از اول امسال تابهحال فقط دو خاطره نوشتهام:
گیس گلابتون و قرنطینه نشینی
جشن تولد 1399
ازبسکه روزها یکنواخت و بی ماجراست. هرچه به خودم زور میآورم مطلبی درباره روزمرگیهایم بنویسم، چیزی به مغزم خطور نمیکند. صبح بیدار میشوم، نرمش میکنم، صبحانه میخورم، به گلدانها آب میدهم، به دفتر میروم. آنجا به رتقوفتق امور میپردازم که جزئیات آن بشدت حوصله سر بر است. به خانه برمیگردم. تقریباً هرروز مشاوره دارم و من فقط روزی یک مشاوره انجام میدهم. مشاوره را سروسامان میدهم. کمی فیلم میبینم، کمی کتاب میخوانم، غذای فردا را میپزم. گوشهای از خانه را تمیز میکنم. آخر شب، آقای شوشو به خانه میآید. او حرف میزند و من و گوش میدهم. اگر بخواهم با او درد دلی کنم، او گوش نمیدهد! پس حرفهایم بیخ گلویم میماند. میخوابیم و فردا روز از نو و روزی از نو.
روزهایم با روزهای قبل از کرونا تفاوتی نکرده است. ما زندگی اجتماعی فعالی نداریم. رفتوآمد و مهمانی و ... سالی سه چهار بار بود که الآن به صفر رسیده. ولی قبل از کرونا، روزهای جمعه به دشتی، دمنی، جایی میرفتیم. سالی یکی دو بار سفر داشتیم. اگرچه سفر فقط یک هفته طول میکشد، ولی لذت برنامهریزی و جمعآوری اطلاعات درباره سفر، از دو سه ماه قبل از سفر آغاز میشود.
کار همسرم سنگین و سنگین و سنگینتر شده. داروخانه شبانهروزی نعمتی است برای شهر و مردمش، ولی نفس داروساز و خانوادهاش را بند میآورد. البته خدا را شکر در این روزگار کرونایی که خیلیها بیکار شدهاند و خیلیها کارشان کساد، کار همسرم در جریان است. کرونا به داروخانهها هم صدمه شدیدی زده، چون مردم تا جایی که بشود به پزشک مراجعه نمیکنند، پول هم ندارند که ویتامین و تقویتکننده و داروهای بدون نسخه بخرند. اما داروخانهها از تأسیسات بنیانی شهر محسوب میشوند و در هیچ شرایطی نباید تعطیل شوند، داروخانههای شبانهروزی که حتی یک ساعت نمیتوانند تعطیل کنند.
نمیگویم خبرهای خوبی نداشتم که داشتم، مثلاً تولد دومین رمان من: رمانی که از ساختار داستانی آن مطمئن هستم، انتشارات معتبری آن را منتشر کرده و دو داستان در یک کتاب است، مثل دو فیلم با یک بلیت! رمان بیست هزار آرزو
دوره آموزشی مدیریت هیجانات در حال برگزاری است و مرا سرحال میکند، چون تدوین مداوم مطالب آموزشی و پرسش و پاسخ دوستان، عالی است.
بعلاوه ساختن یک دوره رایگان با نام عشق در دوران کرونا فکرم را حسابی درگیر کرده است.
اما من نمیتوانم این درگیریهای ذهنیام را بنویسم و شرح بدهم. وقتی در حال آفرینش و خلق اثری هستی، نمیتوانی حالوروزت را بنویسی چون همه قوای ذهنیات معطوف به ساختن است و نمیتواند تماشاگر باشد. آفرینش، انرژی ذهنی و جسمی زیادی میبرد. پس از پایان یافتن کار، ممکن است گوشهای بنشینی و زمانی را که گذشت، مزه مزه کنی و دربارهاش بنویسی.
من اول هرماه روی یک کاغذ بزرگ برنامههای کاری آن ماه را مینویسم، مقالههایی که خیال دارم بنویسم، ایمیلهایی که قرار است بفرستم و ... در پایان ماه تیر، متوجه شدم به هیچیک از برنامههای تقویمیام عمل نکردهام، درواقع به نوشته کاغذی روی دیوار دفترم نگاه هم نکردهام. از همکارم پرسیدم: این ماه چرا اینطوری شد؟ چرا اینقدر سریع گذشت؟ چرا بیبرنامه گذشت؟ مگر من بیمار شدم؟
پاسخ داد: خیر! شما حتی یک روز غیبت نداشتید. همه روزها سر ساعت آمدید و تا آخرین دقیقه کار کردید.
هیچ یادداشتی نبود که نشان بدهد من داشتم در طول ماه تیر چه میکردم! آنقدر فکر کردم که بالاخره یادم آمد تمام مدت ماه تیر داشتم درباره دوره مدیریت هیجان فکر میکردم و ایدهها را رویهم میانباشتم... یک ماه بهسرعت گذشت و من در کار آفرینش بودم. انگار در عالم هپروت به سر میبردم. روی زمین نبودم، بلکه در سرزمین حیرتآور خلاقیت گشت میزدم. آنجا چه میکردم و چه میدیدم؟ هیچ یادم نیست. انگار در مهی غلیظ کورمالکورمال پیش میرفتم. انگار در پیچوخم جادهای گلآلود و ناشناس، گم شده بودم. انگار سوار بر قایقی کوچک در رودخانه خروشان، بالا و پایین میشدم و سعی میکردم با پاروی چوبی تعادل قایق را حفظ کنم و خودم را از غرق شدن نجات بدهم. انگار بودم و نبودم در اینجا.
آفرینش و زایش یک اثر، درد دارد، رنج دارد، زحمت دارد، غیبت از زندگی دارد، ولی مزهای دارد شگفتانگیز...
پینوشت: از دستاوردهای تابستان امسال این است که یک مدل کیک ساده میپزم و روی آن میوههای تابستانی را میچینم. یکبار آلبالو، یکبار گیلاس، یکبار زردآلو، یکبار شاهتوت و یکبار هلو و یکبار شلیل و هر بار طعمی تازه به دست میآورم. انگارنهانگار که پایه کیک یکی است. هر میوه، هویتی تازه به کیک میدهد. شاید برای شما خانمهای باسلیقه که سالهاست کیک میپزید، این موضوع پیشپاافتاده و ساده باشد، ولی برای من کشفی عظیم است در حد کشف بعد پنجم ماده!
حالا نوبت شماست. این روزها شما چه میکنید؟ خوبید؟ خوشید؟ تردماغید انشاالله؟