهام.)
قرار بود مادر و پدر و خواهرم هم به جمع ما بپیوندند. پس از حدوث کرونا، این اولین باری بود که همدیگر را میدیدیم. ما زودتر رفتیم تا وضعیت باغ رستوران را بررسی کنیم و اگر خوشمان نیامد، به رستوران دیگری برویم. خوشبختانه باغ رستوران نهتنها خوب بود، بلکه فراتر از انتظارمان بود. آلاچیقها در سرتاسر باغ، میان درختان گیلاس برپاشده بود. قطرات آب هرچند دقیقه در فضا افشان میشد تا هوا را خنک و مطبوع کند. مهمانان با دستهگلی زیبا از راه رسیدند. گارسون دستهگل را در جام یک قلیان قرار داد. آنقدر از خودمان عکس گرفتیم که شمارش از دستمان خارج شد. ناهار خوشمزهای خوردیم و به خانه برگشتیم تا چای و کیک نوش جان کنیم. کیک علیرغم ظاهر زشتش، بسیار خوشمزه بود و مزه عالی آن، روز خوش مرا تکمیل کرد.
آخر شب، وقت کردم و نگاهی به اینستاگرام انداختم. واااااای! چه خبر بود! چقدر تبریک و چقدر مهربانی از طرف شما. ممنونم. هزار بار متشکرم بابت لطف و محبت شما.
من دیگر خیال ندارم حساب کنم چند ساله هستم. پس نمیدانم امسال چندساله شدم. پنجشنبه 29 خرداد سال 1399 من کودکی پنجساله بودم که کلاه باربی را در تمام طول مدت مهمانی بر سر داشت و با بادکنکهای رنگی عکس میگرفت. همینالان هم بادکنکها روی میزم و جلوی چشمانم قرار دارند.
از همسر و پسر و والدین و خواهرکم و تمام شما دوستان تشکر میکنم. روزی عالی برایم ساختید. هزار بار سپاس.